یک روز دوچرخهی راله بابا را دزدیدند. کجا؟ دم در خانه. چرا؟ چون جنگ طولانی شده بود

دنیا را روی دوچرخهی پدرم شناختم. پدرم مثل همهی پدرهای آن موقع یک دوچرخه داشت یا دستکم من خیال میکردم همهی پدرها دوچرخه دارند. همانقدر که داشتن ماشین عادی نبود، دوچرخه یک چیز مرسوم بود، بهویژه برای معلمها و فرهنگیها.
راله، اولین دوچرخهی بابا بود و از نوجوانیاش در سال 47 کلی با هم خاطره داشتند. با نوارهای سفیدش برای من تجسم اسب سفید رؤیاهای من بود. اسب سیاه دوست نداشتم و نمیفهمیدم چرا بعضیها نوار سیاه میبندند. دوچرخهی بابا ترکبند داشت و یک خورجین سفید. صبحهای اول وقت که بابا میوهی تازه و ارزان میخرید، میگذاشت توی همین خورجین. ورقهای امتحانی بچهها را هم همانجا میگذاشت. با اینکه جنگ بود، دزدها حیا میکردند دست کنند تو خورجین دوچرخهها.
بابا غیر از ترکبند عقب، یک زین کوچک بچهگانه بسته بود جلو دوچرخه. دور روکش زین مثل حاشیهی پرچم هیئتها ریشریش بود و من خوشم میآمد. من دنیا را از روی همین زین کوچک شناختم. اولین تصویرهایی که از خودم یادم میآید، از چهارسالگی است و روی همین زین کوچک. وقتی بابا و مامان دعواشان میشد، بابا سر ظهر، تیررس خورشید، زیر آفتاب تیر و مرداد، من را روی دوچرخه مینشاند و برخلاف بقیه وقتها بدون التماس، من را میبرد پارک مدخل شهر. مدخل شهر، دیزنیلند ما بود. خودش سایه مینشست و میگفت: «برو بازی کن باباجون.»
از خوشی خرکیف میشدم و جفتکزنان میدویدم سمت تاب و سرسرهها. اما باسن چهارسالگیام لهیب گرمای سوزندهی هیچکدام را تاب نمیآورد. همان جور که دقّههای1 پشتم را میمالیدم، دست از پا درازتر برمیگشتم: «بریم بابا.»
با تعجب میپرسید: «بازی نمیکنی باباجون؟!»
سر تکان میدادم یعنی نه، و برمیگشتیم. گُرگرفته و عصبانی روی همان زین کوچک جلو دوچرخه مینشستم و توی ذهنم دعوای آنها را با جملات کتابی برای نفر سومی که نمیدانم کی بود، روایت میکردم... و آنگاه نویسنده شدم. سوزش دقّههای سرسرههای داغ مدخل شهر، روی دوچرخهی بابا، خلاقیتم را راه انداخت. هنوز وقتی با سرعت توی جاده رانندگی میکنم یا حتی خلسهی ملالانگیز اتوبوس ذهنم را راه میاندازد.
بابا انقلابی دوآتشه بود و عضو شورای محل. یک دوجین پست و مقامهای اخروی این مدلی داشت. عصرها که میرفت بازار، انگشت سبابهاش را که هنوز از سر من بالاتر بود، میگرفتم و دنبالش میرفتم. سعی میکردم مثل او تند و محکم راه بروم. فاصلهی زیرِ دویست مترِ خانهمان از روبهروی کوچهی تبریزیها تا بازارچهی ملک را پنج بار میایستاد به گفتوگو دربارهی سیاست و شرایط روز. آخر همهاش به این نتیجه میرسیدند که بعد جنگ همهی مشکلات حل میشود. من حوصلهام سر میرفت. هی به انگشت سبابهاش آویزان میشدم و میگفتم: «بابا بریم...»
دوچرخهسوارها هر جا میرفتند، با دوچرخه میرفتند؛ حتی توی بازار. حالا شاید آنجا لطف میکردند و پیاده میشدند. مثل رعیتهای لتحر و حسنآباد که وقتی با خرشان میآمدند شهر برای فروش سبزی و صیفی، همه جا با هم بودند. حالا سواره یا پیاده. هنوز هم گاهی تکوتوک میآیند. بهخصوص اطراف دروازه فین و خیابان بخارایی. مثل حالا که هر جا میرویم، واجب میدانیم با ماشین برویم.
