پری زنگنه برای اعضای کانون چهره ی ناآشنایی نیست. چه به واسطه رونمایی از کتابش، چه به سرزدن گاه به گاهی به حال و احوالی از وضعیت فرهنگی شهر

به سرزمین نیاکان خوش آمدید. از همینجا شروع کنیم، از محله پدری، سرای شاه یلانی، و برگردیم به سالهای کودکی. از روزگار و قصههایی که داشتید و شنیدید، بگویید.
من در تهران متولد شدم، از تباری کاشانی. در محلهی بازارچهی شاپور به دنیا آمدم. هنوز هم خیلی آنجا را دوست دارم. در منزلم هر موقع خرید داریم میگویم صبر کنید که برویم به بازارچهی شاپور. در کودکی چون نوهی اول حاج آقا محمد شاهیلانی بودم، در هر تعطیلی با پدر و مادرم به کاشان میآمدیم. چند ماهی از کلاس اول ابتدایی را در مدرسهی شاهدخت کاشان و چند ماهی از کلاس دوم را هم در مدرسهی هفده دی کاشان گذراندم.
کوچه بازارها و محلههای کاشان را خیلی دوست دارم. زندگی بومی کاشان، صندوقخانهها و قالیبافی و کوچه پس کوچهها و ترانههای پای دارقالی و قصههایی که خانم بزرگم میگفتند... خیلی خوش بودیم. برای همین خیلی به خاک اینجا عادت و علاقه دارم. یادم هست یک بار هم به منزل پدری سهراب سپهری، گل سرخ کاشان و شاعر بلندآوازهی شهرمان رفتم، عمارتی با حوضی زیبا و درختهای افراشته، همانگونه که در شعرها و نقاشیهایش سراغ داریم. دو قطعه از شعرهایش را هم خواندهام. وقتی آنها را شنید از تناسب صدا و آهنگ و شعر بسیار راضی بود.
در هفده سالگی به ژاپن رفتم، کشوری ناآشنا و ناخوانده. دایی من آنجا نمایندهی یکی از شرکتهای آقای سیدمحمود لاجوردی بودند که حق به گردن همهی کاشانیها دارند. در آن موقع با ژاپن تجارت میکردند. دو سال و نیم در ژاپن زندگی کردم. با هنرهای ژاپنی، ازجمله گلآرایی آشنا شدم، انگلیسی آموختم. وقتی برگشتم به ایران نوزده سالم شده بود. این تاریخچهی کوتاهی بود و مثل خیلیها به ازدواج منتهی شد.
موسیقی از چه زمانی به زندگیتان راه باز کرد و از چه زمانی برایتان جدیتر شد؟
من در کودکستان ایران که متعلق به خاندان جهانبانی بود با بچهها آواز میخواندم. در دبستان و دبیرستان، خوانندهی بچهها و مدرسه بودم. در همان سن توسط دوستان پدرم به هنرستان معرفی شدم. خانوادهی قمشهای که از خانوادههای معروف رشت و با ما خیلی صمیمی بودند، در سرنوشت آواز من مؤثر بودند. به توصیهی این خانواده به وزارت فرهنگ و هنر رفتیم و مرا به وزیر معرفی کردند. رشتهی اپرا را انتخاب کردم. رشتهای که بسیار سخت بود. تمرینهای مشکل و مستمر میخواست که در آن مرحله رها کردم.
من اصلاً نه دوست داشتم آوازهخوان باشم، نه میتوانستم. بعد از حادثهی تصادف که باعث نابینایی من شد، معلمانم به سراغم آمدند و دیدم که فرصت خوبی دارم که با آواز، خودم را نگه دارم. اینبار اما بسیار جدی به خواندن برگشتم.
برگردیم به گذشته که کمتر جایی مکتوب شده است. مرحوم پدربزرگ، آقای حاج محمد شاهیلانی را بیشتر معرفی بفرمایید.
پدربزرگم مثل همهی پدربزرگها با تحصیلات قدیمی، دانشگاهِ روزگار را گذراندند. در تیمچهی امینالدوله تجارتخانه داشتند. آقابزرگ چون در جوار زیارت شاه یلان در بازار بودند، به دلیل ارادتی که به زیارت داشتند، نام خانوادگی شاهیلانی را انتخاب میکنند. مقداری داروسازی میدانستند، مقداری تاریخ. دربارهی جنگ جهانی اول و دوم چنان صحبت میکردند که انگار از نزدیک بوده و دیدهاند. خیلی دوست داشتنی و خوشصحبت بودند و یکی از صفات بارزشان، پشتکار و پیگیریشان بود که برای اطرافیان زیاد خوشآیند نبود و میگفتند: آقابزرگ خیلی سمجه.
