مرده است و در اين باره احساس پيروزى غريبى مىكنم.

آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟
مادرم در درگاه ايستاده است. از قيافهاش مىفهمم كه پدرم هنوز زنده است
آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ وقتى تابوت را مىسوزاندند؟ وقتى درِ آن را مىبستند؟ آخرين نفسش را چه وقت كشيد؟ آخرين بار كِى بلند شد و نشست و چيزى گفت؟ آخرين بارى كِى مرا شناخت؟ آخرين بارى كِى لبخند زد؟ آخرين بار كِى كارى را بى كمك ديگران انجام داد؟ آخرين بار كِى احساس تندرستى كرد؟ آخرين بار، پيش از آنكه خبر بيمارىاش را به او بدهند، چه وقت بود كه احساس سلامتى كرد؟
آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ پشت ميزم در زيرزمينى بهسردى مردهشويخانه در خانه تازهام، خانهاى كه كمكم كرد بخرم، نشستهام، دستگاه باترىدار قلبش در تاقچهاى بالاى كامپيوتر من جا خوش كرده است و رديف كتابها معنايى جز اين ندارد كه به من يادآورى كند اين نخستين قفسهاى است كه بى او مىچينم. احساس مىكنم انگار بارى روى دلم است. فكر مىكردم ديدن پدرم در حال مرگ مىتواند ترسم از مرگ را از ميان ببرد، و همين طور هم شد. خيال نمىكردم مرگ را به زندگى رجحان ببخشد.
آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ خواب دندههاى عظيم گاوميشى مىبينم كه در پهنهٔ صحرا افتاده است و لاشخورها آن را از گوشت پاك كردهاند. خواب پوست تاولزده و پوست چرممانندى كه متلاشى مىشود و گردبادى از تكههاى كاغذ و شاهكار گمشدهاى را مىبينم كه در آسمان بالا و پايين مىرود. اما خواب پدرم را نمىبينم. حروف اول اسمش را روى شماره ماشينى ديدهام: 179X ABM. . صدايش مدتها روى دستگاه پيامگير تلفن بود، پيامى طولانى درباره صورتحسابهاى بانك، تا اينكه يك نفر ديگر پيام طولانىترى گذاشت كه پيام او را پاك كرد. نفس كشيدن پر خسخسى از اتاق خوابش به گوشم خورد، اما وقتى پا به اتاق گذاشتم صدا خاموش شد. من از آرامش مذهب بىبهرهام؛ مثل پسر آن تابلوى مشهور نيستم كه كه روى چارپايه ايستاده و بازجويىاش مىكنند و مىداند كه پدرش نمرده، بلكه مخفى شده است.
آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ در آخرين هفتههاى پيش از اينكه ما را ترك كند، يا زندگى تركش كند، مدام فرو مىريخت. هر روز فكر مىكرديم ''ديگر بيش از اين نمىتواند شبيه خودش نباشد``، و هر روز بيش از پيش شبيه خودش نبود. سعى مىكنم لحظهاى را بيابم كه هنوز خودِ خودش بود، كاملاً خودِ خودش.
صبحانه يكشنبه در ناهارخورى. خورشيد از پشت شيشه مىدرخشد. پدرم بتازگى برايمان فريزر خريده است و ستايشش از غذاى منجمد را انگار يك بنگاه تبليغاتى نوشته باشد: ''فكرش را بكن، اين تمشكها سه ماه پيش چيده شده و مزهاى مىدهد كه انگار همين امروز صبح خريده باشيمشان. عالى است. از آن مزه فلزىِ غذاهاى كنسرو شده خبرى نيست. باورنكردنى است، كار عِلم است.``
پدرم در پيشدستىاش يك مشت قرص ويتامين چيده است. به مصرف ويتامينهاى A و B و C و D اعتقاد قرص و قايمى پيدا كرده است. اخيراً معتقد شده كه اگر رژيم كپسول و قرصهاى خاصى را رعايت كنيم سرما نخواهيم خورد و آنفلوآنزا نمىگيريم. بلعيدن بعضى قرصها سخت است، بعضى ديگر دندان كه رويشان مىگذارى مىتركند و مثل روغن در دهان پخش مىشوند. اولين بار نيست كه خانواده ما وسيلهاى براى آزمايشهاى پزشكى مىشود: چيزى كه ما امروز مىخوريم فردا بيمارانش در بيمارستان خواهند خورد.
مشكل مىشد بين رژيم تندرستىاش و آنچه بعد از آن مىخورْد شباهتى ديد: ژامبون، تخممرغ، گوجهفرنگى و نانى كه در روغن ته ماهيتابه سرخ مىكرد. در حالى كه آخرين تكه نان سفيد را ته بشقاب مىكشد و مايع كُشنده و قلبخرابكن را با آن ور مىچيند، مىگويد: ''روغن ته ظرف حرف ندارد.`` روغن ته ماهيتابه آخرين عادت بد در روغنخوارى است كه از سرش مىافتد ــــ حتى وقتى مارگارين جاى كره را مىگيرد، باز هم برايش قابل قبول است.
در آن سر تخت نشسته است، يا كسى كه هيچ شباهتى به او ندارد در لباس سبز نازك در آن سر تخت نشسته است. بيمارستان خصوصيتى دارد كه آدم را گيج و ويج مىكند. اما اين مسئلهاى نيست. پدرم به مريضخانه عادت دارد. اين بيمارستانى است كه در ده سال آخر كارش بهعنوان پزشك عمومى بيشتر بيمارانش را به آن مىفرستاد. اين بخش 19 جايى است كه بعد از بازنشستگى براى ديدن بيماران مُسن به آنجا سر مىزد. حتى اين اتاق، اتاق شماره 2 ، را از عيادتهاى قبلىاش مىشناسد. اما امروز او عيادتكننده نيست. امروز بيمار است. امروز عيادتكننده منم.
اگر پدرم عيادتكننده مىبود، به اين شخص در آن سر تخت توجه اندكى مىكرد. اين چيست كه تنت كردهاى؟ لباس خواب؟ لباس تو كه معمولاً اين جورى نيست. پتوى نخى سفيدى روى زانويش است: در اتاقى به اين گرمى پتوى بچه براى چيست؟ بگذار كمى هوا توى اتاق بيايد. وقتى وارد مىشوم سرش را كمى مىگرداند. خيلى خوب، خوشحال باش، ممكن است هيچگاه اتفاق نيفتد. اما همه ما مىدانيم كه دير يا زود اتفاق خواهد افتاد، و بيشتر زود تا دير، و بههمين دليل است كه من اينجا هستم.