چند وقت بعد، در قرعهکشی 22 بهمن 64 با هشتاد هزار تومان یک پیکان بژ زرد به نام پدرم درآمد که به قول مادرم «صدای توپ» کرد. داییجان احمد، دایی مامان و بابا بود. ماشین را با داییجان احمد خدابیامرز با سلام و صلوات از تهران آوردند. کوچهی ما مثل پل صراط باریک بود. همیشه چند تا ماشین شاخبهشاخ روبهروی هم ایستاده بودند و به هم زل میزدند تا یکی کوتاه بیاید و کنج و پسلهای دندهعقب بگیرد که آن یکی رد بشود. من بعدها در همچین برزخی رانندگی یاد گرفتم.
بابا و داییجان احمد ماشین را گذاشته بودند دم حمام عزیز. من با خوشحالی دویدم آنجا و دستهای ششسالگیام را سایهبان کردم که توش را ببینم. همه چیزش تا مدتها بوی نوی میداد. بخشی از بوی کودکی من همان بوی نوی پیکان بژ 64 بابا است. بابا از رنگ زرد و مشتقاتش بدش میآمد، اما خیلیها به همان چهارچرخهی زردرنگش چشم و حسره وا میکردند2. پیکان بژ 64 بابا تا اواخر 87 مهمانش بود و در این 23 سال به یکی از ویژگیهای تشخصش تبدیل شده بود. مثل ریشهای مشکی توپرش، اورکت آمریکاییاش، عطر تیرُزش و انگشتر عقیقی که از هجده سالگی کنارش نگذاشته بود.
بابا بعد از پیکان هم با دوچرخه میرفت مدرسه. حالا دیگر من هم میرفتم کلاس اولِ همان مدرسهای که خودش ناظم و معاونش بود. مدرسهی ابتدایی شهید محمود خادمی در خیابان سپاه. هر روز صبح با هم میرفتیم. نرسیده به خیابان سپاه، روبهروی مغازهی لوازمالتحریری شوفرپور با یک دست کتفم را میگرفت و میگذاشت پایین که بروم قاتی بقیه بچهها. هر روز هم تاکید میکرد که از اینجا به بعد پدر و پسر نیستیم و من هم یک دانشآموزم مثل همه. این برنامهی تکراری با ادای همان جملهی تکراری، هر روز مثل یک مراسم مقدس انجام میشد. لابد از همانجا یاد گرفتم در هر شرایطی روی پای خودم بایستم. فکر میکردم هیچکس این ماجرا را نمیبیند. باید بیستوچند سال میگذشت تا مهتابشبی لابهلای حالِ خوش یک مهمانی دوستانه، در خانهی آقای شوفرپور -همان لوازمالتحریرفروش دوران کودکی و دوست فعلی- از زبان خودش بشنوم که هر روز با وجود شلوغیهاش حواسش به این آیین دونفرهی بهظاهر ساده بوده.
یک روز دوچرخهی راله بابا را دزدیدند. کجا؟ دم در خانه. چرا؟ چون جنگ طولانی شده بود و دزدها دیگر از بردن دوچرخهای که صاحبش همیشه بیقفل و زنجیر دم در رهاش میکرد، حیا نمیکردند. ضمن اینکه لابد آقادزده پیش خودش خیال کرده بود اینها که ماشیندار شدهاند، دیگر دوچرخه لازم ندارند. بابا حسابی غصهدار شد. من هم. دزد دوچرخه، دزد نامرد دوچرخه، هیچوقت نمیفهمید چیزی که دزدیده یک دوچرخهی معمولی نیست، خاطرات نوجوانی و جوانی بابا و خاطرات کودکی من هم هست.
کاشیها در ادای کلمات خیلی به خودشان زحمت نمیدهند. همهی کلمات را به بهترین شکل ممکن، مختصر و مفید ادا میکنند. مثلاً به دوچرخه میگویند چرخ. برای نسل ما داشتن چرخ یک چیز رؤیایی بود. پسرخاله بزرگه، اولها یک سهچرخه داشت. بعد که صاحب دوچرخه شد، سهچرخه را بخشید به خواهرها. به فاصلهی کمی پسرخالهی بعدی هم صاحب دوچرخه شد. من از دومی چهارسالی کوچکتر بودم و با این قاعده باید سه چهار سالی صبر میکردم. همین فاصله باعث میشد سهچرخهبازی با دخترها را هم عار ندانم.