به نظرم، من هم پشتکار را از پدربزرگم به ارث برده باشم. خیلی روشن بودند. مرد پختهای بودند. در تهران این فامیلی را نمیشناختند و خیلی سخت تلفظ میکردند. درست است که من به نام همسرم زنگنه معروف شدم، ولی من این نام پدری را بسیار دوست دارم و تا جایی که ممکن است این نام را میگویم.
چه اتفاقهایی سبب شد به سمت موسیقی حرکت کنید و در این دههها به نظرتان چه کسانی کمک کردند که صدای شما، نگاه شما غنیتر بشود؟ شما خودتان را وامدار چه کسانی میدانید؟
من مدیون حادثهای شدم که برایم پیش آمد. اگر تصادف و اتفاقات پس از آن پیش نمیآمد، من دنبال آواز خواندن نمی رفتم، مشغول خانهداری بودم. رشتهای که انتخاب کردم خیلی مشکل بود، تمرین زیاد لازم داشت و شوخی بردار نبود. در کتاب آواز پریها که شرکت کتاب سرا به چاپ رساند، به طور مفصل پاسخ هر سؤالی را دادهام. در این کتاب از زندگی نامهی خودم تا تاریخچهی موسیقی و آواز در ایران و هنرمندان تأثیرگذار و حتی نکات آموزشی و کلیدی برای فراگیری این هنر آوردهام و خوشحالم که هم بین کارشناسان و هنرمندان و هم بین علاقهمندان جایگاه مناسبی پیدا کرده است. اما در پاسخ به پرسش شما باید بگویم آواز خواندن یک استعداد ذاتی است. من همیشه به شاگردهایم میگویم هوس آواز خواندن فایده ندارد. باید به دنبال کاری بروید که تواناییاش را داشته باشید. هنر در بچگی خودش را نشان میدهد و من از همان کودکی با این هنر رشد کردم. وقتی این حادثه برایم پیش آمد معلمان من آمدند سراغم که بیا و دوباره کار کن. از آنجا باز شروع کردم به آواز خواندن. اول خیلی نگران بودم که مبادا کنسرتهایی که میگذارم تحت الشعاع نابینایی قرار بگیرد و مردم فکر کنند نابینا شدن، ابزاری برای شهرت شده است. البته وزیر وقت خیلی مرا تشویق کردند. مرا به اروپا فرستادند و در کشورهایی که در اپرا قوی هستند بسیار آموختم. بعد از این که با اولین کنسرتم در ایران معروف شدم، به من پیشنهاد کردند آوازهای محلی ایران را هم کار کنیم و شهرت من بیشتر در ترانههای محلی ایران شد تا اپرا.
قبل از شما کسی ترانههای محلی را به صورت کلاسیک خوانده بود؟
بله. خانم منیره وکیلی بودند، خانم فرح عافیت پور، خانم فاخره صبا، خانم اِوِلین باغچه بان. قبل از ایشان هم بودند کسانی که در اپرای قدیم کار میکردند و ترانههای محلی را به سبک فرنگی اجرا کرده بودند.
اگر چند نفر را بخواهید نام ببرید که به رشد موسیقی شما کمک کرده باشند، دیگر از چه کسانی یاد میکنید؟
خانم اِوِلین باغچه بان (همسر ثمین باغچه بان) استاد اولم بودند و خیلی مرا تشویق کردند. ثمین باغچه بان پسر مرحوم جبار باغچه بان، بانی مدرسهی ناشنوایان ایران بودند. خانم اِولین اهل ترکیه بودند و هنگام تحصیل ثمین باغچه بان، با هم آشنا شدند و ازدواج کردند. بعد از آلبوم رنگین کمان آخرین یادگاری که از این دو عزیز مانده، مجموعهای به نام چارشنبه سوری است که برای نوروز ساختند. اولین باغچه بان، در احیای اپرا در ایران نقش بزرگی داشتند. درس دادند، گروه کُر ساختند، شاگردان زیادی تربیت کردند و در اپراهای زیادی خواندند.پیانیست بودند و خوانندهها را برای رفتن روی صحنه آماده میکردند. در طی سالها پیانیستهای زیادی با من کار کردند، ولی آقای هاینتس پدر هنری من شدند، تا جایی که وقتی مأموریتشان تمام شد و به آلمان برگشتند، فکر میکردم که دیگر بدون ایشان نمیتوانم بخوانم. علاوه بر این که معلم من بودند در کنسرتهای زیادی هم مرا همراهی کردند. یادشان گرامی باشد و همینطور خیلیهای دیگر که مدیونشان هستم؛ استاد پورتراب که همین اواخر فوت شدند، استاد سلفژ ما بودند. آقای احمدرضا احمدی نیز از نخستین کسانی بودند که در کانون پرورش فکری کودکان، با من کار کردند. یادشان گرامی باشد و همین طور خیلیهای دیگر که مدیونشان هستم.
