,,

ما با پوتین‌هایمان پا گذاشته بودیم وسط خانه‌شان. همگی جمع شده بودند کنج دیوار و ما قدم به قدم نزدیکشان می‌شدیم. چشم‌هایشان به دستان ما بود و پوتین‌هایمان. ما داد می‌زدیم، ما با صدای بلند بر سرشان هوار می‌زدیم و آن‌ها با چشمانی تَرسا خفه شده بودند.

افغان‌خانه

افغان‌خانه

تنها کافی بود یک کدام‌شان برگردد و به صورتِ کنار دستی و یا پشت سری‌اش نگاهی کند

ما با پوتین‌هایمان پا گذاشته بودیم وسط خانه‌شان. همگی جمع شده بودند کنج دیوار و ما قدم به قدم نزدیکشان می‌شدیم. چشم‌هایشان به دستان ما بود و پوتین‌هایمان. ما داد می‌زدیم، ما با صدای بلند بر سرشان هوار می‌زدیم و آن‌ها با چشمانی تَرسا خفه شده بودند. ما خانه‌شان را کوچک و کوچک می‌کردیم. هر کدام‌مان با وسیله‌ای به سمت‌شان می‌رفتیم. من، با پوتین و تونفا، بهمن، با پوتین و اسپری فلفل، امیر، با پوتین و شوکِر و فرمانده با پوتین و دادهای نخراشیده. پوتین‌ برای ما نقشِ مهمی داشت. فرمانده می‌گفت؛ «زیرِ پای سرباز که سفت نباشه، سرباز هرز می‌ره.» ما زیر پایمان سفت بود و داد می‌زدیم. روز اولِ ورودم به اردوگاه، بهمن گفته بود؛ «این‌جا یا معتاد می‌شی یا افسرده. افسرده‌م که شدی، معتاد می‌شی.» افغان‌ها ترسیده و جمع‌شده در گوشه‌ی سالن، ردیف به ردیف ایستاده بودند و ما را نگاه می‌کردند. بوی ناس1، تمام سالن را گرفته بود. افغان‌ها، ناس‌ها را زیر زبانشان می‌ریختند و صدای تف‌تف‌شان از ته سالن آمده بود تا در ورودی و رسیده بود به گوش‌های فرمانده. ناس‌ها را بهمن آورده و بسته‌ای پنج هزارتومان فروخته بود. روز دومِ ورودم به اردوگاه بهمن گفته بود؛ «این‌جا یا معتاد می‌شی یا ناس‌فروش. ناس‌فروش که شدی، پول می‌آد تو دست و بالت، خوشی می‌زنه زیر دلت و معتاد می‌شی.» صدای تف‌تفه‌ی افغان‌ها به گوش فرمانده که می‌رسد بی‌آن‌که صدایش را بلند کند، زیر شکمش را می‌خاراند و زیپ شلوارش را می‌بندد و به سمت پنجره‌ها می‌رود. فرمانده همه‌ی پنجره‌ها را بست و هیترهای برقی را روشن کرد. در گرمای چهل و چند درجه‌ای سمنان، در سالنی با 243 افغان و چهار نیروی نظامی، دما بالا و بالاتر می‌رفت. فرمانده اسپری را گرفته بود جلوی فن‌ِ هیترها. اسپری فلفل، با بوی عرقِ همگی‌مان و ناس‌ها در هم می‌پیچید. صدای سرفه‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. کلاه‌های خیارشوری‌رنگمان را گرفته بودیم جلوی صورتمان. ما افغان‌ها را آن‌قدر نزدیک به هم چِپانده بودیم که حتا نمی‌توانستند برای سرفه کردن، بدنشان را پیچ و تاب دهند. تنها کافی بود یکی از افغان‌ها، تف‌تفه‌ای کند تا خرده ناس‌ها را از زیر زبانش به بیرون بریزد. تنها کافی بود یک کدام‌شان برگردد و به صورتِ کنار دستی و یا پشت سری‌اش نگاهی کند. تا با هر سرفه، خون بیرون بپاشد. تنها کافی بود صورتی از افغان‌ها با صورتی دیگر با هم روبه‌رو شوند تا خون‌ها بپاشد بر صورتشان و لخته‌های خون، از ریش‌های بلند و رنگیِ افغان‌ها، تِکه‌تِکه بر روی زمین بریزد. تنها کافی بود تا یک کدام‌شان، دست‌هایش را جلوی صورتش بگیرد تا خون‌ها به یک‌باره بر روی موکت‌ها نریزد و ترسیده و گیج‌شده راهی دستشویی شود تا خون‌ها را راهی هرزآب کند. بوی اسپری و ناس پیچیده بود