سال 61 به اسم بابا حج تمتع درآمد. مادرم گفت هنوز پدر و مادرت نرفتهاند و زشت است ما قبل از آنها برویم. آن سال حاجیآقا و عزیز حاجی شدند و بابا و مامان دوباره سال 64 در قرعهکشی برنده شدند. با تمام ششسالگیام برای غیبت یکماههشان برنامه داشتم. عاشق جکوجانور بودم و داشتن و بزرگ کردن جوجههای زرد پنجتومانی برایم بالاترین عیش جهان هستی بود. اما هر حیوانی مامان را یاد ماهیها و قناریهای بابا در اول زندگی میانداخت و نمیگذاشت. حالا میخواستم در نبود مامان، لذت داشتن و پرورش چند تا جوجهی زرد کوچک را با تمام وجود درک کنم و از این اتفاق حسابی خوشحال بودم. آن یک ماه رسماً پادشاهی کردم. همه حرفم را می خواندند که یکوقت دلتنگی نکنم، بهانه نگیرم، غصه نخورم و گریه نکنم. یک روز تصمیم ملوکانهام بر این قرار میگرفت بروم خانهی این عزیز، یک روز خانهی آن عزیز، یک روز خانهی این خاله، یک روز خانهی آن خاله. اما زور اصلی را گذاشته بودم برای خریدن جوجه.
عزیز و خالهها جمعهها میرفتند فیض، سر خاک پدربزرگم. جوری تنظیم میکردم که شب جمعهها خانهی عزیز باشم و صبح دنبالش بروم فیض که برایم جوجه بخرد. شیرینترین خاطرهی کودکیام اما از آن خدابیامرز این است که هر هفته وقتی میرسیدیم به دستفروشهایی که حد فاصل فلکهی قاضی اسدالله تا دم قبرستان فیض ردیف شده بودند، با صلابت تمام من را که عربدهکشان از چادرش آویزان شده بودم، روی زمین خاکی و پُردستانداز آن مسیر با خودش میکشید. تقصیری هم نداشت خدابیامرز. مسیر دیگری نبود که راهش را بگرداند. وگرنه این اتفاق، چهار هفتهی آزگار - هم در مسیر رفت و هم برگشت - تکرار نمیشد. به این ترتیب با دریغ کردن بیدلیل یک جوجهی زرد پنجتومانی، همهی چشمانداز شیرینم از غیبت کبرای مامان، دود شد و رفت هوا. در عوض تا توانستم بدون امر و نهی و داد و چشمغره و وَکَنه3، با دخترخالهها و پسرخالهها آتش سوزاندم.
خانهی خالهجان اکرم تو یکی از بنبستهای کوچهی تقدیسی بود. دستپخت خوبی داشت. عطر غذاهاش محله را برمیداشت. عصر یک روز جمعه، خالهها جمع شده بودند آنجا که دستهجمعی بروند دیدن زیسبون4. نمیدانم پسرخالهام مجید کجا بود. تا زنها آماده شوند برویم زائو ببینیم، من و دخترخالهها با دوچرخهی نارنجی مجید بازی میکردیم. یکی از دخترخالهها رقیب قَدَری نبود، ولی آن یکی پیله بود. هیچکدام دوچرخهسواری بلد نبودیم. یکی از سر شیبدار کوچه سوار میشد و با شیبش پایین میآمد و آن یکی پشت دوچرخه را نگه میداشت که زمین نخورد. حوصله نداشتم تا ته کوچه صبر کنم. عمدی دوچرخه را رها میکردم که دخترخاله بخورد زمین و من سوار شوم. مصیبتش این بود که هر بار زمین میخورد، انتظار داشت صبر کنم با دل صبر و با آیین خاصی گریه کند و دوباره سوار شود. یادم نیست چند بار گریهاش را درآوردم. اما این وسط اتفاق عجیبی افتاد. یک بار که نوبت من بود، او پشتم را رها کرد. لابد با همان نیت پلید که من بیفتم و او سوار بشود.
