محمد سبکبار متولد 1316 است. در سالهای میانی دههی چهل وارد کارخانه شده و مسئولیت فروش محصولات کارخانه به او سپرده میشود

آقا چقدر به من حقوق میدهید؟
روایتهایی از محمد سبکبار مدیر وقت فروش کارخانه ریسندگی کاشان
من سال 1344 وارد شرکت ریسندگی و بافندگی کاشان شدم. قبل از آن در بانک صادرات کار میکردم. من اولین رئیس شعبهی محلی بانک صادرات بودم. سال 1344 خواستند من را به قم منتقل کنند. نمیخواستم از کاشان به قم بروم. از طرف مسئولان بانک اصرار کردند که بروم و قول دادند پس از چند ماه مرا بازگردانند به کاشان، من نمیخواستم بروم و در نهایت هم به قم نرفتم و از بانک بیرون آمدم. پدرم بازاری بود و مردم برای گرفتن استخاره و مسائل دیگر به او رجوع میکردند. خیلیها پدرم را میشناختند، پدرم با مرحوم آقای تفضلی صحبت کرده و ماجرا را برایش تعریف کرده بود. آقای تفضلی هم مرا دعوت کرده بود به کارخانه. سال 1344 بود و من به دفتر آقای تفضلی رفتم. به آقای تفضلی گفتم: «آقا چقدر به من حقوق میدهید؟» گفت: «آفرین آقا، آفرین که آیندهنگر هستی. چقدر از بانک حقوق میگرفتی؟» گفتم: «هزار و پانصد» گفت: «ما هم همین هزار و پانصد را میدهیم.» و یک یادداشتی نوشتند که حقوق آقای محمد سبکبار در سال 1344، پانزده هزار ریال؛ سال 1345، هفده هزار و پانصد ریال و سال 1346، بیست هزار ریال.
گفتم: «آقا بگویید، یک نسخه از این برگه را هم به من بدهند.» خندید و گفت: «چشم.» البته که هیچوقت نسخهای از این برگه را به من نداد. ولی بعدن عین گفتههای خود را انجام دادند.
قبل از اینکه من به شرکت ریسندگی و بافندگی بروم شرکت چندتا مشتری داشت که از خریدارانِ عمدهی محصولات کارخانه بودند. اتفاقاتی افتاده بود، یکی دو نفر از مشتریان کارخانه ورشکست شده بودند و مرحوم آقای تفضلی به فکر توسعهی فروش در مراکز استان و بعضی شهرستانها بود. میخواست در شهرستانهای مختلف نمایندگی زده و سیستم فروش محصولات را به طور گسترده تغییر دهد. تعدادی از شهرستانها را مشخص کرد برای نمایندگی کارخانه. شروع کردیم و چند شهری را رفتیم. معاملاتی انجام شد ولی نهایتن موفقیتآمیز نبود و نتوانستیم در شهرستانها نمایندگی داشته باشیم.
آن زمان من به عنوان مسئول فروش کارخانه استخدام شده بودم. آقای تفضلی یک اتاقی داده بود و من کارهایم را در آن اتاق انجام میدادم، مشتری که میآمد صدایم میزد. من به اتاق مرحوم آقای تفضلی میرفتم و ساکت مینشستم و نگاه میکردم. یک چیزهایی هم یادداشت میکردم. خود مرحوم آقای تفضلی با مشتریها حرف میزد، آن زمان قیمتها پایین بود، از دو سه تومان به بالا و نهایتش ده الی دوازده تومان بود. آخر سر به من میگفت: «آقا بنویس، قولنامه، فروشنده: شرکت سهامی ریسندگی و بافندگی کاشان، خریدار: فلانی، مورد معامله: فلان پارچه، مقدار: این قدر، مدت: اینقدر ماه.» قیمت را خودش با خریدار تمام میکرد. امضا میکردند و تمام.
اوایل همین بود کارمان. تا یک بار آقای تفضلی صدایم زد و من کنارِ میز ایشان نشستم. گفت؛ «این پارچه را میخواهیم بفروشیم، به مشتری چند بگوییم؟» گفتم؛ «هر چه شما بفرمایید آقا.» گفتند؛ «خب نظرت روی چه قیمتی است؟» مشتری قبلیاش فلان ریال خریده بود. گفتم؛ « بیست و سه یا بیست و چهار ریال» گفتند؛ «خیلی خب، شما برو و با مشتری صحبت کن. ببینم چه کار میکنی.» البته خیلی طول کشید تا مرحوم آقای تفضلی این کار و این مسئولیت را به من دادند. میخواستند کم کم حرف زدن با مشتری و قرارداد نوشتن را از خودشان یاد بگیرم.