بر تمام سالن. فرمانده جلوی خودش را گرفته تا صدای سرفه‌هایش را کسی نشنود، نه ما سربازان و نه افغان‌ها. دستش را از روی والف اسپری برنمی‌دارد. انگار که اسپری رنگ باشد و هیترها دیواری باشند برای شعارنویسی. فرمانده فشار انگشت شصتش را ثانیه به ثانیه بیش‌تر می‌کند تا ته‌مانده‌ی اسپری هم خالی شود. ناس‌انداخته‌ها گیج‌تر و اسپری‌خورده‌ها پریشان‌تر و ناس‌انداخته‌هایِ اسپری‌خورده دیوانه‌تر از مابقی افراد، پا به دو گذاشته‌اند. دور سالن می‌دوند. از همه‌جای بدنشان آب بیرون می‌ریزد. چشم‌های همگی کاسه‌ی خون شده، اشک‌ها، غلیظ‌تر و رنگین‌تر از چشم‌هایشان بیرون می‌آید. آب بینی تا لب بالایی پایین آمده و با هر نفس بالا و پایین می‌شود. افغانِ اسپری‌خورده، حتا نمی‌تواند آب دهانش را قورت دهد. حتا نمی‌تواند دستانش را مشت کند تا با کُنجِ آرنجش آب دهانش را پاک کند. همگی با آب دهان آویزان و چشمانی که هیچ‌جا را نمی‌بیند فقط می‌دوند. می‌دوند و از درد و سوزش تنها داد می‌زنند. هیچ‌کدام نمی‌توانند خم شوند و شلوار پایین افتاده‌شان را بالا بکشند. همگی با شلوارهای پایین‌آمده و شُرت‌های پاچه‌دارِ رنگی دور سالن می‌دوند. آب شورِ کویر سمنان چشم‌های سوخته‌شده را بیش‌تر می‌سوزاند. رفته‌اند به سمت روشویی‌ها و سر را گرفته‌اند زیر شیرِ آب تا بلکه مرهمی شود بر این سوزش‌ها که نمی‌شود. آبِ شور، گُر می‌گیراند چشمان را. صدای ناله‌ها از سمت روشویی بیش‌تر می‌شود. صدا، صدای گاوی است که گردنش را نیمه‌بُر کرده‌اند و از رگ و پِی‌های باقی‌مانده نفسی می‌آید و نمی‌آید، دست و پا می‌زند تا هوای بیش‌تری وارد بدنش شود و خون کم‌تری خارج. افغان‌ها هم دست و پا می‌زدند. می‌دیدند که با شستن چشم‌ها، ناله‌ها با صدای بلندتری شنیده می‌شود، اما انگار کنند که چشم خودشان فرق دارد با مابقی چشم‌ها، که فرقی نمی‌کند و ناله همان ناله است با صدایی بَس بلندتر. فرمانده خطی روی موزاییک‌های کف سالن می‌کشد و به بهمن می‌گوید؛ «هرکی نزدیک شد، شوکر رو بزن». بهمن دستش را گذاشته روی دکمه‌ی شوکر، افغان‌ها با چشمانی که هیچ‌جا را نمی‌بیند فقط می‌دوند. بهمن جلوتر از خط فرمانده ایستاده، تنها دستِ راستش را دراز کرده، افغان‌ها به بهمن که نزدیک می‌شوند، برقِ شوکر پرتشان می‌کند به تَه سالن. انگار ما سر صحنه‌ی فیلم‌برداری بودیم. کارگردان، تنها دستور می‌داد و ما عوامل پشت صحنه بودیم و افغان‌ها، بازیگران. افغان‌ها پَرِ کاهی شده بودند. شوکر پرتشان می‌کرد و صدای برخوردِ سر و بدنشان بر موزاییک‌ها شنیده می‌شد. جانی در بدن هیچ‌کدامشان نبود که از جا برخیزند. آن‌ها که با شوکر پرت نشده، به دیواری خورده و افتاده بودند. فرمانده کات نمی‌داد و فیلم ادامه داشت. فرمانده می‌گفت؛ «با تونفاها بزنید بر پهلوهایشان، بلند شوند و بایستند.» ما با پوتین‌ها و تونفاها بر سر و بدنشان می‎زدیم تا از جایشان بلند شوند و بایستند. همه‌جا بوی تهوع می‌داد. صورت و ریش‌هایشان پر از مُخاط بینی و آب دهانِ آویزان بود. توانی نبود که روی پاهایشان بایستند، هر 243 نفر، در گوشه‌ای ایستاده بودند. فرمانده هیترها را خاموش و پنجره‌ها را باز کرد. شلوارش را از زیر شکمش بالا کشید و گفت؛ «امشب، شام بی شام. بمیرید.»
