,,

ما بدون شنیدن قصه و روایت پر از شادی و درد کوچه‌هایمان، جانشان را آهسته آهسته، یا بی‌ملاحظه و ضربتی، بی‌جان می‌کنیم.

همسایه‌ی بن‌بست ایرانی

همسایه‌ی بن‌بست ایرانی

ساعت هشت یک صبح پاییزی نگاهم در تقاطع بن‌بست ایرانی خیابان وصال روی یکی از همسایه‌ها متوقف ماند

ساعت هشت یک صبح پاییزی نگاهم در تقاطع بن‌‌بست ایرانی-خیابان وصال روی یکی از همسایهها متوقف ماند. به نظرم مرد عجیبی آمد که دوست داشتم قصه‌‌ی زندگیش را بشنوم. قصههایی که هرگز شنیده نشد.

ایرانی نام زیبا و مبهم کوچهای بود که اولین سال دانشجوییام در آن گذشت. خوابگاه «13 آبان» در انتهای این بنبست قرار داشت و آدرسش سرراست بود؛ از انقلاب به وصال و از آنجا به ایرانی میرسیدیم. اولینبار شب بود که ماشین به آرامی وارد کوچه شد. بار و بندیلم را کول گرفتم و پلههای ساختمان بدون آسانسور را تا طبقهی سوم بالا رفتم. خوابگاه بزرگ و دو نبش 13 آبان از یک طرف به خیابان طالقانی و از سمت دیگر به کوچهی ایرانی راه داشت. این بنا سالها پیش به سفارت اسرائیل تعلق داشت و حالا شده بود سهم دانشگاه تهران از سفرهی انقلاب.

تابلوی آبیرنگ کوچه را بر دیوار یک مغازهی دو نبش نشانده بودند که شمایل غلطاندازی داشت. در اصل آن مغازه دودهنه که روی شیشهاش به خط درشت نوشته شده بود «خوراک آلونک»، یک سیرابشیردانفروشی بود که خیلی دوست داشت شبیه ساندویچفروشیهای دههی 70 بزک کند. روبهروی آن مغازهی غلطانداز یک سوپرمارکتی قرار داشت که هیچوقت ندیدم کرکرهاش پایین بیاید.

سوپرمارکت برای ما دانشجوهای عجول که همیشه دلمان ضعف میرفت، یک نعمت به حساب میآمد؛ به شرط آنکه ته جیبمان پولی برای خرج کردن پیدا میشد. جدای از این دو مغازه و خوابگاه 13 آبان، در فاصلهی کوتاه سر تا ته کوچه چند ساختمان مسکونی آپارتمانی و یک انبار بود. یک ساختمان قدیمی هم دیوار به دیوار خوابگاه ما بود که از پاقدممان، خرابش کردند و کارگرها روز و شب با سر و صدای زیادی آجر روی آجرش گذاشتند تا ارتفاع بگیرد و بشود «آزمایشگاه پاتوبیولوژی دانش». 

تصویری از ساکنان واحدهای آپارتمانی کوچهی ایرانی در ذهن ندارم. وقتی خواب بودم از خانه میزدند بیرون، وقتی که هنوز دانشگاه بودم برمیگشتند خانه. گاهی بدون آنکه بدانم چه میکنم، برای فرار از دلتنگیها، از تراس اتاق نورهای ضعیفی را نگاه میکردم که از پس پرده پنجره‌‌ها به کوچه میریخت. این نگاه کردنهای کوتاه و عمیق فقط آدم را بیشتر دلتنگ میکرد. همیشه در تاریکی یکی از آپارتمانها نور مهتابی تلویزیون سوسو میزد. یحتمل ساکن خانه، تاریکی را دوست داشت یا در دلش جایی برای روشنایی نبود.

با این اوصاف در آن هشت صبح پاییزی، نگاهم به سمت آقای همسایه رفت. میانسال مینمود. سری طاس داشت و تنی فربه. بخواهم دقیقش را بگویم همزادِ کارتنخوابِ لوون هفتوان بود. به قیافهاش نمیخورد معتاد باشد یا مالباختهای که بالا پایین روزگار به این وضع انداخته باشدش. اصلا شبیه آنهایی نبود که شبها روی صندلی ایستگاههای اتوبوس یا پلکان ورودی ساختمانها چنبره میزدند تا شاهد فردای نکبتبار دیگری باشند. دست گدایی پیش نمیگرفت. دستفروشی هم نمیکرد. نه آزارش میدادند و نه آزاری میرساند. گمان داشتم شیرینعقلی است که در و همسایه مراعاتش را میکنند. سر کوچهی ایرانی به اندازهی عرض و طول رختخواب چرکینش قلمرو امنی ساخته بود. او که همیشه بود و فقط گاهی از پای دیوار «آلونک» به پای دیوار سوپرمارکت پناه میآورد، شایستگی این را داشت تا همسایه خطاب شود.

آقای همسایه جای خوبی را برای سکونت انتخاب کرده بود. کوچهی ایرانی از یک طرف به هیچجا راه نداشت؛ اما از طرف دیگر به همهچیز و همهجا دسترسی داشت. اگر تهش بسته نبود محشر میشد. از محل خوابگاه ما تا ایستگاه سرویسهای دانشگاه، پردیس مرکزی، خیابان انقلاب، وسایل نقلیه عمومی، مغازهها و خیلی چیزهای دیگر فاصله کمی بود که برای رسیدن به هر کدام چند دقیقه پیادهروی کافی بود.