''حالت بد است، پدر؟"
''كاملاً درست است.
''اما از ديروز كه بهترى؟"
''آره. "
''و فقط چهار روز از عمل گذشته."
''درست است."
يك لحظه در آغوشش مىگيرم، بعد روى صندلى پلاستيك كوچكى كنار تخت مىنشينم. رنگپريده نيست ــــ ته رنگى از صورت گلانداخته برنزه هنوز در او هست ــــ اما فروغ چشمان سياهش خاموش شده و سرش مثل سر لاكپشت كه از كاسه سنگىاش بيرون بزند اندكى به جلو متمايل شده است.
پسرى كه دانشجوى پرستارى است از دم در مىپرسد: ''سوپ ميل داريد، دكتر؟" ساكت نشستهام و آرزو دارم پدرم هرچه بيشتر غذا بخورد. دانشجوى پرستارى بر مىگردد و با لحنى شمرده، بلند و حسابشده مىپرسد: ''حالتان چطور است؟" دلم مىخواهد سرش داد بزنم: ''اين پدر من است، كلهپوك. نه معلولى كه بخواهى به او لطف كنى." اما حالا پدرم دقيقاً يك معلول است.
تماشايش مىكنم كه با حركات آهسته و بسيار كند بلند مىشود و به دستشويى مىرود؛ و قوزك پاهايش را تماشا مىكنم كه مثل دو تا چانه خمير از دمپايىهايش بيرون زده و هر كدام دو برابر اندازه هميشگى است؛ و ساقهاى كشيدهاش را كه ورم كرده و انگار هرچه مىنوشد صاف در مچ پاهايش مىريزد. به دستشويى كه مىرسد از نفس افتاده است و در را آرام پشت سرش مىبندد.
تلفنى با مادر و پدرم صحبت مىكنم. مادرم به من خبرهايى داده و كوشيده وانمود كند وضع عالى است. بعد به پدرم مىگويم:
''حالا در خانهاى، بابا."
''فكر مىكردم كه برايت جالب باشد."
''حالت چطور است؟"
''كمى بهترم. زير زخمم درد شديدى دارم، اما اين نظريه قديمى را كه مىدانى: اگر بچهاى دلش درد مىكند، يك سكه روى نافش بگذار."
''سكه روى نافت هست؟"
''سكه كه نه، باند سفت و سخت چرا. امروز 14 ساعت خوابيدهام."
مىگويم: ''خوب است" گرچه مىدانم خوب نيست: پدر من 14 ساعت بخوابد؟ آدمى كه فكر مىكرد فقط به شش ساعت خواب و يكى دو تا چُرت كوتاه احتياج دارد؟
به صدايش كه روى تلفن سيّار محو مىشود گوش مىدهم و به ياد صحبت سه روز پيشم با مشاور مىافتم ــــ ''مىتواند در خانه بميرد؟" ــــ ''چرا كه نه. مادرتان دكتر است و در بيمارستان هم نمىتوانيم برايش كار بيشترى بكنيم." و در فكرم كه آيا كار به اين حد رسيده است.
از دفترچة يادداشت هاى روزانهام.
سهشنبه 12 دسامبر: انگار روى نوعى سطح صاف حركت مىكند، يا بهآهستگى به زمين مىافتد: هر روز ضعيفتر از روز پيش مىشود، اما آن اندازه غذا مىخورد كه بتواند كمى بيشتر دوام بياورد. ديروز مادرم رفت برايش پوشك بخرد. يادم است كه تا يك ماه پيش مادرم نشيمنگاهش را با ملايمت تميز مىكرد و كمى لكه روى ملافهها چقدر ناراحتش مىكرد، گرچه چيز زيادى نبود. مادرم نگران است كه پدرم حالا هم از دهان نفس مىكشد و هم از بينى؛ فكر مىكند كه در كريسمس خواهد مرد و ''عيد همه را خراب خواهد كرد"، انگار كه عيد همه به هر حال خراب نخواهد شد، يا امسال اصلاً عيدى در كار است، يا مرگ او اگر در جاى ديگرى از تقويم اتفاق مىافتاد قابل تحملتر مىبود.
مادرم در درگاه ايستاده است. از قيافهاش مىفهمم كه پدرم هنوز زنده است، و وقتى با شتاب وارد مىشوم از سيماى پدرم مىفهمم كه مدت زيادى زنده نخواهد ماند. خوابيده است، گرچه مشكل بتوان گفت خواب است يا بيدار. وقتى خواب است پلك چشم راستش كاملاً بسته نمىشود و مىشود سفيدى چشمش را ديد. وقتى بيدار است نمىتواند چشم چپش را خوب باز كند - پلك آن پايين مىماند و مردمك را مىپوشاند. گونههايش بيش از پيش گود افتاده است. چانهاش، با تهريشى يكهفتهاى، يك عالم با عادت هميشگىاش به سه تيغهكردن فاصله دارد. از دهانش، كه به شكافى خشك و وارفته تبديل شده، و از بينى همزمان نفس مىكشد - وقتى با فشار هوا را به داخل مىكشد مىتوانم انقباض و انبساط آن را ببينم. لب پايينش از دندان جدا شده و چيزى صورتىرنگ به آن چسبيده است. شايد تكهاى از قرصهايى باشد كه فرو نداده يا بالا آورده است. موهايش بلند و لَخت روى گوشهايش ريخته و انگار بى توجه به وضع و حال او همچنان رشد مىكند.
در صندلى كنار تختش مىنشينم و از ملافهها بويى به مشامم مىخورد. دستش را كه هنوز مثل بقيه بدنش آب نشده است مىگيرم، دستى كه همچنان بزرگ و قهّار و توانا و كارراهانداز است. همچنان كه اسكلت درون وجودش انگار بيرون مىزند و از گوشت و پوست رد مىشود، گوديهاى و فرورفتگىهايى را كه در تنش پيدا مىشود مىتوانم ببينم - بالاى ترقوهاش، بين دندههايش، زير چشمش. ملافه را بلند مىكنم و بالشتكهاى زير پايش و پارچه دور كمرش با دو نوار چسبنده در دو سرش را مىبينم. ديگر اصلاً خودش نيست، اما نفسكشيدنش عميق و منظم است. فكر مىكردم بيش از اين نمىتواند بيمار شود و آب شود، اما اشتباه مىكردم.