ما چهار نفر بودیم در دلِ کویر سمنان. هر کدام‌مان از شهری خودمان را رسانده بودیم به «اردوگاه افاغنه‌». اردوگاه نه سَردَری داشت و نه هیچ علامتی که بشود نشانی‌اش را به کسی داد. تنها چهار درخت کاج بلند داشت و یک درِ بزرگِ آبی. ما پله‌های اتوبوس را که بالا می‌آمدیم می‌دانستیم که تا ماه‌ها به خانه‌هایمان باز نخواهیم گشت. اشتراک ما و افغان‌ها در همین بود، بی‌خانگی. هم ما و هم افغان‌ها می‌خواستیم تا اردوگاه را ترک کنیم. دیوارهای بلند، نرده‌های آهنی، سیم‌های خاردار و ترس از فرار جلوی همگی‌مان را می‌گرفت. جاده‌ی نظامی، جاده‌ای نبود که بشود در آن راه افتاد و مسیری را پیاده گَز کرد. هرچهار نفر، در تاریکی شب‌، از شهرها و خانه‌هایمان می‌گفتیم. ما از زندگی‌ای که پیش از ورودمان به اردوگاه داشته بودیم حرف می‌زدیم. تا اتوبوسی، ماشینی از راه برسد و افغان‌ها را بیاورد. کیف و وسایل افغان‌ها را می‌گشتیم و هر آن‌چه‌را که دلمان می‌خواست برمی‌داشتیم. بهمن روز دومِ ورودم به اردوگاه گفته بود؛ «این‌جا هرچی که دوست داری از وسایل افغان‌ها بردار. برنداری، عقده‌ای می‌شی، عقده‌ای هم که بشی معتاد می‌شی». ما هر آن‌چهرا که لازم داشتیم از وسایلشان برمی‌داشتیم. سیگار، فندک، چاقو، عطر، ساعت، لباس و این آخری‌ها پول و گوشی‌های موبایل. ما وسایلشان را بی‎آن‌که از آن‌ها اجازه‌ای گرفته باشیم برمی‌داشتیم و آن‌ها حق هیچ اعتراضی را نداشتند. امیر در میان گشتن‌ها می‌گفت؛ «اگر جوراب سالم هم پیدا کردید برای من بردارید.» افغان‌ها وسایلشان را می‌دیدند که در دست‌ها و داخل جیب شلوارمان قرار می‌گرفت و انگار که هیچ‌گاه حرفی از دهانشان بیرون نیامده باشد، ساکتِ ساکت تنها نگاهمان می‌کردند. بهمن می‌گفت؛ «عینک آفتابی و انگشتر هم ممنوع شده امشب، بردارید بچه‌ها.» ما انگشتر، عینک آفتابی و ساعت‌هایشان را برمی‌داشتیم. انگشترهایشان را دست می‌کردیم و مابقی وسایل را می‌گشتیم. صدایِ «این ساعت را برای همسرم پسند کرده‌ام» و «این را خیلی گران خریداری کرده‌ام.» کم کم از ته صف شنیده می‌شد. بهمن تونفا را از غلاف درآورده بود و بر پشت کشاله‌ی ران‌هایشان می‌زد. «خفه، همه خفه شید. این‌جا هرچی ما می‌گیم ممنوعه.» فرمانده گفته بود؛ «تونفاها را بر کشاله‌ی ران‌ها بزنید که هم جای سیاهی‌ بر بدنشان نماند و هم درد بپیچد بر تمام بدنشان تا نتوانند هیچ حرکت اضافی بکنند.» بهمن تونفاها را بر همگی می‌زد تا دیگر صدایشان درنیاید. وسایلشان را که می‌گشتیم، کف دستانشان شماره‌ای می‌نوشتیم و بر کف دست دیگرشان، تعداد گوشی و باطری موبایلشان را، تا به اندازه‌ی عددی که بر کف دستانشان نوشته شده، گوشی و باطری را تحویل دهند و وارد سوله‌ی قرنطینه شوند. ما از اتاقِ افسرْنگهبانیِ اردوگاه، سالن قرنطینه را با دوربین‌های مداربسته نگاه می‌کردیم و هر حرکت و تجمعی، ما را به سمت سالن می‌کشاند و اسپری، شوکر و هیترهای برقی روشن می‌شد.
