در قرن اخیر، نوع دیگری از اشعار بهاریه هم پیدا شدند. بهاریههایی که نه با خود بهار و توصیف اتفاقات خوشایند آن، که برعکس با حسرت و افسوس آنچه قرار بود بشود و نشده، سروده میشوند.

بهاریهسرایی و گفتن از بهار دلکش، همزاد شعر فارسی است. نسل اول سخنسرایان بزرگ، طبیعتگرا بودند و همین بود که وصف بهار و ستایش زیبایی آن در شعرشان جایی باز کرد. اشعاری شادمانه که به سنتی ادبی تبدیل شد. با این حال، در قرن اخیر، نوع دیگری از اشعار بهاریه هم پیدا شدند. بهاریههایی که نه با خود بهار و توصیف اتفاقات خوشایند آن، که برعکس با حسرت و افسوس آنچه قرار بود بشود و نشده، سروده میشوند.
استفاده از بهار و نمادهایش برای زدن حرفهای دیگر، البته که در شعر کهن هم سابقه دارد. فردوسی در مقدمۀ داستان رستم و اسفندیار، با وصف بهار دریغش بر مرگ اسفندیار جوان به دست پهلوان پیر را بیان میکند. ناصرخسرو بهار را فرصتی برای اندیشه در ناپایداری و بیوفایی دنیا میداند و خیام، فلسفۀ دم غنیمت شمردنش را با عمر کوتاه سبزه و سنبل بهاری بیان میکند: «ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است/ دریاب که هفتهای دگر خاک شده است...» اما همانطور که در مشروطه، شعر اجتماعی رونق گرفت، بهاریههای با مضامین دیگر هم از همین عهد باب شد.
تا جایی که دیدهام، اولین نمونه از این دریغ خوردنها بر بهار به عنوان نمادی از آرزوهای محققنشده را ملکالشعرای بهار در سال ۱۲۸۷ سروده. این شعر، ترکیببندی است در انتقاد از «انجمن همت» (از انجمنهای مخالف مشروطه در مشهد): «ای همایون بهار طبعگشای/ وای از فتنۀ زمستان، وای/ بی تو دیهیم لاله گشت نگون/ بی تو سلطان باغ گشت گدای/ بی تو شد روی سبزه خاکآلود/ بی تو شد چشم لاله خونپالای/ ... باغ دیریست دور مانده ز تو/ زود بشتاب و سوی باغ گرای/ که به هر گوشهای ز تو سخنی است/ وز خس و خار طرفه انجمنی است»
تصنیف معروف «از خون جوانان وطن لاله دمیده» عارف را هم که بعد از افتتاح دومین مجلس شورای ملی (۲۴ آبان ۱۲۸۸) سرود باید از همین دسته دانست: «هنگام می و فصل گل و گشتِ چمن شد/ دربارِ بهاری تهی از زاغ و زغن شد/ از ابرِ کرَم خطۀ ری رشگِ خُتَن شد/ دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد ...»
در روزگار بعد از کودتای ۲۸ مرداد هم چنین بهاریههایی را میشود سراغ گرفت که معروفترین نمونهاش شعر «سرود گل» از فریدون مشیری است که جزو پرکارترین بهاریهسراهای معاصر است: «با همین دیدگان اشکآلود/ از همین روزن گشوده به دود/ به پرستو، به گل، به سبزه درود!/ به شکوفه، به صبحدم، به نسیم/ به بهاری که میرسد از راه/ چند روز دگر به ساز و سرود./ ما که دلهایمان زمستان است/ ما که خورشیدمان نمیخندد/ ما که باغ و بهارمان پژمرد/ ما که پای امیدمان فرسود/ ما که در پیش چشممان رقصید/ اینهمه دود زیر چرخ کبود/ سر راه شکوفههای بهار/ گریه سر میدهیم با دل شاد/ گریۀ شوق، با تمام وجود!»
شعر معروف «نوروز آوارگان» شاعر افغانستانی، خلیلالله خلیلی که بعد از تهاجم شوروی به افغانستان (دی ۱۳۵۸) و در غربت سروده شده هم از همین جنس است:
گوييد به نوروز که امسال نیاید/ در کشور خونینکفنان ره نگشاید
بلبل بهچمن نغمۀ شادی نسراید/ ماتمزدگان را لب پرخنده نشاید
خون میدمد از خاک شهيدان وطن، وای - ای وای وطن، وای ...
حسین منزوی عاشقانهسرا، همین مضمون بهاری که دیگر بهار نیست را خطاب به یار میسراید:
مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو؟
بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم، شرار دور از تو
به سرو و گل نگراید دل شکستهٔ من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو
هم از بهار مگر عشق، عذر من خواهد
اگر ز گل شدهام شرمسار دور از تو...
اما بدون شک، بهترین سراینده این نوع از بهاریهها، هوشنگ ابتهاج سایه است. او در غزلی (که به استقبال از بهاریۀ حافظ سروده میگوید: «نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید/ چه بینشاط بهاری که بی رخ تو رسید ...» در شعر معروف «ارغوان» از درخت محبوبش «بیرق گلگون بهار» میپرسد: «این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما میآید؟» و بالاخره در مثنوی «بهار غمانگیز» که تاریخ فروردین ۱۳۳۳ دارد و بعد از کودتا و دستگیری دوست صمیمیاش مرتضی کیوان سروده شده این سوالات را ردیف میکند:
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را، چه افتاد
که آیینِ بهاران رفتش از یاد؟
چرا خون میچکد از شاخۀ گل
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟
چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟
که در گلزارِ ما این فتنه کردهست؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلفِ بنفشه سرنگون است؟
چرا پروانگان را پَر شکستهست؟
چرا هر گوشه گَردِ غم نشستهست؟
چرا خورشیدِ فروردین فروخفت؟
بهار آمد، گلِ نوروز نشکفت!…
نظرات کاربران