تمام دوران بزرگسالىاش را در دارو و دوا سپرى كرده است و حالا در وسط آنها مىميرد. داروها ــــ ديكونال، فروسمايد، لارگاكتيل، پرياكتين ــــ نه در شيشههاى قديمى و بطريهاى رنگى و قوطيهاى مقوايى سالهاى بعد از جنگ كه او تازه دكتر شده بود، بلكه در بستههاى پلاستيك با درهاى فشارى و چرخان، مثل پرستارها لبه پنجره نشستهاند. حضورشان عجيب بهنظر نمىرسد، تنها چيز عجيب اين است كه براى او حضور داشته باشند. خانهاش هميشه پر از قرص و ابزار جراحى بود. دوست داشت خيالش از بابت وسايل پزشكى راحت باشد و بتواند به همه، بخصوص به خانوادة خودش، چيزهايى بدهد. وقتى 12 سال داشتم سرنگهاى پلاستيك كوچكى، يكى از آن سرنگهاى جديد پلاستيكى كه در دهة 1960 تازه جاى سرنگهاى فلزى را گرفته بود، به من داد تا با آنها بازى كنم. سوزن سرشان را كه بر مىداشتى مىشد با آنها به اطراف آب پاشيد. من هم راه خوبى براى كاسبى پيدا كردم و آنها را، بسته به اندازه، به يك يا دو شيلينگ به همكلاسهايم فروختم. وقتى اين موضوع به گوشش رسيد عصبانى شد و ديگر به من سرنگ نداد. ناراحتىاش نه از بابت كاسبى كردن من، بلكه از اين جهت بود كه من پسر يك دكترم: اگر شايع كنند كه آرتور موريسن از پسرش استفاده مىكند تا شندرغاز در بياورد چه؟
سرنگهاى جديدى كه حالا كنار تختش است كوچكتر و حتى يكبار مصرفترند. ته كپسولى شيشهاى را كه همراه آنهاست مىشكنى، سوزن را در آن فرو مىبرى، سرنگ را پر مىكنى، تزريق مىكنى و كل سوزن را دور مىاندازى. دارويى را كه نمىتواند از راه دهان بخورد مادرم به اين طريق به بدنش مىرساند: پارچهاى روى رانش مىكشد و درد آمپول را بهزحمت مىشود در چشمش ديد (چون شديداً زير تأثير داروست؟ چون در جاهاى ديگر بهاندازهاى درد دارد كه متوجه اين يكى نمىشود؟) پاى چپش پر از لكههاى سياهرنگ سوزن است. از يكى از آنها خون مىآيد و مادرم خون را زير شير آب مىشويد.
نيمساعت بعد، خودش را جمع مىكند و كنار تخت مىنشيند. زير لب با خودش چيزى مىگويد، از نفس افتاده است و چيزى براى نوشيدن مىخواهد. از زير ملافه شكم بيرونزدهاش را با رديف بخيهها مىبينم ــــ مثل گرگ داستان بچهها كه بزغالهها را مىبلعد، به خواب مىرود و وقتى بيدار مىشود مىبيند شكمش را پر از سنگ كردهاند و آن را دوختهاند. در پارچى كوچك ــــ نه يكى از پارچهاى نقرهاى قديمىاش (كه همه را دزد برد)، بلكه پارچى شيشهاى با صحنة شكار روباه قرمز روى بدنة آن ــــ برايش آب يخ مىبرم. اولين آبجويم را وقتى 12 سال داشتم در يكى از ليوانهاى همين سرويس و به دستور او خوردم (''حالا مزه آبجو را بچش تا بعدها سياه مست نشوى``). حولهاى زير چانهاش مىگذارم و سرش را عقب مىبرم. جرعهاى فرو مىدهد و بيشتر از آنچه خورده بالا مىآورد. دستانى كه مىكوشد با آنها ليوان را بگيرد مىلرزد. مىپرسم: ''بهتر شد؟`` مىتواند بگويد ''بله`` و بعد سعى مىكنم با نى به او آب بدهم. نوك نى را بين دندانهايش مىگذارم. متوجه منظورم مىشود. اول ضعيفتر از آن به نظر مىرسد كه بتواند چيز از نى بالا بكشد، اما وقتى تلاش شديدى مىكند فرورفتگىهاى زير گوشش با هر مكيدنى و باز مكيدنى سخت فرو مىرود. قطرهاى آب فرو مىدهد و باز سعى مىكند نفس تازه كند و صداى قطره آبى را كه بلعيده است مىشنوم، مىشنوم، كه پايين مىرود و به جاهاى خشكىكشيده بدنش مىرسد.
لبان از خشكى سوختهاش حالا مرطوبتر بهنظر مىرسند و تارهاى صوتىاش روغنكارى شده و به كار افتاده است ، گرچه نمىتوانم بفهمم چه مىگويد. مادرم به او جواب مىدهد و با او گپ مىزند و سر به سرش مىگذارد و كلماتى در حرفهاى مادرم سبب مىشود كه گوشش را تيز كند. شب پيش به مادرم گفته بود: ''مىتوانى تكانم بدهى، نازنين؟`` و آن كلمه نازنين مادرم را متقاعد كرد كه مىداند او اينجاست و هنوز مىشناسدش. اما نمىتوانم با اطمينان، يا حتى بدون آن بگويم، كه مرا مىشناسد. چشمانش تار شده و بى هدف به جايى در دوردست خيره مانده است. اميدوار بودم يكبار ديگر مرا بشناسد، اما انگار اينطور نيست. اگر فايده آمدنم اين بود كه مرا بشناسد تا پاداشى باشد براى پرستارى و مراقبتى كه از او كردهام، به اين هدف نرسيدهام، چون در خودش فرو رفته است. شعرى از رابرت فراست اين موضوع، يا بخشى از آن يا بيشتر از آن، را بيان مىكند:
بدان هنگام كه كسى در آستانة مرگ است
نزديكترين دوستانش هم مىتوانند بروند
شايد هم بهتر باشد كه اصلاً نزدش نروند.
نه، از آن وقت كه كسى در بستر بيمارى و مرگ مىافتد
تنهاست و تنهاتر هم مىميرد.