ساعت اداری که تمام می‌شد و فرمانده می‌رفت. افسرْنگهبان، می‌گفت؛ «دیگه بسه. پاشید. می‌خوام غم دوری از خونه رو بشورم ببرم براتون، بیایید عشق و حال.» افسرْنگهبان، شیره و تریاک را می‌انداخت روی میز و می‌گفت؛ «بشوره و ببره، نه؟» گاز آشپزخانه روشن و تکه‌ای از تریاک چسبیده می‌شد سر سیخ و لول‌ها چسبانده می‌شدند به لبه‌ی سیخِ داغ‌شده‌ای که تریاک را دود می‌کرد. بدن و سرها داغ می‌شد، خانه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و ما به جای سمنان در شهر و خانه‌ی خودمان قدم می‌زدیم. بهمن می‌گفت؛ «ما آخرش معتاد می‌شیم. نُه ماه دیگه، نبوووود؟» ما وزن‌هایمان کم و کم می‌شد و سرهایمان سنگین و سنگین‌تر. از خانه‌ی خودمان تنها چیزی که نداشتیم بالشمان بود. آشپزخانه‌ی اردوگاه برای‌مان خانه‌ای بود با تمام آن‌چه‌که در خانه‌ی خودمان نداشتیم. مادر، توی اتاق راه می‌رفت و دیگر هیچ گیری نمی‌داد که جوراب‌های کثیفم را بشویم، پاهایم دیگر هیچ بویی نمی‌داد و پدر شب از سرکار برگشته بود و هیچ خسته نبود. بهمن می‌گفت؛ «خوش به حالت که پدر و مادرت زنده هستند، مادرم اول مرد، بعدشم بابام. شایدم اول بابام بعدش مامان. نمی‌دونم. فقط می‌دونم ما آخرش معتاد می‌شیم، کاش برمی‌گشتیم خونه‌مون.» امیر بغض کرده و لولش را چسبانده بود به سیخِ سرخ‌شده. امیر می‌گفت؛ «من حاضرم همه‌چیزمو بدم تا برگردم خونه. من لولمو می‌دم که یه بار دیگه برگردم.» همه‌جا دود بود. ما از میان دودها با هم حرف می‌زدیم. فرمانده گفته بود؛ «اسپری را که زدید، یه چوب آتیش بزنید، دود کُنه تا چشماشون خوب بشه.» امیر کُنده‌ی چوب را آتش زده و انداخته بود جلوی موکت‌ها. دود مرهمی بود برای افغان‌ها. انگار چوب، معبدی باشد که افغان‌ها خودشان را انداخته بودند بر رویش. هر گروه سی ثانیه می‌توانست دورِ کُنده‌ی چوب باشد تا چشمانش را شِفا دهد. ما با تونفا و شوکرهایمان هر گروه را بلند می‌کردیم تا گروه بعدی بیاید و دودی بگیرد. ما در آشپزخانه و افغان‌ها در سالن قرنطینه برای دود بیش‌تر تلاش می‌کردیم. افغان‌ها چوب را طواف می‌کردند، گروه به گروه می‌آمدند تا دردشان کم‌تر شود و به کنجی بازگردند. تنها کافی بود در دوربین‌ها دیده شود که یک کدامشان در دست‌شویی‌ها سیگاری گیرانده و یا دارد با تلفن موبایلش صحبت می‌کند، تا ما پوتین‌هایمان را بپوشیم، پنجره‌ها را ببندیم و هیترهای برقی را روشن کنیم.
ما که از پله‌های اتوبوس بالا می‌آمدیم تا به سمنان بازگردیم می‌دانستیم که تا ماه‌ها به خانه‌مان بازنمی‌گردیم. افغان‌ها اما از پله‌ی اتوبوس که بالا می‌آمدند می‌دانستند که همین که به زابل برسند و از مرز رد شوند، به هفته نرسیده باز با تویوتا از مرز رد می‌شوند می‌آیند ایران. برای ما خانه جایی بود که از دستش داده بودیم و دل‌خوشی‌مان ماموریتی بود به زابل، برای تحویل دادن 44 افغان برای بازگرداندنشان به افغانستان. اما خانه برای افغان‌ها، ایران بود. کار بود، کارگری بود. بی‌خوابی و گرسنگی بود.
ما به سمنان رسیده و نرسیده، وسایل گروه دیگری را می‌بایست می‌گشتیم، انگشت‌نگاری کنیم و دوباره به زابل و خانه‌هایشان بازگردانیم.
