کوچهها پر شده بودند از شوق و اعجاب، آدم با ذوق از خواب بیدار میشد. آدم زیر لحاف همچه که چشمش را باز میکرد خوشحال میشد که روز در پیش است

... اما کوچهها دیگر قشنگ شده بودند. کوچهها پر شده بودند از شوق و اعجاب، آدم با ذوق از خواب بیدار میشد. آدم زیر لحاف همچه که چشمش را باز میکرد خوشحال میشد که روز در پیش است، که میتواند بدود توی کوچه، و خودش را بزند به وسط نور، برود توی حیاط، بدود توی کوچه، با چشم بیدار، بیدار.
از رختهای تازه آب کشیدهی روی طناب بخار بلند میشد. آدم روز به روز نگاه میکرد به بیدار شدن درختها. پوست درختها که قهوهای تیره بود کمکم روشن میشد، عنابی میشد. جوانههای سفت و سخت بسته شده، تویشان یک نقطهی کوچک مغز پستهای پیدا میشد و این نقطه و لکه روز به روز بزرگتر میشد، جوانه دور خودش میپیچید و باز میشد و اولین برگهای ریز مغزپستهای شفاف پیدا میشدند. اولین شکوفههای سفید، شکوفههای صورتی، با حجب و تردید، درمیآمدند. مورچهها راه میافتادند. بعد یک روز حاشیهی باغچه، بین دیوار و آجر فرش لب باغچه پر میشد از نور صورتی شکوفههای سیب، شکوفههای به. کمکم زنبورها پیدایشان میشد و در آفتابی که هنوز تند و تیز نبود، هنوز چیزی از خنکا درش بود و گرمایش درست به اندازه بود، دور شکوفهها شلوغ میکردند، و بعضیهاشان میافتادند توی حوض که با برگ از آب میگرفتیم و میگذاشتیم لب باریکه کنار دیوار که جان بگیرند.
خودمان هم مینشستیم پای دیوار و آفتاب دیگر میچسبید و آدم خمار میشد و مدرسه و مشق هنوز خیلی دور بود...
از پشت دیوار کسی با آهنگی که آنقدر آشنا، آنقدر جذاب و شوقانگیز بود میخواند:
ـ بیا که نوبره بهاره بستنی...
نظرات کاربران