وقتى زير بازويش را مىگيريم و كمكش مىكنيم به داخل تخت برگردد، مىبينيم بدنش چقدر از كفرفته و در عين حال چقدر از مايعات سنگين شده است، و وقتى نشيمنگاهش را بلند مىكنيم تا به بالشها تكيه كند و پاهايش را مىچرخانيم و صاف مىكنيم، با خودم فكر مىكنم كه اين كارها آيا بيشتر براى راحتى خيال خودمان است - يعنى توهّم اينكه كارى برايش انجام مىدهيم - يا واقعاً اسباب راحتى اوست. شايد اگر بدنش در نتيجه خوابيدن ممتد زخم شده بود، مراقبت ما، حتى در اين مراحل آخر، مىتوانست برايش مايه راحتى باشد. اما اينك چنان به آن جاى دوردست نزديك شده كه بهنظر نمىرسد ديگر متوجه آنچه در اينجا برايش اتفاق مىافتد باشد.
ديگر لحظههايى روشن و گفتگويى در كار نيست. تنها قيافه اوست كه در سراسر عصر و شب همان طور ثابت مىماند: تهريش، چشم نيمهباز، سرش كه روى سينه افتاده است و اگر كلمهاى در صحبتى كه سعى مىكنيم برايش جالب باشد - بازگشت من به خانهام با قطار، سر و كله زدن مادرم با باغبان - لحظهاى توجهش را جلب كند، چند كلمهاى كه هميشه مربوط به موضوع نيست مىگويد و دوباره به آن فضاى خالى در دوردست پرتاب مىشود.
با گذشت ساعات روز، ناديده گرفتن بويى كه از بسترش به مشام مىرسد دشوارتر مىشود. سرانجام، وقت چاى عصر با خواهرم يكى دو گيلاس مىزنيم و تصميم مىگيريم زير پايش را عوض كنيم. براى اين كار، زير بغل مىگيرمش و از روى تخت بلندش مىكنم و بعد 180 درجه مىچرخانمش و تِلپّى روى صندلى كنار تخت مىنشانمش. در همان حال كه در آنجا نگهش داشتهام، مادرم زيراندازهايش، ملافههاى آلوده و مشمع زير آن را بر مىدارد و خواهرم زير اندازها و ملافههاى تميز بهجاى آنها مىگذارد. بعد پوشكهاى دور كمرش را باز مىكنيم، و باز در حالى كه او را در هوا نگهداشتهام خواهرم آنها را بر مىدارد. نشميگاهش سرخ شده اما زخم نشده است و زياد احتياج به تميز كردن ندارد. كار را جزء به جزء ادامه مىدهيم تا تر و تميز و نو مىشود. در تخت مىگذاريمش و به بالش تكيهاش مىدهيم.
نفسزنان كنار تختش مىنشينم، دستش را در دست مىگيرم و با خودم فكر مىكنم آيا او بهعنوان يك پدر مقتدر هيچگاه پوشك مرا عوض كرده است؟ و باز فكر مىكنم آيا بزرگسالبودن يعنى آدم پوشك بچهاش را عوض نكند، اما پوشك پدر و مادرش را عوض كند؟
وقتى در تاريكى از كنار خواهرم رد مىشوم، ماه در آسمان مىدرخشد. مىگويم: ''اميدوارم امشب بميرد. دلم نمىخواهد با اين وضع ادامه بدهد.``
''من هم اميدوارم.``
''اگر امشب مُرد به تو زنگ بزنيم؟``
''نه ـــ باشد فردا صبح.``
جلو تلويزيون مىنشينم و اخبار تماشا مىكنم (پليس ديگرى بهنام موريسن را چاقو زدهاند) و بعد فيلمى با عنوان فرار از آلكاتراز. خوابم مىبرد و در تاريكى و نمىدانم چه ساعتى با صداى زنگ تلفن بيدار مىشوم. از جا مىپرم تا گوشى را بردارم و مىدانم خبر بد در راه است، كه پدرم در خانه مرده است. بعد سر از اتاق او در مىآورم و مىبينم پريز تلفن كنار تختش را كشيدهايم و او كنار مادرم است و نفس مىكشد و هيچ كدامشان صداى زنگ تلفن را نمىشنوند و با شتاب به اتاق نشيمن بر مىگردم و گوشى را بر مىدارم - پزشك معالج است كه از بهبود حالش مىپرسد و اطلاع مىدهد كه در هر ساعت شب لازم مىدانيم با اين شمارهها با او تماس بگيريم. تشكر مىكنم و گوشى را مىگذارم و با خودم فكر مىكنم چرا به خودش اجازه مىدهد بدون درخواست ما در هر ساعت شب كه دلش مىخواهد زنگ بزند، و بعد مىبينم ساعت تازه 11 و ربع است. دوباره به اتاق خواب پدر و مادرم بر مىگردم. دستش در دست مادرم است، مثل زوج شعر گورى در اروندل سروده فيليپ لاركين، گرچه سگ كوچك پايين پايشان نيست و در آشپزخانه است و هر دوى آنها گوش و پوستاند و مجسمه نيستند، هرچند كه فردا يكى از آنها ممكن است چنين باشد. چشمم روى منظره دست مادرم در دست پدرم مىماند كه كنار يكديگر خوابيدهاند، همانطور كه 45 سال اين كار را كردهاند و عشقشان پايدارتر از وجود هر دوست.
ساعت شش و 30 دقيقه بيدار مىشوم. هوا كاملاً تاريك است و از پلهها پايين مىآيم ـــــ كمى مضطربم اما كاملاً مطمئنم كه هنوز زنده است، چون صداى فينوفين نفس كشيدنش را مىشنوم. مادرم به پشت خوابيده است و نسخهاى از رمانى كه با حروف درشت چاپ شده روى سينه اوست. پدرم به پهلو خوابيده است و بهنظر مىرسد مىخواهد بلند شود. دست راستش را به لبه تخت گرفته است، مىكوشد آن را محكم بچسبد و بازويش سفت شده است. اما دستش و بازويش شل مىشود و دوباره به خواب مىرود. مىروم چاى درست كنم و برمىگردم و كنار تخت مىنشينم. مادرم بيدار مىشود و يك لحظه از اينكه مرا آنجا مىبيند گيج مىشود. ليوانى چاى به دستش مىدهم و بلند مىشود مىنشيند.
مىپرسم ''چطور بوده؟"
''ساعت چهار بيدار شد. بلند شد لب تخت نشست و آن قدر سرفه كرد تا چيزى بالا آورد و حالش بهتر شد."