یکهو حس کردم خودم دارم دوچرخه را کنترل میکنم. مثل همهی لحظات کشف و شهود، لحظهی غریبی بود. کشف و شهود قاعده و قانون مشخصی ندارد. یک توانایی یا خلاقیت تا لحظهی مشخصی با تو نیست، اما از جایی به بعد هست و دیگر هم نمیتواند نباشد. مثل داغی سرسرههای مدخل که باعث شد من نویسنده بشوم. کسی هم که دوچرخهسواری بلد میشود، دیگر نمیتواند بلد نباشد. در دورهای بعدی پا زدن را هم به حفظ تعادل اضافه کردم. حیف که این لحظهی تاریخی با جیغ و داد خالهها که میخواستند دوچرخه را توی خانه بگذارم و برویم مهمانی، خش افتاده. از همان موقع باید میفهمیدم هیچ کشف و شهود و خلاقیتی با دست و سوت و کف دیگران همراه نیست. دوری یکماهه از دست مامان برایم جوجه نشد، ولی این دستاورد را داشت که دوچرخهسواری یاد بگیرم.
دو سه سال بعد خودم صاحب یک دوچرخهی نارنجی شدم مثل دوچرخهی مجید. صدالبته دست دوم بود، کجا و چطورش یادم نیست. مشکل این بود که همیشه بهخاطر اختلاف سن از پسرخالهها جا میماندم. حالا که شبیه همان دوچرخهی نارنجی آنها را داشتم، آنها دیگر حاضر نبودند سوار دوچرخههای قدیمیشان بشوند.
اواخر راهنمایی و اوایل دبیرستان، دوچرخهی کورسی مد شد. کورسی شاید نماد تجمل و لاکچریبازی نوجوانان نسل من بود. پسرخالهها خریدند و من هم گفتم میخواهم. بابا مثل همیشه وعدهی تهران را داد. داییجان علی هم خیلی جدی تایید کرد. داییجان علی، آنیکی دایی مامان و بابا بود و هست. هر وقت میآمد کاشان، از مغازهی خرازی پُرنور و رنگووارنگش در اتابک برایم اسباببازی میآورد. وقتی بابا چُغُلیام5 را میکرد که مثلاً برای جوجه گریه کردهام، ریشقَندم میکرد6 که جوجههای کاشان خوب نیستند و میمیرند، جوجههای تهران خوباند؛ این دفعه که آمدی خانهی ما، خودم برایت میخرم. دوستش داشتم و نمیتوانستم نگویم چشم.
خانهی داییجان، میدان خراسان بود. سالهای سال تهران برای من همان میدان خراسان بود. وقتی آن نماد بیمعنی وسطش را میدیدم و بوی گند جوب وسط کوچههاش را میشنیدم، از شعف درک عظمت تهران پر میشدم. لابهلای همین بوها اولین عشق نوجوانی را تجربه کردم و شاید همان شکست عشقی باعث شد آوارهی تهران بشوم. یک سینمای متروکه بود نزدیک میدان خراسان که دستفروشها جلوش جوجه میفروختند. اما وعدهی خرید داییجان هیچوقت محقق نشد.
وعدهی دوچرخه به سرنوشت وعدهی جوجه دچار نشد. اما نگو منظور داییجان از تهران، حوالی سید اسماعیل است. سید اسماعیل، جمعهها بازار روز بود. بورس دستدومفروشی و همه جور خرتوپرت. قبل از اینکه بابا پارکینگ را بکند مغازهی صوتی-تصویری برای سرگرمی بعدازظهرها که از مدرسه برمیگردد، هر وقت میرفتیم تهران، با داییجان علی میرفتند همینجور جاها. عاشق چرخیدن تو خرتوپرتفروشیهاش بودند. من هم عشق میکردم ترک موتور داییجان، خیابانهای تهران را ببینم.
بابا و داییجان معمولاً دست خالی برنمیگشتند. هر چی میگفتند، داییجان زیر نصف قیمت را میگفت. به قول خودش میزد به کمرش. این قبل از اینکه قاعدهی داییجان باشد، قاعدهی سید اسماعیل بود. بیشتر وقتها بعد کلی چکوچانه داییجان پیروز میدان میشد. وقتی مثل اجداد شکارچی و گردآورندهمان با دستی پر از اجناس ارزان و البته بهدردبخور، از شکارگاه سید اسماعیل برمیگشتیم، احساس غرور میکردیم. هرچند بعدش مامان که همهی این چیزها را با عنوان «آشغال» دستهبندی میکرد، لذت خرید آچار، انبردست یا هر چیز دیگری را به دهان بابا زهر میکرد. بزرگوار، کلاً به چیزی به اسم جعبهابزار اعتقادی نداشت.