نخستین اثری که بیرون آمد عنوانش چه بود و چه سالی بود؟
آوازهای محلی بود که سال پنجاه و دو یا پنجاه و سه درآمد.
واکنشها چطور بود؟
عالی. برای اینکه در آن موقع ترانههای محلی ایران خیلی به صورت سنتی اجرا شده بود. ما بهترین خوانندهها را داریم. خانم سیما بینا، آقای حاج قربان سلیمانی، آقای عاشورپور، آقای ناصرمسعودی، خانم گلوریا روحانی. در ترانه های محلی ایران، خوانندههای خیلی خوبی داشتیم، ولی من به احمدرضا احمدی مدیون هستم. نخستین کنسرتی که دادم آقای احمدرضا احمدی گفتند که کارهای آقای شهبازیان را بخوانم و من مردد بودم و مضطرب، اولین بار بود میخواستند صدایم را ضبط کنند. ترانههای محلی ایران خیلی طعم ایرانی دارد و من نگران بودم چه جوری این ترانهها را میشود با موسیقی اروپایی ادغام کرد. احمدرضا بود که به من گفت؛ بیا صفحه ضبط کن، اگرنه من زیاد مشهور نمیشدم چون اپرا خیلی سنگین بود برای مردم، بعد آقای شهبازیان آهنگها را ساختند و با سازهای مختلف تنظیم کردند و خواندم و صفحات مشهور شدند.
برای مردم خیلی جالب بود که میتوانستند راحت زمزمه کنند. بعد از آن کانون پرورش فکری از من خواست یک صفحهی دیگر ضبط کنم. این شد که با واروژان که آهنگساز بسیار بزرگ و مرد نازنینی بودند، ترانههای محلی شکار آهو و هفت ترانهی دیگر را ضبط کردیم. بعد از واروژان، لالایی های جهان را برای کمپانیهای دیگر ضبط کردیم و همین طور ضبطها و کنسرتها ادامه پیدا کرد.
شما موسیقی محلی را با سبک اپرا اجرا کردید و مورد اقبال عمومی قرار گرفت...
دقیقن با صدایی که اپرایی باشد اجرا کردم. چون اینجوری تعلیم دیده بودم. بعد از اپرا گفتند بیا اینها را بخوان. وقتی خواندم، دیدم اگر صد درصد بخواهم شیوهی اپرا را به کار ببرم خیلی سنگین است. شاید ترانههای محلی از ذائقه دور بشود. بنابراین آنها را با همان صدای اپرایی ولی با همان ویژگی ترانههای محلی ایران، اجرا کردم و برای مردم جالب بود.
مردم شما را بیشتر با ترانههای محلیتان میشناسند. خودتان دوست دارید به کدام اثر شناخته بشوید؟
بله، مردم مرا بیشتر به خوانندهی محلی میشناسند. ترانههای شکار آهو و گنجیشگک اشیمشی و لالاییها، شده لوگوی من، در حالیکه قطعات اپرایی و آوازهای کلاسیک غربی زیادی اجرا کردهام. اپرا نمایشی است که بازیگران گفتار آن را به صورت آواز کلاسیک اجرا میکنند که یکی از دشوارترین سبکهای آوازی جهان است. اگر به کتاب آوازها پریها مراجعه شود، در آنجا مفصل راجع به سبکهای آوازی از جمله؛ ردیف خوانی، اپرا، اُپِرِت، فولکلور و آوازهای روز و تجربههای خودم صحبت کردهام. من کارهای سنگینی از آهنگسازان ایرانی و همینطور آهنگسازان کلاسیک غربی خواندهام، اما به دلیل اینکه بازار هنری کارهای سنگین را کمتر عرضه میکند و عامهی مردم هم گرایش کمتری به اینگونه کارها نشان میدهند، کمتر پخش و شنیده شده است.