به تلاشهاى ضعيفاحوالانهاش براى برخاستن اشاره مىكنم: ظالمانه به نظر مىرسد كه كمكش نكنيم، اما وقتى تا اين حد ضعيف و از حال رفته است ظالمانه است كه بلندش كنيم بنشيند. بعد متوجه مىشوم كه چشمش را باز مىكند و انگار به چيزى در وراى تخت خيره مانده است. تخت را دور مىزنم و در شعاع ديدش قرار مىگيرم، به اين اميد كه بتواند مرا ببيند. اما نگاهش چيزى تشخيص نمىدهد: چشمانش به فاصلهاى نه چندان دور خيره مانده و علامتى از حيات در آنها نيست. نفسكشيدنش هم تا حدى عوض شده - مادرم درباره آن نظر مىدهد - و كندتر و گرچه منظم نفس مىكشد. بعد نفسى كمى بلندتر از معمول مىكشد و بى نفس مىماند. با سر به مادرم اشاره مىكنم. حدود نيم دقيقه بعد دوباره نفسى كوتاه، نيمنفسى، مىكشد. مادرم دستش را روى سينهاش مىگذارد، انگار كه مىخواهد بگويد مسيح، راحت شد، فكر كردم رفته است. بعد هيچ اتفاقى نيفتاد. نيم دقيقه بعد، نيمنفسى ديگر. بعد سكوت. و باز هم سكوت، آرامش. به ساعتش نگاهمىكنم: ساعت هفت. و به ساعت مادرم: هفت و ده دقيقه. همه جا آرام است. تنها صدايى كه مىشنوم صداى زاغها در دوردست است.
مرده است و در اين باره احساس پيروزى غريبى مىكنم. مرده است. چيزى كه (وقتى بچه بودم) بيش از هر چيز ديگرى از آن وحشت داشتم. اما من اينجايم، مادرم هنوز اينجاست و صداى نفسش را مىشنوم. دنيا به آخر رسيده اما ما زنده ماندهايم و حالمان خوب است. مرده است، بى هيچ كشمكشى براى بقا، بىهيچ وحشت و هذيانى، فقط مانند فتيله پيهسوزى كه در روغن خود خاموش شود. اينجا نشستهايم، جسد خاموش بين ما دو نفر است و در جستجوى نوعى علامت در آن خيره ماندهايم. از اين ضربه به هيجان آمدهام. مىدانم كه اگر خوب گوش فرا دهم مىتوانم قضاوت خودش را با دلايل مثبتش بشنوم: ''خوب، خيلى هم بد نبود، مگر نه؟ وقتى فكر مىكنم چه جورهاى ديگرى مىتوانسته باشد - طولانى بشود، ناگهانى و افتضاح باشد، بهجاى خانه در بيمارستان اتفاق بيفتد - احساس سعادت مىكنم. يك زندگى خوب و يك مرگ خوب. از اين بهتر چى؟``
''دكتر گفت صاف بخوابانيمش.`` مادرم در سكوتى سرد برمىخيزد. سرش را بلند مىكنيم و تعدادى از پشتيها را از زير آن برمىداريم، به پشت صاف مىخوابانيمش، پاى چپش را كه از تخت آويزان است كنار پاى ديگر مىگذاريم و ملافه را تا روى سينهاش مىكشيم - چرا جز در فيلمهاى سينمايى آدم بايد ملافه را روى صورت مرده بكشد و چيزى را كه بهزودى براى هميشه ناديدنى خواهد شد پيش از موقع پنهان كند؟ طى اين كارها به آرامى گريه مىكنم، بعد مادرم را با او تنها مىگذارم و كنار پنجره آشپزخانه با صداى بلند زار مىزنم. جلو پنجره تنه درختى قطعشده را مىبينم كه روى سطح آن براى پرندهها دانه مىپاشيد و از كناره آن قارچهاى سفيدرنگ روييده است.
مادرم مىگويد به كشيش ده زنگ زده است. هنوز ساعت هشت نشده، بنابراين تا نماز صبحش را بخواند، و بدون تلفن كردن ما، خبر در تمام ده پيچيده است: كليسا بالاخره هنوز فايده خودش را دارد. به همسر و فرزندانم در لندن تلفن مىكنم و به آنها خبر مىدهم. سرگرم اين كار هستم كه مادرم پيش من مىآيد و مىپرسد همين الآن من در اتاق خواب بودهام؟ بهنظرش رسيده كه كسى راه مىرود. به اتاق خواب مىروم و در درگاه مىايستم، اما اتاق حال و هواى روح و شبح ندارد. مطمئنم پدرم مادّهگراتر از آن بود كه حالا شبح بشود، و در اتاقى كه ما شاهد مرگش بوديم همه چيز كاملاً عادى و سرجايش است. اين ماييم كه رنگپريده و سرگردان و ضربهخورده مثل اشباح اين طرف و آن طرف مىرويم.
شش ساعت يعد پيشانىاش مثل سنگ مرمر سرد است، اما وقتى دستم را زير ملافه مىبرم و روى قفسه سينه عظيمش مىگذارم، سينهاش هنوز گرم است. مادرم رو بهروى من نشسته است و دست پدرم را در دست دارد. هنوز درست و حسابى گريه نكرده است. با هر تلفنى - كه با گذشت ساعات روز شمار آنها بيشتر و بيشتر مىشود - چشمهايش تر مىشود و لبهايش مىلرزد، اما زارى نمىكند. حالا، سرانجام، خودش را روى او مىاندازد و روى گردن و سينه سردش اشك مىريزد. ضجّهاى است هراسآور، ناآشنا و از اعماق گلو. نمىخواهد من آنجا باشم و گوش كنم، و من به غريزهام كه جلو بروم و او را بگيرم مهار مىزنم چون مىدانم اگر اين كار را بكنم گريه را متوقف خواهد كرد و با اطمينان احساس مىكنم كه دردش را به زبان خواهد آورد و با گريه بيرون خواهد ريخت:
ا ندوه دل را بر زبان ران؛ ماتمِ بىسخن
در گوش دلِ مالامال غم نجوا مىكند و مىشكندش. *
] * مكبث، پردة چهارم، صحنة سوم.- م [
بنابراين كنار مىكشم و با بيقرارى به اينجا و آن جاى خانه مىروم و هر بار كه از برابر در اتاق پدرم مىگذرم به او نگاه مىكنم: دو هفته است كه كارم همين بوده و دليلى نمىبينم حالا چون مرده است اين كار را نكنم. بعد از ناهار - ناهار! - يواشكى برمىگردم و دستم را زير ملافه مىبرم: بدنش هنوز بفهمىنفهمى گرم است اما وقتى دستان سردش را كه بر خلاف صورتش سفيد شده لمس مىكنم يكه مىخورم. و نه تنها دست و پا كه پوستش هم كمى خشكتر هم شده است. انگشتانش را نوازش مىكنم و آنها را مىبندم. مادرم وقتى وارد اتاق مىشود يكه نمىخورد؛ كنار من مىنشيند، گوشههاى لبش را لمس مىكند و آن را به حالتى در مىآورد كه در قيافه او برايش جالب است، انگار مرگ چيزى است همانند ژست گرفتن در برابر دوربين ــــ يا لباس نوى كه روى تنش پرو مىكند (انگار پدرم بگويد ''بهم مىآيد؟``) ــــ كه بهنوعى هست.
