در تمام آن سالها ما هرگز در هیچکدام از خانههایی که ساکن بودیم، خوش نبودیم. همیشهی خدا نگران و در استرسِ اینکه به انتهای ماهِ تقویمی نزدیک میشویم و موعدِ اجارهخانه میرسد

خانهی پدری
اگر امروز از من بپرسند «خانهی پدریات کجاست؟!»، پاسخ روشنی برای آن ندارم
دقیق یادم نیست اما همین چند وقتِ پیش بود که با دوستی دربارهی زندگی در کلانشهر تهران و ثبات و آرامش گمشده در آن حرف میزدیم. در خلال همان گفتوگو، دوست متاهلم،که سه فرزندِ پسر و نوجوان دارد، جملهیی گفت که سخت به جانم نشست و دیگر فراموش نشد. او،که از همسر تنوعطلبش گلایه میکرد،گفت:«از وقتی ازدواج کردهایم، هر سال را در یک خانه زندگی کردهایم. مثل پرستوهای مهاجر مدام از این شهر به آن شهر، از لانهای به لانهی دیگر. وقتی چند شب پیش دوباره سازِ کوچکردن کوک کرد، برای اولینبار مخالفت کردم و گفتم من از جام جُم نمیخورم. خسته شدم از اینهمه دربهدری. بچههام هیچ تعریفی ندارند از خانهی پدری».
او به حرفهاش ادامه داد، ولی من دیگر چیزی نمیشنیدم یا دستکم معناشان را نمیفهمیدم، چون جملهی آخر او ضربهی کاری را زده و ذهنم را درگیر کرده بود؛«بچههام هیچ تعریفی ندارند از خانهی پدری».
فکر کردم من چی؟! که ـ برخلاف دوستم ـ در تهران به دنیا آمدهام و از عمر چهل و دوسالهام، فقط پنج سال از آن را مستقل و دور از خانواده زیستهام. آیا هیچ تصویر و ذهنیتی از خانهی پدری دارم؟! وضعیت خانوادهی ما نیز دستکمی از سبک زندگی دوستم نداشت؛ همیشهی خدا در حال اسبابکشی و جابهجاشدن، از آپارتمانی به آپارتمانِ دیگر. خانههای کوچک و نُقلی و عذابآور یا خانههای بزرگی که به خاطر جمعیت نسبتاً زیادِ ما (شش نفر) همیشه کوچک و خفقانآور مینمود.گرچه نباید انکار کنم که در دو برهه از زندگی (یک بار سالهای کودکی و بار دیگر آغاز نوجوانی) موفق شده بودیم طعم خوشِ صاحبخانهشدن را بچشیم اما این لذتهای شیرینِ مالکبودن، دوام چندانی نداشت و به لطف زندگی سخت و پرفراز و نشیب ما در این جنگلِ آسفالت، دوباره خیلی زود خانه بهدوشی را در پیش گرفتیم.
اگر امروز از من بپرسند «خانهی پدریات کجاست؟!»، پاسخ روشنی برای آن ندارم. میدانم در کدام خانه به دنیا آمدهام، در کدامیک مدرسهرفتن را آغاز کردم و کجا بود که سرباز شدم یا ازدواج کردم اما هیچکدامشان خانهی پدری ـ به آن معنا که مرسوم است ـ نبود و نیست. آنها خانهی مردم بودند، نه ما. ما فقط اجارهنشینِ آنها بودیم و این جمله که گفتهاند «اجارهنشینی، خوشنشینیست»، حرف مُفت است. در تمام آن سالها ما هرگز در هیچکدام از خانههایی که ساکن بودیم، خوش نبودیم. همیشهی خدا نگران و در استرسِ اینکه به انتهای ماهِ تقویمی نزدیک میشویم و موعدِ اجارهخانه میرسد، یا بدتر از آن قرارداد سالانهی سکونت در آن واحد پایان مییابد که در نتیجه باید اجارهخانه را افزایش بدهیم تا بتوانیم همانجا بمانیم،که یا معمولاً توان پرداخت افزایش اجارهبها را نداشتیم یا بگردیم دنبال کارتنِ موز برای بستهبندی اثاثیه و آپارتمان خالی مناسب (به لحاظ متراژ و محل و میزان اجاره) و کامیون حمل بار رزرو بکنیم برای فلانتاریخ، و دارایی ناچیزمان را بار بزنیم و برای مدت محدودِ دیگری برویم به خانهی غریبهی دیگری با همسایههای جدید و نشانی جدید و محلهی جدید و شرایط جدید، و این جدیدشدنهای هرباره نمیدانید چه کابوسیست برای کسی که سقفی از آنِ خود ندارد یا از موهبت خانهی پدری برخوردار نیست. هنوز بعدِ اینهمه سال، وقتی اسم اسبابکشی میآید، چهارستون بدنمان میلرزد و آهمان به آسمان میرود، چراکه حالا علاوه بر فشار اقتصادی و گرانی ملک و اجاره و هر چیز مرتبط دیگری، بالارفتن سن و ضعف اعصاب و جسم و جان، توان جابهجاشدن را از ما گرفته، و من یکی هیچ خوش ندارم در خانهی غریبهای بمیرم که اگر اجارهخانهاش فقط چند روز عقب افتاده باشد،کفنم را جای اجاره برمیدارد و جنازهام را حوالیِ کفِ خیابان میکند.
امروز عبارت «خانهی پدری» در نظر من یک رویای دور از ذهن است که فقط به خاطر دلبستگیام به سینما، میتواند یادآور فیلمِ توقیفشده و نه چندان باارزش کیانوش عیاری باشد. خانهی پدری بیشتر برای ساکنان شهرهای کوچک و روستاهای کشور معنا دارد تا ما بچههای شهریِ خسته از عمری دوندگی و جنگندگی و بازندگی، و اگر در شهرِ مُرده و نفرینشدهای مثل تهران نیز کسی از همنسلان ما خاطرات دور و خوشی از خانهی پدری دارد، بیتردید خوششانس بوده که پدرش آنقدر در کسبوکار و مدیریت زندگی موفق عمل کرده که توانسته خانهی پدری را برای فرزندانش معنا بکند، وگرنه پدری که من در زندگیام دیدم، یک عمر کار کرد و هنوز در شصتوپنج سالگی صاحبِ خانه نیست و دلیلش را لابد بهاره رهنما بهتر میداند؛ یا پدرم به قدر کفایت زحمت نکشیده و بیدستوپاست یا بهاره رهنما دروغ گفته و کسی در این مُلک با زحمتکشیدن به جایی نمیرسد. اللهُ اعلم.
نظرات کاربران