همسایهی سر کوچه از این مزایا بهرهای نمیبرد؛ ولی لابد یک فکرهایی پیش خودش کرده که در این شهر بی سر و ته، عدل نبش کوچهی ایرانی بساط کرده بود. شاید بعد از کلی در به دری گذرش به آنجا افتاده و در دلش گفته بود عجب جای خوبی. میشود برای آقای همسایه یک داستان عاشقانه هم ساخت. وقتی جوان بود دلش اسیر دختر ماهرویی در کوچهی ایرانی شده بود. عشق او به بنبست رسیده و عاشقِ پریشان قصه‌‍‌ی ما نبش کوچهی ایرانی اتراق کرده بود. بهار در پی بهار آمد و دل آقای همسایه از ندیدن معشوق پاییزیتر شده بود. لیلی و مجنون که فقط یک داستان ندارد. اگر نه چه معنی داشت یکی همینطور بنشیند و نگاه کند و نگاه کند و هر وقت خواب به سراغش آمد، همانجا سرش را بر زمین بگذارد.

روزی دو نوبت نیت میکردم تا سر حرف را با همسایهی عجیبمان باز کنم. صبحها این کار را حواله میدادم به عصر و عصرها میگذاشتمش برای فردا. میخواستم بدانم اسمش چیست و آنجا چه میکند؟ روزها آمدند و رفتند و من هر بار سکوت کردم و گذشتم؛ حتی از کسبه محل هم چیزی نپرسیدم. آن روزها خیلی کم حرف میزدم و سعی میکردم در تنهایی و با نگاه از پدیدهها سر دربیاورم.

شاید این شوق به دانستن از همسایه آسمانجُل با زندگی دانشجویی خودم ارتباط داشت. نه نفر در یکی از اتاقهای خوابگاه سکونت داشتیم. زیرکمد کوچکی داشتم که با یک ساک لباس و خرت و پرت و چند تکه ظرف پر شده بود. همگی دور تا دور اتاق رختخواب میانداختیم و جای هرکس عبارت بود از لحاف تشک خودش. خانهی من و همسایه؛ از حیث متراژ یکسان بود. با این حال بد نمیگذشت. در هفته سه روز کلاس داشتم. صبح تا غروب در دانشکده سپری میشد و بعد هم سر از کتابخانهی مرکزی، تئاتر شهر یا خانه برادرم درمیآوردم. یک دلمشغولی هم داشتم که ساختن و پرداختن داستان زندگی آقای همسایه بود.

یک بار روح داییجان ناپلئون به درونم دمیده شد. با نگاهی متوهمانه پرده از یک توطئهی حسابشده برداشتم. همسایه بلاشک جاسوسی اسرائیل را میکرد. به او پول هنگفتی داده بودند تا همه چیز را زیر نظر بگیرد. همسایه و همدستان خبیثش به دنبال فرصت مناسبی برای تصرف خوابگاه میگشتند. خوشبختانه ما دانشجویان آگاه دانشگاه تهران با هوشمندی و حضور همهجانبه در ساختمان اجازه چنین اتفاقی را نمیدادیم!

در میان آمد و شدهای هر روزه، دلم میخواست از گذشته حقیقی همسایه بدانم و جسارتش را نداشتم. یک شب با پاکت کوچک خرید به بنبست ایرانی پا گذاشتم. دلم را به دریا زدم. پا کُند کردم و رو به همسایه گفتم؛ «بستنی میخوری؟» صدای نامفهومی شنیدم و دوباره پرسیدم. دیدم دستش را دراز کرد و بستنی را گذاشتم کف دستش. مکالمه هنوز شروع نشده به پایان رسید. تیرم به سنگ خورد و هیچچیز دست ذهن پرسشگرم را نگرفت. حیف! باید پایداری میکردم و به این راحتی دست نمیکشیدم.

عمر دانشجویی من به سال سوم رسید. از 13 آبان به خوابگاههای دیگری رفتم که یک یا چند فرعی با اولین خوابگاهمان فاصله داشت. هنوز از مقابل بنبست ایرانی میگذشتم و میدیدم آقای همسایه از سر جایش جُم نخورده است. یک روز دیدم از او و اسبابش هیچ خبری نیست. یادم نیست در چه روزی بود که از سکونتگاه بعدی همسایه مطلع شدم. هرچه بود آفتاب ظهر بهاری به فرق سرم میتابید. به دیوار نبش کوچه و تابلو بنبست ایرانی نزدیک شدم. روی کاغذی کوچک، خبر رفتن همیشگی همسایه را چسانده بودند. دوربینم را تنظیم کردم و عکسی برداشتم که هرگز نفهمیدم چه بلایی به سرش آوردم. متاسفانه مهمترین مدرکم از هویت آقای همسایه بر باد رفت.

اعلامیه چه غمی داشت. اگر خویشاوندان و دوستانی بودند که همسایه را به سوی خانهی ابدی بدرقه کنند؛ پس چرا او اینقدر تنها بود. آقای همسایه! لطف کن به خواب من بیا و برایم تعریف کن، کدام رنجش تو را به بنبست ایرانی کشانده بود. آقای همسایه، اجازه بده تا فامیلی شریفت را حدس بزنم. شما آقای ایرانی نیستی؟

 

 

 

نظرات کاربران