از حوزهی موسیقی کمی فاصله بگیریم. برویم روی حوزه شاعری و نویسندگی.
من هیچگاه نه ادعای شاعری میکنم نه نویسندگی، اما آنچه تا به حال نوشتهام و منتشر شده است، آثاری است که بر نوشتن آن عقیده داشتم و موضوعهایی بودند که مایل بودم جامعه از آنها آگاه شود. برای اجتماع هم بسیار مفید بوده است.
هنر گل آرایی (ایکه بانا) حاصل اقامت من در ژاپن و آشنایی با هنرهای ژاپنی است. کتابی است که از دیدگاهی دیگر ما را به درک زیبایی و تجربهی آن میکشاند.
کتاب دیگرم نامنامهی جامعی است به نام آوای نامها از ایران زمین که تا کنون سیزده بار تجدید چاپ شده است. آنقدر نامگذاری در ایران کسالتآور و خستهکننده شده بود که دریغم آمد این همه واژههای زیبا را به مردم هدیه نکنم. در تاریخ و ادبیات جستوجو کردم، از طبیعت ایران، گلها و گیاهان، دشتها و آبادیها، رودها و کوهسارها یاری گرفتم، به جای جای ایران سفر کردم و نامهای اقوام و مذاهب ساکنان این سرزمین رنگارنگ را برگزیدم و سرانجام مجموعهای جامع و فشرده از نامهای خوشآوایی که در ایران وجود دارد ولی شاید برخی از آنها کمتر شنیده شده باشد، تنظیمکردم. امروزه دیگر کمتر نامهای تکراری میشنویم و میبینیم که چه زیبایی و تنوعی در نامگذاری بوجود آمده است.
احساس مسئولیت همیشگی من در برابر جامعهی نابینایان منجر به تهیهی کتابی جامع به نام آن سوی تاریکی شد، حاوی بازیابی خاطرات تلخ و شیرین زندگی در دوران نابینایی، نکات آموزشی و کلیدی برای زندگی عادی و مفید نابینایان در جامعه و مهمتر از آن نکاتی گفتنی و خواندنی و آموختنی از آداب و وظایف جامعه در برابر نابینایان و حقوق آنان.
مجموعهی هفت قصه از پری قصهها هفت کتاب کوچک است، راویتِ نوستالژیهای کودکی که با الهام از طبیعت و زندگیهای ساده و بیآلایش سرودهام. کتاب اخیرم آواز پریها که چکیدهی همه چیزی است که در دنیای موسیقی و آواز با من همراه بوده و مرا در این هنر به پیش برده است، از تاریخ موسیقی کلاسیک در ایران تا خاطرات هنرستان و تلاشهای شبانهروزی برای آموختن و سفرها و کنسرتها در سراسر جهان، تا بازگویی نکات آموزشی برای هنرجویان و علاقهمندان به این هنر و ستایش از کسانی که در موسیقی این کشور حق بر گردن ما داشتهاند.
البته سرودههای کوتاهی در سالهای گذشته منتشر کردم به نام سخنی به خوشی که از رابطهی تنگاتنگ احساس و اندیشهی من با طبیعت میگوید. آنچه این روزها دلم را به خود مشغول کرده، سرودههایی است به نام برای دلتنگیهایم که همان طورکه از اسمش پیدا است، زمزمههایی است برای دل خودم که خیلی شخصی است و شاید تنها خوانندهاش خودِ من باشم.
بخشی از زمان شما صرف فعالیتهای اجتماعی و نیکوکارانه در بارهی نابینایان میشود، به ویژه در کاشان که تأثیر انکارناپذیری بر رشد و ترقی جامعهی نابینایان این شهر داشته و دارید . از تشکیل اولین کلاس برای همشهریان نابینا بگویید...
من از کودکی با جامعهی نابینایان آشنایی نداشتم، اما معتقدم که اگر به جای این حادثه اتفاق دیگری هم افتاده بود، همینطور دلسوزانه در کنارشان بودم، کما اینکه امروز هم هستم. خب بالاجبار با مسئلهی نابینایان آشنا شدم. در کتاب آن سوی تاریکی در این باره نوشتهام که هم جامعه را آگاه کنم و هم نابینایان را با مسائلشان و نیز با جامعه آشتی دهم. تاجایی که در کنسرت فجر که از من دعوت شد، من گروهی از نابینایان را آموزش دادم که آمدند روی صحنه و آواز خواندند.
