دانشآراسته از آشفتگی و نابسامانی کودکی تا سالهای نوجوانی و زیستن در کوچه و بازار بیپردهپوشی سخن میگوید

هوادار چراغهای روشنم
مجید دانشآراسته از انگشتشمار نویسندگان ایرانیست که بیشیله و پیله، آشکارا و روشن از خودش حرف میزند
مجید دانشآراسته از انگشتشمار نویسندگان ایرانیست که بیشیله و پیله، آشکارا و روشن از خودش حرف میزند. چنو، علیاشرف درویشیان را به یاد دارم و چه شباهتهای قریبی نیز هست میان این دو تن، هر دو برآمده از فرود شهر و دلداده به آرمانی که میخواست جهان را برابرانه قسمت کند.
نوشتن و دیگر هیچ، اثری تازه منتشر شده است از زندگی و کار مجید دانشآراسته به کوشش هادی میرزانژاد موحد و سید فرزام حسینی. کتاب پس از درآمدی کوتاه، مصاحبهای هفتاد صفحهای دارد با عنوان «زندگی آقای نویسنده به روایت خودش» که از قضا خواندنیترین و گواراترین بخش کتاب به شمار میآید.
گزیده داستانها، یادداشتهایی از دیگران، سه یادداشت از آقای نویسنده، چندنامه، پرسهای در آلبوم عکسها و کتابشناسی از بخشهای متعدد این کتاب ۲۲۱ صفحهایست که نشر فرهنگ ایلیا روانهی بازار کرده است.
از این میان بازخوانی و روایت زندگی دانشآراسته در گفتوگو با مولفان کتاب، شگفتی آفرین است. آقای نویسنده به سادگی و روشنی تمام از کار و بیکاری و منش و کنش خودش حرف میزند و بیآنکه بخواهد، مخاطبش را صفحهای به صفحهای میخنداند و میگریاند.
دانشآراسته از آشفتگی و نابسامانی کودکی تا سالهای نوجوانی و زیستن در کوچه و بازار بیپردهپوشی سخن میگوید. از ترک تحصیل و خانوادهای که او را به تن نمیگرفتند تا رسیدن به کلوپ حزب توده: «رفتم دیدم یک میز پینگپنگ گذاشتهاند وسط حیاط، کتابخانهای
دارد و همهچیز تمیز و مرتب است؛ من تا آن روز چایی با شیرینی نخورده بودم، شیرینی را فقط پشت ویترین قنادیها دیده بودم، آنجا برایم چای و شیرینی آوردند و مرا «آقا» صدا زدند. تا آن زمان پدرم همیشه مرا مادرقحبه صدا میزد! (میخندد) » (ص ۱۹)
زندگی در کوچه و قهوهخانه و محله، دبرنا بازی و قمار، سالهای سال قرین آقای نویسنده است و در همین سالهای جوانیست که آرام آرام کشیده میشود زیر طاقی کتابفروشی طاعتی. «از سالهای ۱۳۳۴ به بعد، زیر کتابفروشی طاعتی پاتوق میکردیم. حوالی همین سال، با محمود طیاری آشنا شدم و کمکم افتادم به کتابخوانی.»
آنچه روایت زندگی آقای دانشآراسته را خواندنی میکند، همین بیان صریح و آشکار اوست. همین مواجهی روشن اوست با خودش، دوستانش، شهر رشت و زیستجهانی که داشته و پس سر گذاشته است. همپای گفتن از خود، تغییرات و تحولات اجتماعی اطرافش را نیز به خوبی ترسیم میکند و البته که مصاحبهکنندگان نیز به ظرافت، اتفاقات و حوادث متعدد فرهنگی، اجتماعی و سیاسی اطرافش را جویا شدهاند.