امیر دیگ برنج را پایین می‌گذارد تا افغان‌ها یکی به یکی بیایند و غذایشان را بگیرند، همگی را جمع می‌کند گوشه‌ی سالن. فرمانده گفته بود؛ «همه را جمع کنید یک گوشه. هر چقدر هم که باشند باید همه رو تو یک گوشه‌ی دوازده‌متری جا بدید. افغانستانی‌ها جای‌شان که زیاد باشد، هرز می‌روند.» ما همگی را جمع می‌کردیم در یک گوشه‌ی دوازده‌متری. نفر به نفر می‌آمدند غذایشان را می‌گرفتند و به سر جای اول‌شان برمی‌گشتند. عدس‌پلو و آب شور هیچ‌کسی را سیر نمی‌کند. امیر می‌گفت؛ «باز خوبه صداشون در نمی‌آد.» فرمانده گفته بود؛ «صدای کسی در آمد، اسپری را بزنید توی صورت همان که صداش در آمده. هر صدایی را از همان فرد، از همان نطفه خفه کنید.» فرمانده اصرار داشت که افغانستانی‌ها صدایشان که در بیاید، هرز می‌روند. امیر کُنده‌ی چوب را انداخته بود وسط سالن، کسی جرات نزدیک شدن به ما را نداشت. افغان‌ها به دنبال دود می‌دویدند. هر سمت که دود می‌رفت، افغان‌ها به همان سمت می‌دویدند. پنجره‌ها باز بود و دودها به سمت پنجره‌های باز شده و هواکش‌ها می‌رفت. صدای هواکش‌ها، صدای همه‌مان را خفه کرده بود. دود به سمت هواکش‌ها بلعیده می‌شد. افغان‌ها مثل زمانی که ما وسایلشان را بر‌می‌داشتیم به ردِ دودهایی می‌نگریستند که به سمت هواکش و یا پنجره‌ها می‌رفت. دست‌های همگی برای گرفتن دودها بلند بود. خودشان را به سمت پنجره‌ها می‌کشاندند و روی لبه‌ی طاقچه‌ی پنجره می‌ایستادند تا دودی از کنار چشمانشان رد شود. بر دندان‌هایشان جای خون‌ها مانده بود. به جای عدس‌پلو دنبال دود بودند. ما همدیگر را در دود گم کرده بودیم. همه جا را دود گرفته بود. از دوربین‌های مداربسته هیچ چیز پیدا نبود. صدای هواکش‌ها نمی‌گذاشت تا صدای فریادهای امیر و بهمن را بشنوم. انگار بهمن یادش آمده بود که اول مادرش مرده و بعد پدرش. می‌خواست این را بگوید که صدایش به گوش ما نمی‌رسید. ما نیم‌دوری انگشتانمان را می‌چرخاندیم تا به بهمن بگوییم چه می‌گویی؟ دود نمی‌گذاشت تا بهمن چهره‌ی ما را ببیند. بهمن یادش رفته بود دستش را بگذارد روی دکمه‌ی شوکر و افغان‌ها از خطی که فرمانده کشیده بود جلوتر آمده بودند. دودِ آشپزخانه که زیاد می‌شد بهمن می‌گفت؛ «ما آخرش معتاد می‌شیم و نمی‌تونیم برگردیم خونه‌مون. توی یه جوب می‌افتیم و می‌میریم.» سیخ، سرخِ سرخ شده بود و هرچه را که نزدیکش می‌کردی، دود می‌کرد. سرها داغ شده و حال همگی‌مان خوش بود. دور تا دور سالن قرنطینه را می‌دویدیم. امیر می‌گفت؛ «مُردیم از تشنگی.» ما از تشنگی، گرما و دوری هلاک شده بودیم. دست‌های افغان‌ها را از پشت با گیره‌ای می‌بستیم و نفر به نفر سوار اتوبوس می‌کردیم. بهمن با تونفا بر کشاله‌ی ران‌ها می‌زد که سریع‌تر سوار شوند. امیر جلوی در اتوبوس ایستاده بود. بهمن گفته بود «همه باید به امیر سلام نظامی دهند، بعد سوار اتوبوس شوند.» همگی پیش از سوار شدن، پاهایشان را جلوی امیر بر زمین می‌کوبیدند، دستان بسته‌شده‌شان را بالا می‌آوردند، با کمری صاف شده به چشم‌های سبزرنگ امیر نگاه می‌کردند. امیر تونفایش را توی شکمشان فرو می‌کرد و می‌گفت «گم شو بالا.» افغان‌ها پله‌های اتوبوس را که بالا می‌رفتند، می‌دانستند همین که به زابل رسیدند و از مرز رد شدند، به هفته نکشیده باز به خانه‌شان، به ایران باز می‌گردند.


1- ماده‌ای است که بعضی از افغانستانی‌ها به صورت روزمره مصرف می‌کنند.

نظرات کاربران