بار هستی باری بسیار سنگین است چرا که انسان تنها به این جهان آمده است و تنها هم از آن خواهد رفت

میلان کوندرا در رمان «بارِ هستی» می گوید که بار هستی باری بسیار سنگین است چرا که انسان تنها به این جهان آمده است و تنها هم از آن خواهد رفت و در تنهایی و درد و رنج های خویش دست و پایی جان کاه خواهد زد!!!! به نظر می رسد که این گفته کوندرا وجهی از حقیقت وجودی انسان را آشکار می کند و آن حقیقت این است که انسان دچار تنهایی و رنجی جان کاه در این جهان است و به نظر نمی رسد که دردی بدتر و تلخ تر از این برای انسان وجود داشته باشد. منظور از تنهایی در نوشتۀ حاضر تنهایی وجودی(اگزیستانسیال) است که طی آن آدمی گویی تمام نسبتش با دیگران و کل هستی قطع می شود و هیچ رابطه ای بین او و دیگران نمی تواند این تنهایی را از بین ببرد. یعنی ممکن است فرد با دیگران حتی رضایت بخش ترین رابطه را نیز داشته باشد و یا به نوعی از خود شناسی و انسجام درونی هم رسیده باشد اما همچنان احساس تنهایی کند!! این تنهایی ریشه ای ترین و بنیادی ترین تنهاییِ انسان است که به صورت جدایی میان فرد و دنیا روی می دهد. به عبارت دیگر اگر بخواهیم دقیق ترین و مشخص ترین گزاره درباره تنهایی وجودی انسان ارائه کنیم همانا گزاره جدایی بین او و جهان است
در این تنهایی عموماً پرسش های اساسی زیر برای انسان مطرح می شود مبنی بر این که نسبت میان من و جهان چیست؟ و این که من به عنوان یک انسان در این جهان چه کاره اَم؟ و قرار است چه بر سر من بیاید؟ و در نهایت چه خواهد شد؟ این که از کجا آمده ام و عاقبت به کجا خواهم رفت؟ این که چرا باید این گونه یکّه و تنها دربرابر نیروهای طبیعت و جامعه سرکوب شوم و نتوانم کار چندانی انجام دهم؟ اریک(اریش) فروم روان شناس مشهور آلمانی-آمریکایی در کتاب "هنر عشق ورزیدن" گفته است:«آگاهی انسان از تنهایی و جدا بودنش از درماندگی اَش در برابر نیروهای طبیعت و جامعه همه و همه، هستی جدا و چندپارچه اَش را به زندانی طاقت فرسا بدل می کند. تجربۀ جدایی اضطراب می آفریند، در واقع منشأ تمامی اضطراب هاست. جدا بودن به معنای بریده شدن است بی امکان استفاده از نیروهای انسانی اَم. بنابراین جدا بودن به معنای درماندگی و ناتوانی در درک فعالانۀ اشیاء و افراد جهان است، بدان معناست که جهان قادر است بر من بتازد بی آن که من توانایی واکنش در برابرش را داشته باشم».
مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی گفته بود که آدمی به این جهان «افکنده شده است» و اگر چه قدرت خودآفرینندگی هم دارد اما نقشۀ "افکنده شدنش" در این جهان او را محدود ساخته و گویی به زندانی برای او تبدیل شده است که راه رهایی چندانی ندارد. آدمی اگرچه خود را در این جهان با بسیاری از امور گوناگون سرگرم نموده است اما به ناگاه پردۀ پندار به کناری می رود و پشت صحنۀ این جهان برایش آشکار می شود و در می یابد که تنهاست و در این تنهایی گویی هیچ همدل و همراهی نمی یابد که او را نجات دهد و همه چیز و همه کس برای او غریبه ای بیش نیستند. هر انسان اندیشمندی ولو اندک و کوتاه چنین وضع و حالی را تجربه می کند و اساساً چنین وضعی هرگز گریبان انسان را رها نمی سازد و تو گویی که همواره با او است!! این همان دلهره عمیق هست است که شوربختانه تمامی آدمیان به نوعی گرفتاراَش هستند اما ممکن است برخی از آنان چندان بدان نیندیشند و برخی دیگر بیشتر بیندیشند!!
تنهایی وجودی(اگزیستانسیال) رابطۀ بین فرد با هستی را به شدت متزلزل می کند و آدمی نمی داند که در کجای این هستی ایستاده است و چه کاره است؟! او خود را تنهای تنها می یابد و در این تنهایی خویش دست و پایی دائم می زند و هر لحظه خود را به تخته پاره های رها شده در این هستی می سپارد اما غافل از آن که این تخته پاره ها هیچ کاری برای او نمی کنند و او هم چنان در تنهایی خویش فرو می رود و در "دریای هستی" غرق می شود!! انسان به راستی که در این جهان و هستی غریب است و این غربت و تنهایی او را چنان در بر گرفته است که تمام کوشش های خویش را به کار می گیرد تا بلکه اندکی از این وضع و حال رهایی یابد اما واقعیت این است که راه رهایی نهایی وجود ندارد. انسان زمانی در می یابد که در خانه اصلی اَش نیست و در این لحظه است که هراسی باور نکردنی سراپای وجودش را در بر می گیرد و گویی در جاده ای بی انتها راه گم کرده باشد به راه می افتد و می رود اما می داند که این راه را انتهایی نیست و همین موجب اضطراب و سرگشتگی اَش می شود!!!!
این گونه به نظر می رسد که تنها راه برون رفت از این "تنهایی وجودی" در پیش گرفتن شفقت ورزی، عشق ورزی و دوستی های عمیق با دیگران و در دل و جان انسان ها خانه کردن باشد و این سخن بسیاری از معنویان جهان است که تنها با شفقت ورزی و عشق ورزیدن است که می توان این جهان را مطبوع تر و خواستنی تر یافت و درد و رنج تنهایی و غربت را اندکی کاهش داد و الّا به راحتی در "دریای هستی" غرق خواهیم شد و زندگی سراسر رنج و درد و ناکامی بیش نخواهد بود کما این که شوربختانه تا حدودی چنین هم شده است!!
به گفتۀ سهراب سپهری:
آدم این جا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیّت جاری است
نظرات کاربران