از اواخر دههی سی و اوایل دههی چهلِ رشت میگوید: «رشت شهر متمدنی بود و مثل حالا هویتش گم نشده بود. اگر به یکی از چهار خیابان اصلی میآمدید، اغلب عابران را میشناختید. پوشیدن لباس شیک و رفتن به سینما بخشی از فرهنگ روزمرهی این مردم بود. به خاطر دارم عمویم، داییام و حتی پدرم، شبهای شنبه کراوات میزدند و میرفتند سینما. به تماشاخانهی گیلان هم میرفتند. یعنی فرقی نمیکرد از چه طبقهای باشید. بههرحال پیوندی هرچند اندک با سینما و تئاتر داشتید.» (ص۲۷)
از دیماه ۵۷ میگوید: « فضای عجیبی شکل گرفته بود که در آن آدمها حس بودن پیدا میکردند. هرکسی فکر میکرد در جامعه نقشی دارد، کسی که تا دیروز مثلاً کنار خیابان سیگار میفروخت، حالا حس میکرد نقشی در انقلاب پیدا کرده و توانسته رژیم شاهنشاهی را ساقط کند.» (ص ۴۷)
در این گفتوگوی هفتاد صفحهای هفت دهه تاریخ فرهنگی و اجتماعی گیلان و نیز محافل و نهادهای فرهنگی پایتخت چون کافه نادری، کافهفیروز، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و اوضاع حاکم بر فضای ادبی ایرانِ پیش و پس از انقلاب را میتوان به روایت راوی صدیقی چون او پیگرفت و خواند.
هم روایتهای بیبدیل او از آدمهای موثر روزگارش؛ جلال آل احمد، سیروس طاهباز، اکبر رادی، عباس کیارستمی، هادی جامعی، ابراهیم رهبر، محمدتقی صالحپور، بیژن نجدی، هوشنگ ابتهاج و ... به نقل او از سیروس طاهباز بسنده میکنم که دربارهاش میگوید: « دیوانهی کبیر! سیروس با کودکیاش زندگی کرد. وقتی حقوق میگرفت، اول میرفت شیرینی میخرید و بین همکارانش پخش میکرد. ... یا مثلاً یک چلوکبابی نزدیک ادارهمان بود، کبابش آشغال بود، اما چون عکس نیما را زده بود روی دیوار، سیروس مدام میرفت آنجا.» (ص ۸۰)
آقای نویسنده، جایجای مصاحبهاش به محلهی گذر فرخ و قهوهخانهی مشتی اَبول برمیگردد. جایی که مردم معمول و عادی، لایلای کار و بیکاری روزانهشان به آن پناه برده و او نیز پناهآوردهای به جمعشان بوده است. به نقل روایت و گفتهاشان دل سپرده، همانجا یا بعدتری به تخیل درآمیخته و به افزودن چاشنیهایی زبانی ظ`که از آن اوست، داستانی پرورانده است شنیدنی. صندلی لهستانی، چراغ نیکلایی، مجاهد پیر، بیگمان کسی منتظر او نیست، مگس، ساریه، بغلنویس خیابان لاهیجان، این خانه و آن درخت، پارهای از آن صدها داستانیست که آقای نویسنده به دههها نوشته و در این مجموعه میتوان خواندشان.
نوشتن و دیگر هیچ، نه تنها برای نویسندگان ادبیات داستانی، بلکه برای همهی کتابخوانها، مجموعهای خواندنی و پیگرفتنیست. کتابی که لایلای صفحاتش به ارزش آدمها و فضاهای فرهنگی شهر و سرزمینمان پی میبریم. از کتابفروشی طاعتی که سه نسل از خانوادهای فرهیخته طاعتی رشت به روشنای چراغش همت گماشتهاند تا روشنی خانهی فرهنگ گیلان. اوست که بیبدیل میگوید: « من هوادار چراغهای روشن هستم. ما ایرانیها قهر کردن را خوب بلدیم، هرجا که میلمان نکشید، قهر میکنیم. من با این نوع نگاه و برخورد مخالفم.»
نظرات کاربران