,,

عید میانسالی همین حالاست، این آسمان دیوانه اسفند است، این هیاهوی مردمان شهر برای رسیدن به بهار است

بهار؛ ناممکنی بازگشت

بهار؛ ناممکنی بازگشت

نوروز تقویم نیست، تاریخ است!

نوروز تقویم نیست، تاریخ است! اینکه هر عید بزنگاهی است برای یادآوری ما از گذشته، همین است که یک بهاریه در میانسالی تفاوت‌های بسیاری دارد با یک بهاریه در جوانی! گذشته‌بازی از نوروز یک آداب تکراری شخصی است، اینکه هر کدام ما با نگاه به آسمان دیوانه اسفند می‌رویم پای سفره هفت‌سین کودکی‌مان، به اسکناس‌های خوش‌بوی گرفته، ذوق پوشیدن لباس نو و حتی هول و هراس «پیک شادمانی»، انتقام لج‌درآرِ نظام آموزشی. هراس هر روزه از دیر شدن حل کردن پیکی که جز غم چیزی نداشت اما نامش پیوست به شادمانی بود. همین تنیدگی غم و شادمانی اما از جنس نوروز میانسالی است! دیگرانی هستند که نامی هم برایش انتخاب کرده‌اند؛ به آن می‌گویند «نوستالژی» ؛غمی که از دست رفتن شادمانی‌های گذشته روی جان آدمی می‌نشیند! میلان کوندرا اما تعبیر هولناکی از آن دارد، او نوستالژی را «رنجی برآمده از ناممکنی بازگشت» می‌داند. تامل در آن هولناک است، اینکه نگاه پدر وقتی که دعای تحویل را می‌خواندند و چشمانش پرآب می‌شد دیگر سویی ندارد حتما همان «ناممکنی بازگشت» است. نشانه‌ها هم تغییر کرده‌اند، اگر عید کودکی با انتظار یک تعطیلی ناب 15 روزه همراه بود، اگر معنای نوروز در لباس‌های نو و کری‌خوانی میزان عیدی با بچه‌های فامیل معنا پیدا می‌کرد، اگر در جوانی خواب تا میانه‌های ظهر یا خرید کوهی از ویژه‌نامه‌های تکراری نوروزی نشانی از بهار را برایم به همراه داشت، حالا و در آستانه میانسالی نوروز با دعای تحویل برایم تمام می‌شود، عید میانسالی همین حالاست، این آسمان دیوانه اسفند است، این هیاهوی مردمان شهر برای رسیدن به بهار است، فرش‌های شسته و پهن شده روی هره دیوار خانه‌هاست، شمعدانی‌های تازه شکفته چیده شده روی پله‌هاست، بساط دیوانه دستفروش‌ها و آکواریومی به نام خیابان است! هر جا که چشم بیندازی کوهی از تنگ‌های ماهی و سبزه‌هاست و مردمی که توی هم می‌لولند تا ماهی سرحال تری را مهمان سفره هفت‌سین‌شان کنند. همین که دعای تحویل را بخوانند، همین که چشمان کم‌سوی پدر پرآب شود، همین که ماهی تنگ تکانی بخورد و سیب چرخی بزند، عید هم برای ما تمام شده است، آن شور و حال اسفند با دعای تحویل جایش را به یک رخوت و خمودگی 15 روزه می‌دهد که خیلی با ذهن میانسالم همخوان نیست. به شرط حیات، همین هم شاید بشود یک هراس، یک «رنج برآمده از ناممکنی بازگشت.»

نظرات کاربران