,,

ما بدون شنیدن قصه و روایت پر از شادی و درد کوچه‌هایمان، جانشان را آهسته آهسته، یا بی‌ملاحظه و ضربتی، بی‌جان می‌کنیم.

جایی دیگر

جایی دیگر

تعلیق و تعلق در خاطرات ذهنی و عینی کوچه‌های کودکی‌ام

از کوچه نوشتن هم برای خود عالمی دارد. آدم میماند از کدام کوچه بنویسد. من اما از بین همهی کوچههای زندگیام میخواهم از کوچههای هشت، نه سالگیام بنویسم. کوچهی بنفشه تهران و کوچهای در محلهی درب باغ کاشان. اینکه سرنوشت کوچه و خانهمان چه شد بماند برای بعد. میخواهم اول از کودکیهای خودم که در آن کوچهها و خانهها گذشت بنویسم.

کلاس اول تا سوم دبستان را زمانی که در خانهی کوچه بنفشه زندگی میکردیم گذارندم، جایی حوالی خیابان سبلان شمالی. کوچهی ما یک پارک داشت، دقیقا روبهروی خانهی ما. پارک تا کوچهی بالا ادامه یافته بود و کوچهی ما از لابهلای پارک به کوچهی بالا وصل شده بود. کوچهی ما شلوغتر و پر رونقتر بود، چون بچههای کوچهی بالایی هم کوچهی ما را پاتوق خودشان کرده بودند. آن روزها همهی بچهها در کوچه مشغول بازی و وقتگذرانی کودکانه بودند. روزهایی که بچهها از دیدن معدود تصویر آتاری و حرکت دادن دستهی آن در حد مرگ ذوق میکردند و نوک انگشتهای پاهایشان به خاطر شوتیدن توپ پلاستیکی با دمپایی پلاستیکی تکه و پاره بود. بعدتر و روزهای قبل و بعد از جام جهانی 1990 ایتالیا، تاخت زدن تصاویر آدامس سین سین هم به تفریحات کوچهایمان اضافه شد. نه ساله که بودم از کوچهی بنفشه به کوچهی دیگری نزدیک میدان بهارستان و باغ نگارستان نقل مکان کردیم.

از آن روزها کوچهی دیگری را نیز به یاد میآورم که کوچهی خانهی پدری پدرم بود و آن روزها محل زندگی عزیز. اسم آنجا برای من و بقیهی نوهها و نبیرهها، خانهی عزیز بود. خانهای که در اوایل دوران پهلوی دوم برای زندگی چند خانواری یک فامیل، حوالی محلهی درب باغ و در نزدیکی خیابان فاضل نراقی ساخته شده بود. زندگی کردن در کوچه و خانه عزیز مختص ایام تعطیلی تابستان و یا تعطیلیهای چند روزهی اواسط سال تحصیلی مدارس بود. کوچه و خانهی عزیز هر دو با کیفیت بودند، اگرچه بخشی از این کیفیت را هشتی، پیرنشین و دالانی مسقف و محفوظ، که از روشنای کوچه به روشنای خانه و حیاط باصفایش میرسید، بوجود آورده بود.

کوچهها و خانههایی که در آن سن و سال در آنها زیستم و یا ایام تعطیلیام را گذراندم این روزها وضع دیگری دارند. خانهی ما چند سال پیش خراب شد و کوچهی بنفشه هم دوپاره شد و جایش را به یک اتوبان جدیدالاحداث داد. دیگر آنجا خبری از زندگی آدمها نیست، این روزها ماشینها و صاحبهایشان در آن، پشت ترافیک وقتگذرانی میکنند و از روی کوچهی بچگیهای من و کوچههای بچگی بسیاری دیگر عبور میکنند. دیگر آنجا هیچچیز عینی برای تعلق داشتن وجود ندارد. همهی خاطرات درون ذهن من چندین متر بالاتر از جایی که امروز ماشینها در رفت و آمد هستند، در خانهای که چیزی جز خطچینی ذهنی از آن باقی نمانده، در حال تعلیق هستند.

کوچهی خانهی عزیز هم عوض شد. حقیقتا هشتی و پیر نشین خانهی عزیز و خانهی همسایهی کناریاش هنوز پابرجاست، اما پیر و فرتوت است و رسیدگی به وضعیتش هم دغدغهی کسی نیست. دیگر از ارتباط خانهی عزیز و کوچه خبری نیست. خانهی عزیز راه ورودش تغییر کرد و سلسله مراتب رسیدن کوچه و خانه به یکدیگر نیز تغییر کرد. سلسله مراتبی از کوچه و گذشتن، تا هشتی و درنگ کردن و خانهی عزیز و رسیدن. کوچه هنوز هست و ما از او میگذریم، ولی طعم رسیدن را نمیفهمیم. قواعد بیقاعدهی معماری و شهرسازی ساختمان جدید را به گوشهای نشانده که به محض باز شدن درب کوچه همه چیزش پیدا میشود. انگار این اندازه از زود پیدا شدنش هم حس خوبی ندارد. دیگر خبری از گفتمان کوچه و خانه نیست. خانه آنجاست و کوچه جایی دیگر، دور از هم. کوچه هست، ولی خانهی پشت آن دیگر آن خانهی عزیز نیست. این روزها وقتی از کوچهی عزیز میگذرم، وارد خانهای میشوم که با آنچه سالها پیش در ذهن من و ذهن کوچه عینیت پیدا کرده بود، متفاوت است. من چندمتر بالاتر از جایی که سالها پیش درون حوضش شیرجه میزدم، روی سقفی از آهن و بتن، در تعلیق قدم میزنم و در ذهنم برای خانهی عزیز دلتنگی میکنم و میدانم که ذهن کوچه هم دچار همان دلتنگیست.

قصهی کوچهام را کوتاه و فشرده نوشتم، اما قصهی کوچههایی که نوشتم و تمام کوچهها تمام نشدنی، شنیدنی و بلند است. ما بدون شنیدن قصه و روایت پر از شادی و درد کوچههایمان، جانشان را آهسته آهسته، یا بیملاحظه و ضربتی، بیجان میکنیم. راستش دوست دارم هیچ کوچهای از فرط جان نداشتن نمیرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات کاربران