از شیر مرغ تا جان آدمیزاد که میگویند، جدیجدی تو سید اسماعیل پیدا میشد. خیلیها کاسب بودند. هر چی را که چشمشان میگرفت از این دست میخریدند و از آن دست میفروختند که دوزار نان دربیاورند. بعضیها هم مالخر بودند. زیاد پیش میآمد که یکی چیزی را که ازش دزدیده بودند، همان جا پیدا کند. ولی کاری از دستش برنمیآمد و نمیتوانست ثابت کند. سید اسماعیل منطقهی آزاد حساب میشد و قانون خودش را داشت. صحنهی آشنایی بود که یکی بالاسر چند تا باتری کهنه یا لامپ سوخته نشسته باشد و با اعتمادبهنفس کامل امیدوار باشد که با فروش همینها یک وعده خماریاش را عقب بیندازد. صحنههایی که قانون عرضه و تقاضا را زیر سؤال میبرد. باتری کهنه، لامپ سوخته یا یک تکه سیم مفتولی تکهپاره به چه درد میخورد که طرف با جدیت منتظر فروشش بنشیند؟ بابا هم که آن روزها همه چیز را میدانست، جواب این سؤال را نمیدانست.
القصه، بابا و داییجان یک کورسی پیدا کردند، مارک پیکان ژاپن. رنگش آبی آسمانی بود. مال یک جوانک شاید بیستساله زبروزرنگ بود. یادم نیست قیمت را چند گفت، اما خوب یادم هست داییجان این دفعه زد به خیلی پایینتر از کمرش. جوری که من از خجالت آب شدم. دست آخر به شش هزار تومان توافق کردند. تازه چون ماشین نداشتیم، جوانک مجبور شد خدمات بعد از فروش هم ارائه کند. دوچرخه را بیاورد تا دم خانهی داییجان در میدان خراسان و پولش را آنجا بگیرد. قمقمه و گلگیرهاش را مثل جگر زلیخا توی یک پلاستیک جدا آورد.
کورسی پیکان ژاپن اصل دلم را نبرد. هر چی گفتم، به گوش بابا نرفت. بعدش هم هیچوقت برای من دوچرخه نشد. لاستیک میخواست، دندههاش جا نمیرفت، ترمزش خراب بود و هیچکدام از وسیلههاش گیر نمیآمد. یادم نمیآید درست و مثل آدمیزاد ازش استفاده کرده باشم.
بابا روی محل صدور دوچرخه و ماشین حساس بود. وقتی میخواست کُنهِ وقاحت دزد دوچرخهاش را برساند، از سویدای دل آه میکشید که انگلیسی بود. دوچرخه دومش تومنی هفت صنار با اولی توفیر داشت، ولی کسی نباید میگفت بالای چشمش ابرو است، چون «غزال» هم مال انگلیس بود. برای پیکان هم روی انگلیسی بودن موتورش تاکید میکرد. هنوز آنقدر زبانم دراز نشده بود بگویم مثل اورکتی که پرچم کشور سازندهاش را آتش میزنید، این هم همان انگلیسی است که در راهپیماییها با مشتهای گرهکرده برایش آرزوی مرگ میکنید. اما او هنوز با اینکه پانزدهسالی هست پیکان سوار نمیشود، خیلی جدی می گوید هیچی پیکان نمیشود. برای اینکه بتوانم این جمله را تحمل کنم، حواس خودم را با این جمله پرت میکنم که هیچی جای عشق اول را نمیگیرد. من هم وقتی میگفتم کورسیام را دوست ندارم، میگفت «مارک پیکان ژاپنه...» و جوری چپ میبست که خیال میکردی اجدادش سهامدار کمپانی پیکان بودهاند.
دو سه سال بعد، کورسی از مد افتاد. من هم خسته شدم و از صرافتش افتادم. دوچرخهام شد همان غزال بابا. اما همیشه به اسم «چرخ بابا» شناخته میشد.
بعد کنکور، خرداد یا تیر 75، خودم را لوس کردم و گفتم میخواهم بروم تهران، پارک چیتگر. میخواستم ببینم چه خبر است. از دبیرستان سیاست را دنبال میکردم. اواخر دورهی هاشمی بود و درگیریهاش با گروههای فشار سر موضوعات مختلف مثل دوچرخهسواری بانوان در پارک چیتگر. رگ روشنفکری و فمینیستی دخترش فائزه بالا زده بود و خلاصه ماجرا اوج گرفته بود.