بعد كنارش دراز مىكشد و يك ساعتى به خواب مىرود. اما مطمئن نيست كه خوابيدن در كنار او ناپسند هست يا نيست يا خاطرهاى تلخ و فراموش نشدنى به جا نخواهد گذاشت، و شب را در اتاق خواب اضافى به صبح مىرساند. به اتاق خودم در طبقه پايين مىروم و نامهاى مىنويسم؛ ساعت هشت صبح روز بعد با تلفن يكى از بيمارانش بيدار مىشوم، زنى كه پدر و مادرش را وقتى در دهه بيست عمر بود از دست داد و همواره به پدر و مادر من تعلق خاطر داشته است. ''خواهش مىكنم بگوييد كه حقيقت ندارد. او براى من مثل پدر بود. حالا چكار كنم؟ من وصيت كردهام خانهام به او ارث برسد.``
نخستين روز زندگى بعد از مرگ او. زنى در اداره ثبت با حالتى دوستانه اما نه كنجكاوانه قلم خودنويسى بر مىدارد و از من مىخواهد بنشينم. از نظر آداب و رسوم ادارى مىخواهد بداند چهكسى، كى، كجا و چگونه درگذشته است. لازم است بداند آيا در هنگام مرگ حضور داشتهام يا نه. اما بيش از آنچه مشخصاً و دقيقاً لازم است نمىخواهد درباره فوت حرفى بزند و اگر هم پدرم را مىشناخته است بروز نمىدهد. اسم كامل پدرم را به او مىگويم. گواهى فوتى كه پزشك داده است مىگويد: علت مرگ ــــ كارسينوم 1 (الف). مىپرسم: ''1 (الف) يعنى چى؟"
''اين از چيزهاى مربوط به دكترهاست. يعنى عاملى كه مستقيماً سبب مرگ شده، نه عوامل جنبى و جانبى كه با 1 (ب) مشخص مىشود. كِى مرد؟"
''ديروز."
با قلمى كه غژغژ مىكند روى برگه فرم علامت مىزند. ''چه نسبتى با متوفى داريد؟``
''پسرش هستم." در نقشة ناحيه كه روى ديوار است به بخشى كه او مسئول تولدها، ازدواجها و مرگهاى آن است نگاه مىكنم. مىپرسم: ''افراد وقتى اين جا مىآيند حواسشان سر جاست؟``
''معمولاً بله، گرچه كسانى هم هستند كه دلشان مىخواهد درباره متوفى حرف بزنند و گريه كنند. گاهى در موارد واقعاً تراژيك خودم هم دلم مىخواهد گريه كنم - منظورم بچههاست.``
''اما كار شما كه فقط رسيدگى به مرگها نيست.``
''نه، اما اين موقع سال بيشتر مرگ و مير است. امروز چهار تا مرگ، يك تولد و يك ازدواج ثبت كردهام. ازدواج كردن در صبح دوشنبه وقتى كه آدم مجبور به اين كار نباشد بهنظر من كمى عجيب مىرسد. اين را پاكنويس مىكنم و كار تمام است.``
برگة سبز خاكستر كردنِ جسد، فرم مخصوص، دفترچه اطلاعاتى براى افراد بيوه و خود گواهى مرگ را مىگيرم و با ماشين به سوپرماركت بزرگ جديد موريسنز كه به جاى بازار قديمى دامفروشها ساخته شده است مىروم تا براى مراسم يادبود چيزهايى بخرم. پدرم بهگرمى از بازار موريسنز صحبت مىكرد (''هر چه دلت بخواهد در آن پيدا مىشود") و در آن سهم خريده بود، انگار چون هماسم ماست، شركت خانوادگى ما هم هست. چرخدستى را تا آنجا كه مىتوانم براى شب يادبود و خوردن و فراموشى پر از نوشيدنى مىكنم - جين، ويسكى، برندى، ودكا، رُم، شراب، آبجو، آبجو سياه. جعبههاى شيشههاى شراب را روى هم با دست نگهمىدارم تا نيفتند. مردى پشت سرم در صف چشمك مىزند. زنى كه پشت صندوق نشسته است لبخندى حاكى از تفاهم مىزند، يعنى ''اين هم آدمى كه كريسمس را درست و حسابى جشن مىگيرد.``
مادرم امشب در كنار او خواهد خوابيد. نگران است كه اين كار هولآور باشد، اما تشويقش مىكنم هر كارى را كه فكر مىكند درست است انجام بدهد. و مىگويد اين آخرين شبى است كه در اينجا با او مىگذراند و مىخواهد آن را با هم بگذرانند.
تا نيمههاى شب روى تخت نشستهايم. مادرم موهايش را نوازش مىكند، صورتش را ماساژ مىدهد و بعد بينىاش را مىچلاند و مىگويد: ''يخ كرده. اما از سرما كه شكايتى ندارى؟`` پنجرهها را باز گذاشتهايم، گرچه فرقى نمىكند چون نتوانستهايم رادياتور شوفاژ را ببنديم و گاهبهگاه بوى چيزى به مشامم مىخورد كه زياد نمىخواهم دربارهاش فكر كنم.
فردا ساعت هفت صبح كه بر مىگردم، مادرم كنار او نفس مىكشد. بعد كه دوباره بر مىگردم مىبينم گريه كرده است.
''با مرد كوچولويم صحبت مىكردم.``
''دربارة چى؟``
''به او مىگفتم كه نبايد مىرفت و مرا اينطور تنها مىگذاشت - نه به اين زودى.``
باز هم سرزنشش مىكند و مرا به ياد ملامتهاى كلئوپاترا خطاب به آنتونى در اثر شكسپير مىاندازد:
تو غم مرا ندارى و من
اسير خاكدان دلگيرىام كه در غياب تو
چيزى به از مزبله نيست.
