,,

ممد گفته بود: «اگه صمد رو دعوت کنیم، بی باد و افاده میاد. خیلی خاکیه، کُپی خودمون.» پرسیدم یعنی چه‌جوری؟ گفت برو عکس‌هایش را ببین، یکی است شبیه خودمان.

یکی شبیه خودمان

یکی شبیه خودمان

«خروس خیلی زیبا بود. آن‌قدر زیبا که واقعی به نظر نمی‌رسید...»

ممد گفته بود: «اگه صمد رو دعوت کنیم، بی باد و افاده میاد. خیلی خاکیه، کُپی خودمون.» پرسیدم یعنی چه‌جوری؟ گفت برو عکس‌هایش را ببین، یکی است شبیه خودمان. تا آن روز نرفته بودم ببینم صمد طاهری چه شکلی است. توی مستطیل گوگل نوشتم: «صمد طاهری». عکس زیادی از او در حافظه‌ی گوگل ثبت نشده است. عکسی اگر هست، تار و بی‌کیفیت است. با همان چهار پنج‌ تا عکسِ ردیف شده در صفحه‌ی گوشی‌، دیدم که؛ راستی‌راستی چقدر شبیه خودمان است! کاپشنی پوشیده که بابای خودمان هم بیست سال است می‌پوشد. همان سبیلی را گذاشته که بابابزرگمان در عکسِ روی طاقچه با آن می‌خندد. به ممد گفتم چقدر شبیه خودمان است.

«گفتم که حاجی، اصل جنسه.»

هر دویمان صمد طاهری را با مجموعه‌داستان «زخمِ شیر» می‌شناختیم. همان‌روزها که کتابش را خواندیم، یک‌صدا گفتیم: «حاجی، اصل جنسه»

 من و ممد از خودمان نپرسیدیم مگر بقیه‌ی نویسنده‌ها چه شکلی‌اند؟ مگر سبیل و کاپشنشان با بقیه چه فرقی دارد؟ مگر چند تا عکسِ جورواجور توی گوگل دارند؟ نپرسیدیم، چون جفتمان از حرف‌های هم سردرمی‌آوردیم. وقتی می‌گفتیم صمد عین خودمان است، لازم نبود به کس دیگری ثابت کنیم که درست می‌گوییم.

مجموعه‌داستان «آن‌پری‌زاد سبزپوش» که منتشر شد، به ممد زنگ زدم. ممد خیلی کم هیجان‌زده می‌شود. همیشه آرام است، صدا و نگاهش آن‌قدر خونسرد است که حرصت را درمی‌آورد. فقط دو بار توی ورزشگاهِ آزادی بالا و پایین پریدن و اوج هیجانش را دیده‌ام. خبر چاپ کتاب را که دادم، صدایش بال درآورد و خندید: «حاجی، دو تا سفارش بده.»
برای بار دوم که به ورزشگاه آزادی می‌رفتیم، کتاب را برایش بردم. گفتم فقط فرصت کرده‌ام همان داستان اول را بخوانم. تا آخر بخوانش، «عدلو» شوکه‌ات می‌کند. پس از آن همدیگر را ندیدیم که بپرسم و بپرسد: «راستی کتاب چطور بود؟»

صمد طاهری همین هفته به کاشان می‌آید. نویسنده‌ای که کتاب‌های زیادی ندارد ولی همان داستان‌هایِ اندکش تاثیرگذار است و بعضی‌هایش تا همیشه در خاطرت می‌ماند. نویسنده‌ی «زخم شیر» به شهرِ ما می‌آید و راستش کمی ترسیده‌ام! ترس برای دیدن آدمی که بسیار شبیه خودمان است. خود خودِ واقعی‌مان.

 دوستی برای من و ممد تعریف کرده بود که: «وقتی صمد طاهری رو دیدم بهش گفتم تو قاتل خیلی خوبی می‌شی!»
نمی‌دانم واقعاً این جمله را به آقای نویسنده گفته بود یا نه. و اصلاً نپرسیدم صمد طاهری چه در جوابش گفته و نگفته. همه‌ی آن‌هایی که داستان‌های صمد طاهری را خوانده باشند، می‌دانند نویسنده‌ای بی‌رحمی است. گاه بلایی بر سر شخصیت‌های داستانش می‌آورد که انتظارش را نداری و همیشه چنان مبهوت و گیج رهایت می‌کند که لال می‌شوی.
مجموعه‌داستان «آن پری‌زاد سبزپوش» را که زمین گذاشتم، شروع کردم به حرف زدن با نویسنده:

ای کاش نیمی از صورت نرگس نمی‌سوخت. ای کاش رقیه با آن چشم‌های جادویی‌اش مثل بقیه‌ی هم‌سن‌وسال‌هایش جرات نگاه کردن به آینه را می‌داشت.‌ ای کاش آن پیرمردِ دیوث درویشِ بی‌زبان را در چاه نمی‌انداخت. ای کاش... ای کاش... تو چرا این‌قدر بی‌رحمی صمد؟ چرا باید هر بار بعد از خواندن داستانت نفسمان بند بیاید؟
صدایی در جوابم می‌گوید: «زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد.» حرف‌هایم تمام نمی‌شود. «زخم شیر» را از قفسه برمی‌دارم تا داستان خروس را دوباره بخوانم‌.

«خروس خیلی زیبا بود. آن‌قدر زیبا که واقعی به نظر نمی‌رسید...»

 

نظرات کاربران