فقط این نبود. عاشق این بودم که تو کتابفروشیهای انقلاب بچرخم یا بروم دفتر مجلهها. نوشتههام اینور و آنور چاپ میشد، اما دلم میخواست وارد محیطهای حرفهای بشوم. هر جا تابلو روزنامهای، مجلهای، انتشاراتی، چیزی میدیدم، فکر میکردم کلی آدم دارند آن تو مینویسند و من از قافله جا ماندهام. بخش زیادی از راز و رمز تهران برایم همین بود.
هنوز اجازهی سفر تنها نداشتم. با بابا رفتیم تهران و سراغ به سراغ رفتیم چیتگر. طفلک نمیدانست چند ماه بعد که بروم دانشگاه، مجبور است یکدفعه همهی حساسیتهاش را بیخیال شود. از پاقدم ما، هفتهی قبلش انصار حزبالله ریخته بودند دوچرخههای چیتگر را خرد کرده بودند. خیبریها بدجوری دود میکردند و هنوز مانده بود مسعود دهنمکی ققنوسوار از میان این دود بیرون بیاید و برای سینمای ایران آبرو بخرد.
***
یکی دو سال پیش مامان بیخبر کورسی را جایی امانت گذاشت برای فروش. گفتم دوچرخهی خودم بوده و خودم برایش تصمیم میگیرم. سفت و سخت ایستادم تا کورسی برگشت. دوچرخهی نارنجی بچگی هنوز کمی حال و هوای کودکی و حس نوستالژی داشت. ولی بودن این یکی، حتا ته زیرزمین، حالم را خراب میکرد. کورسی پیکانِ ژاپنی آبیرنگ، نماد لاکچری عقیم نوجوانی من بود؛ چیزی که از اول هم میدانستم مال من نیست. پس نبودنش بهتر بود از بودنش. حالا که اختیار انتخاب و خریدش با من نبود، میخواستم اختیار نبودن و نداشتنش با من باشد. میخواستم با دست خودم آتشش بزنم. اگر میشد، میبردم همان سید اسماعیل به ثمن بخس آتشش میزدم که حرصم را خالی کنم و به سید اسماعیل بگویم مال بد بیخ ریش صاحبش. حالا هم میتوانستم آگهی کنم توی «دیوار» که یکجورهایی همان سید اسماعیل مجازی است. اما دلم نخواست. خواستم از گذشتهام انتقام بگیرم. بردم مغازهی یکی از بچهها که دستش تو کار خیر است. گفتم بده به یکی که خوشحالش کند.
چرخ بابا سالها است کنار پارکینگ است. چند سال پیش بادش زدم و شب رفتم دوچرخهسواری. تا برگردم، چند بار اشهدم را خواندم. این درست که چراغ عقب و جلو نداشت، اما مهمتر این بود که شتاب این حجم موتور و ماشین دیگر سرعت پایین دوچرخه را برنمیتابید و این خیابانهای باریک مزخرف، برای دوچرخه حقی قائل نبود. چشمم ترسید و گذاشتمش کنار. چون در تصادف دوچرخه، فقط دست و پای آدم میشکند و کم پیش میآید که بمیرد.
چند وقت است محمود دوباره میگوید شبها برویم دوچرخهسواری. دو سه بار چرخ بابا را باد زدهام و چرخ جلو هی باد خالی میکند. خوشبختانه بهانههای دیگری هم داشتهام و نمیرسیده به اینکه بگویم همت نمیکنم کرمک عوض کنم و برایش چراغ ببندم. دفعهی بعد که تماس بگیرد، بهانه ندارم. راستش خودم هم خیلی هوای دوچرخه کردهام. مدخل خیلی سال است تاب و سرسره ندارد، اما شاید با دوچرخه به کشف و شهودهای جدیدی رسیدم.
تیر تا دی 99
پانویس:
1. دَقّه: تاول.
2. چشم و حسره وا کردن: حسرت خوردن.
3. وَکَنه: نیشگون.
4. زیسبون: زائو، زن تازهزا.
5. چُغُلی: گلایه.
6. ریشقَند فلانی را کردن: سر کسی را شیره مالیدن. همان ریشخند است، اما کاشانیها آن را به معنی تمسخر به کار نمیبرند.
نظرات کاربران