در اتاقِ كنارى تلفن مدام زنگ مىزند اما پريز تلفن كنار تخت در اين اتاق را كشيدهايم. با مادرم به اين مىخنديم كه نخواستهايم تلفن زنگ بزند و خوابش را آشفته كند، كه به همين دليل جارو برقى را هم به كار نينداختهايم؛ كه نه از روى ماتم و احتياط نجوا مىكنيم و يواش حرف مىزنيم، بلكه چون دلمان نمىآيد بيدارش كنيم. دكترش فكر نگهداشتن جسد را پسنديد و گفت اگر اتاق به اندازه كافى سرد باشد مىتوانيم تا موقع تشييع همين جا نگهش داريم. مخالفت كرديم و گفتيم همين امروز خواهد رفت؛ نمىخواهيم فقط براى اينكه كمى بيشتر با او باشيم و به او در شرايطى عادت كنيم كه در كالبد خويش نيست خانه تبديل به مردهشويخانه يا سردخانه شود.
از مادرم مىپرسم: ''فكر مىكنى كارى كه ما مىكنيم عجيب باشد؟ كار درست چيست؟``
''فكر مىكنم اين باشد كه در روز مرگ آن را بردارند و در تابوت بگذارند.``
''اين بهنظر بهتر مىرسد.``
''گرچه براى موقعى است كه كسى در خانه مىميرد.``
''حتى موقعى كه كسى در بيمارستان مىميرد مىشود او را به خانه آورد.``
''براى همه كس كار درستى نيست.``
''اما مقامهاى مسئول انگار از جسد مىترسند و ميل دارند چشم از آن بر ندارند، مثل اينكه كسى ممكن است آن را تكهتكه كند يا بپزد يا كار ديگرى با آن بكند.``
ساعت 12:30 نيمساعتى آخرين لحظات را كنار تخت مىگذرانيم. زياد حرف نمىزنيم و از تجليل عظيم و عميق خبرى نيست، و وقتى مادرم همراه با خواهرم مىخواهد به خانه همسايه برود تا وقتى مأموران كفنودفن براى بردنش مىآيند در خانه نباشد، تنها پيشانىاش را مىبوسد و مىگويد: ''خداحافظ عشق من.`` ملافه را براى آخرين بار كنار مىزنم و نگاهى رازدارانه به او مىاندازم. رازى از خود باقى نگذاشته و مانند كتابى گشوده دراز كشيده است. شكمش حالا زير دكمههاى قهوهاىرنگ پيژامايش بزرگتر شده و اطراف زخم بزرگ روى جامعه تاولهايى كوچكى پيدا شده است. در اينجا پوستش مانند چرمى بسيار كهنه است كه با دست زدن فرو بريزد. هميشه مىگفت: ''آدم بايد از خودش مواظبت كند`` و همين كار را مىكرد تا وقتى... تا كى؟ تا يك ماه پيش كه سرطانى بسيار بدخيم و چالاك بر او چيره شد؟ يك سال پيش، وقتى شروع به شكايت از خستگى كرد؟ دو سال پيش؟ نمىتوان گفت كى. فقط اين لحظه است، كه از قضا همين لحظه است، كه اين درد بد پيش مىآيد و حس مىشود. حالا از مرحله مواظبت كردن از خودش گذشته است. ملافه را رويش مىكشم و پايان داستان.
ماشين بنگاه كفنودفن كه اتومبيل مخصوص حمل تابوت نيست و يك فورد استيشن معمولى است زير پنجره مىايستد. تابوت بهنظر مىرسد از نوعى چوب كاج با رنگروشن ساخته شده باشد، مثل قفسه كتابى كه بدون كمك او سر هم كردهام. مالكوم، مدير بنگاه كفنودفن، و دستيار ميانهسالش كه پيشبند نجارها را بهتن دارد در گذراندن تابوت از سرسرا و رساندن آن به اتاق كمى دچار مشكل مىشوند: ''يواش، يواش.`` سرانجام آن را در آن طرف تخت روى زمين مىگذارند. انتهاى باريكتر تابوت، كه جاى پاهاست، محكم به كمد چسبيده است.
چيزى به يكديگر مىگويند و اينپا و آنپا مىكنند. از برداشتن جسد ناراحتند، شايد چون انتظار ندارند من آنجا باشم. مىپرسند آيا ميل داريم با پارچههاى سفيد كوچكى زيرشلوارىاش را بپوشانند - ببينيد، اينطورى به دو طرف سنجاق مىشود. مىدانند كه محتمل نيست كسى به محل نگهدارى تابوت سر بزند و او را ببيند، اما اگر هم كسى سر بزند، اهميتى نمىدهيم كه سر تابوت باز باشد و اين پارچه كمتر به چشم مىآيد. سر تابوت را بر مىدارند و جاى آرميدنش را به من نشان مىدهند: چيز شيكى نيست، نه مخملى، نه رنگ ارغوانىاى، نه تودوزى يا چوبكارى قشنگى. فقط جاى سرش قدرى ابر با روكش پارچه سفيد نخى كار گذاشتهاند، به همان سادگى و ارزانى كه ما خواستهايم. تلفن زنگ مىزند و آن دو به من نگاه مىكنند و در اين فكرند كه حالا فرصت هست تا جسد را بىاينكه كسى ببيند در تابوت بگذارند، اما من همچنان حرف مىزنم و مىگذارم تلفن آن قدر زنگ بزند تا ساكت شود. منتظر اين لحظه بودهام و نمىگذارم او را از جلو چشمم دور كنند.