بعد از تصادف منجر به نابیناییام، توسط پزشکم به مؤسسهی نابینایان خزائلی رهنمون و با آقای دکتر خزائلی آشنا و همکار شدم. ایشان و مؤسسهشان حق بزرگی بر گردن نابینایان کشور داشتهاند. در آن زمان من به دلیل روابط عمومی قوی که داشتم، مدیر روابط عمومی مؤسسه شدم و تلاشهای من برای نمایاندن تواناییها و شایستگیهای نابینایان از همان زمان آغاز شد. مایلم از آقای صابری نام ببرم که از همان اوایل تا کنون مسئولیت تلفن خانهی وزارت فرهنگ و هنر (فرهنگ و ارشاد کنونی) را داشتهاند. آشنایی من با نابینایان در آنجا شکل گرفت. در آن زمان جوانِ شوریده و نیکوکاری به نام آقای حسن رضوی ماهی یک بار از کاشان به تهران میآمد و ما هم از نوشت افزار و ملزومات آموزشی و فرهنگی، هر چه در توانمان بود، در اختیارش میگذاشتیم.
اولین کلاس برای نابینایان به همت این مرد وارسته با کمترین امکانات و در بالاخانهای کوچک برگزار شد. از همان زمان به دلیل فعالیتها و اهداف جدید اجتماعیام و علاقه به زادگاه پدری توجه ویژهای به کاشان داشتم تا جایی که دو مینیبوس را که کارخانهی ایران ناسیونال به تاوان تصادفم با ماشینِ ساختِ خودشان داده بودند، یکراست به کاشان بردم تا نابینایانی که در کاشان و روستاهای اطراف مشتاق و مستحق یادگیری و زندگی بهتر بودند، از حضور در کلاسها بینصیب نمانند. جامعهی نابینایان کاشان امروزه خیلی خوب کار میکنند تا جایی که گروه کُر و موسیقی هم دارند.
من کماکان دست به دامن افراد مسئول مملکت میشوم. باز هم از طریق این مصاحبه میخواهم که کاری کرده باشم و از این فرصت به نفع جامعهی نابینایان استفاده کنم. از مسئولین مملکت میخواهم خیلی جدی و مصمم به فکر تأسیس ادارهای مستقل برای نابینایان در ایران باشند. نابینایان را زیر پرچم دیگر آسیبدیدگان عضوی (نمیگویم معلولین) نبرند، چون نابینا میتواند هنوز درخدمت جامعه باشد و نباید نابینایان را زیر پرچم بهزیستی ببرند. یک ادارهی مستقل با همیاری NGO (سازمانهای مردم نهاد) مملکت برای نابینایان بهوجود بیاورند. هرکسی ساز خودش را نزند. به خصوص در تهران سازمانهایی برای نابینایان هست که افراد بینا آنجا را اداره میکنند. این مغایر قانون اداره کردن سازمان نابینایان است. ولی متاسفانه من در تهران بارها دیدهام و تذکر دادهام، فایده ندارد. حالت ناخوشآیندی وجود دارد که این آقایان حاضر نیستند کرسیهای صدارت خودشان را در این سازمانها به نابینایان واگذار کنند. اصلاً این همه درس و مشق و مدرسه برای چی است؟ برای اینکه نابینا بتواند حاکم زندگی خودش بشود. بتواند کار کند.
از فرصتی که برای مصاحبه گذاشتید، بسیار خرسند و سپاسگزاریم.
برای من هم حضور در کاشان و دیدارتان غنیمتی بود. امیدوارم همهی کسانی که در احیای فرهنگ و آبادانی کاشان میکوشند موفق باشند. کسانی همچون خانم ضرابی، آقای محلوجی، دکتر ضیایی، آقای عنایتی، آقای حلی، آقای رضوانیان، آقای آسخی، کسانی که میراث فرهنگی و خانههای قدیم کاشان را به تماشای مشتاقان ایران و جهان قرار دادند و بسیاری دیگر که قلبن از آنها یاد کردم و آرزوی پایداریشان را دارم.
نظرات کاربران