پدرم مىگفت نمىخواهد در تابوت كفن به تن داشته باشد؛ يك دست لباس خوب را هم نمىخواست هدر بدهد. بنابراين با هزار مكافات يك پيژاماى نخى كرمرنگ تنش مىكنيم. بستن چانهبند پلاستيك كه نمىگذارد دهان ميّت نيمهباز بماند به همان اندازه دردسر دارد تا درست سر جايش تنظيم شود. وقتى ملافه را رويش مىكشيم، مالكوم مىگويد: ''خوب بود پيشتر مىگفتم. اين دستگاه باترى قلب را دكتر بايد بردارد، يا خودم درش بياورم. اگر مىخواهيد جسد را بسوزانيد، مقررات اينطورى مىگويد. گاهى پيش آمده كه منفجر شده است.``
حالا مالكوم بازويش را زير شانه پدرم حلقه مىكند و وردست او مچ پاهايش را مىگيرد. از روى تخت بلندش مىكنند و مواظبند سرش به كمد كنار تخت كه ساعت و اسباب مسواك و شانه و ليوان آبخورىاش با طرح شكار هنوز روى آن است نخورد. لحظهاى او را در هوا روى تابوت نگه مىدارند و سعى مىكنند آرام پايينش ببرند - انگار آدم زندهاى است كه بايد مواظبش بود، يا من خويشاوندىام كه احتياج به مراقبت دارم: ''يواش، يواش.`` اما وقتى به ته تابوت مىرسد هم سر و هم پاهايش ناگهان كمى مىچرخد و بهطرزى غيرطبيعى بالا مىپرد. ماهيچهاى كه فشار را دفع كند وجود ندارد. حالا ديگر با ديدن تكان ناگهانى بدنش پذيرفتهام كه مرده و قالب تهى كرده است. سرپوش را با پلاكى كه روى آن نوشته شده ''آرتور بى. موريسن، متوفى به تاريخ 15 دسامبر 1991 در 75 سالگى`` روى تابوت قرار مىدهند و اينور و آنور مىكنند تا جا بيفتد، و ديگر سعى نمىكنم براى آخرين بار چهرهاش را بيينم: نيازى به اين كار نيست، چون اين ديگر او نيست. درپوش تابوت تلق مىكند و جا مىافتد.
جعبه چوبى را بلند مىكنند، از اتاق خواب بيرون مىبرند و بى خردكردن چيزى از چينيهاى مادرم در گوشه و كنار، از راهرو مىگذرانند. در كنار در برگه سوزاندن جسد را به مالكوم مىدهم و او مىگويد متأسفانه پزشك معالجش نيامده است تا دستگاه تنظيمكننده ضربان قلبش را بردارد: ''در سالن نگهدارى جنازه اين كار را مىكنم. برايتان مهم كه نيست در آن موقع در آنجا باشيد. حتماً برايتان نگهش مىدارم."
استيشن را مىبينم كه دور مىشود و از دست خودم عصبانىام كه چرا اصرار نكردم جلو خودم دستگاه تنظيمكننده ضربان را با چاقو بيرون بياورند. دلم مىخواست بدانم آيا مىتوانم آن را پيش خودم نگه بدارم. مىخواستم وقتى بدنش را مىشكافند و پوستش را مىبرند بى غش كردن و نازكنارنجى بودن يا احساس دلآشوبهاى كه ديدن خون در آدم ايجاد مىكند حضور داشته باشم. خونسردى: دلم مىخواست ثابت كنم كه خونسردم و مىتوانم مثل او پزشك باشم.
به اتاق خواب برمىگردم و روى ملافه و بالشى كه زير شانه و سرش بود لكهٔ خون بزرگى مىبينم. وقتى قلب ديگر كار نمىكرد، خون جمع شده بود. بايد در آنجا پوستش زخم كوچكى برداشته بوده، يا گردنش كمى زخم شده، كه خون از آن ريخته است. ملافه را از روى تخت بر مىدارم و روبالشى را در مىآورم و براى شستن مىبرم. تكه پارچه كهنهای بر مىدارم و خون و مايعات ديگر را از روى روكش پلاستيك قرمزى كه روى تخت را پوشانده است پاك مىكنم. جسد رفته است اما هنوز بوى خفيفى كه نامطبوع هم نيست در اتاق به مشام مىخورد - بوى متلاشى شدن جنازه كه ربطى به شخص ندارد ممكن است بخشى از آن باشد، اما مىتوانم بوى عرق بدن، بوى روغن ماشين و بوى بوته گل سرخ را هم كه مربوط به خود اوست استشمام كنم. به اتاق رختشويى بر مىگردم و لكه خون را زير آب مىگيرم تا كاملاً پاك شود و با خودم فكر مىكنم بارها او را ديدهام كه دستش را بريده يا ناخنش را با ضربه سياه كرده است، ضربههايى كه نتيجه بىدقتى در كار كردن با اره موتورى و تيشهاى بود كه در لحظه حساس از دست در مىرفت. يا روزى كه نردبان تاشو ول شد و پيشانىاش را شكافت و همينطور بىحركت ايستاده بود و جوى خون روى چشمش جارى بود.
ليوانى مشروب مىريزم، جعبهاى پر از عكس بر مىدارم و روى تخت خالى مىنشينم. عكس اوست كه در صندلى راحتى با گربهاى يا سگى روى زانويش لميده، يا دستش دور گردن دوست خوبى يا همسر دوست خوبى است. عكسى از او هست كه شيكوپيك به ماشين مرسدسش تكيه داده، سيگارى لاى انگشتش است و زن زيبايش كه چهل سالى دارد كنار اوست ـــ تصويرى از ثروت و مال و منال در برابر اين وضع ماههاى آخر. اغلب ليوانى در دستش است؛ تا اواخر دهه شصت كه سيگار را كنار گذاشت، سيگارى هم در دست ديگر دارد. با خودم فكر مىكنم آيا نوشيدن و دود به سرطان گرفتنش كمك كرد. انگشتانم رإ روى دندهام مىكشم تا قلبم را پيدا كنم كه بهنظر مىرسد تمام سينهام را گرفته است و در هر ده ضربه، ضربهاى دوتايى يا سهتايى مىزند. زمانى نگران بود ـــ حالا نيازى به نگرانى ندارد ــــ كه من پيش از او بميرم و دربارهٔ اينكه من بايد ياد بگيريم از خودم بهتر مواظبت كنم جوش مىزد. جواب مىدادم كه حالم خوب است و بهتر است ساكت شود و اگر چيزى قلب مرا خراب كند غرولندهاى اوست.
همين چند وقت پيش روى قلب خودش و بعد روى قلب من گوشى گذاشت تا اين دو را مقايسه كند. فكر مىكنم منظورش اين نبود كه به من نشان بدهد وضع سلامتش چقدر خراب است، بلكه مىخواست به خودش اطمينان بدهد كه من چقدر فناناپذيرم. بهعنوان حامى و مدافع من ديوارى بود بين من و مرگ. آن ديوار فرو ريخته است؛ اكنون من به حال خود رها شدهام
نظرات کاربران