وزارت صنایع نامه زده بود که ماشینهای هشتاد و پنج و نود سانتیمتر جمع شود و شرکت میبایست دستگاههای دیگری جایگزین کنند. مرحوم آقای تفضلی و آقای مهندس دهدشتی فرصت گرفتند و این دستگاهها را از خط تولید حذف نکردند، اما دستگاههای جدیدی را به خط تولید اضافه کردند. پارچههای شرکت خیلی خوب فروش میرفت. مشتریهای خوبی هم داشتیم. پارچههای شرکت به خاطر تنوع طرح و کیفیت آن سر زبانها افتاده بود. ما در ایران هیچ رقیبی نداشتیم. کارخانجات بزرگی در ایران بودند که کار میکردند، اما آنها رقیب ما نبودند، آنها هم نیمنگاهی به پارچهها و طرحهای ما داشتند. هر بار که مدیری از طرف شرکت به خارج از کشور فرستاده میشد، از آنجا طرح و نقشهی جدید میآورد. طرحهای ما بسیار جدید بود، طرحهای کارخانه چندین قدم از همهی کارخانههای ایران جلوتر بود مسئلهی دیگر این بود که شرکت این قابلیت را داشت که طرحهای خود مشتریها را هم میزد. هر طرحی، هر مدلی که مشتری طرحش را میداد، آقای محمد خدایی - طراح پارچههای کارخانه- نقشهاش را طراحی میکرد و برای واحدهای تولید میفرستاد و واحدها هم به محض رسیدن طرح و نقشههای جدید شروع به تولید میکردند. این قابلیتها، شرکت را در میان کارخانههای دیگر سرآمد میکرد.
انقلاب که شد اوضاع تغییر کرد. اوضاع همه چیز. کارخانه و نحوهی کارش هم دچار تغییرات شد. اعلام کردند که پارچههای تولید شرکت باید به تعاونیها داده شود. تعاونی شهرستانهای مختلف میآمدند و پارچهها را میبردند و میفروختند. در کارخانه به غیر از مرحوم آقای تفضلی، مرحوم آقای حاج سید حسین دیانت، مرحوم آقای حاج احمد طلایی و من - محمد سبکبار- از طرف کارخانه حق امضا داشتیم. در نابهسامانیهای کارخانه، ما سه نفر، هر کدام در حوزهی خودمان امضاها را انجام میدادیم تا پارچهها از کارخانه خارج شود و به تعاونیها برسد، البته بعد از مدتی فروش محصولات کارخانه آزاد شد و میتوانستیم به غیر از تعاونیها به خریداران دیگر هم محصولات را بفروشیم.
پارچههای شرکت همگی در داخل ایران به مصرف میرسید، اما یک مشتری داشتیم به نام آقای مغفوریان، دستمال سفره و یکی دو مدل دیگر از پارچههای شرکت را به صورت عمده خریداری و صادر میکرد به کانادا. این پارچهها، پارچههایی بود که مستقیم از کارخانه صادر میشد. آقای مغفوریان که فوت کردند، دیگر کسی نبود که پارچهها را صادر کند، خود کارخانه هم به فروش بینالمللی فکر نمیکرد.
یکی از تولیدات کارخانه قبل از انقلاب، پارچهی امپِرمابْل و دیاگونال جناقی بود که به مقدار کافی تهیه و به ارتش داده میشد. بعد از انقلاب اسلامی سال 1357 یک نماینده از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به نام آقای مهدیزاده مراجعه کرد و همان پارچههای مذکور را برای سپاه پاسداران درخواست کرد که بلافاصله مورد تایید و توجه مرحوم آقای تفضلی واقع و برای بافت و تهیهی آن اقدام گردید. آن زمان، علیرغم اینکه در بحران جنگ تحمیلی بود ولی خوشبختانه سپاه پاسداران نهایت همکاری را با کارخانه انجام دادند.
سال 1359، مرحوم آقای مهندس بازرگان، نخستوزیر کشور بودند. آقای دکتر رضا صدر، وزیر بازرگانی، در اوایل فروردین 1359 اعلام کردند که کارخانجات حق دارند به قیمت تمام محصولاتشان پانزده درصد، اضافه کنند. ما هم اضافه کردیم.
برخی از اقلام بود که توان افزایش قیمتی پانزده درصدی نداشت و برخی از اقلام بود که میشد بیشتر هم اضافه کرد. به طور مثال؛ چیت و کودری را که قیمت ارزانی داشت، پنج درصد افزایش قیمت دادیم و پارچههای پردهای که مرغوب بود میشد تا بیست الی بیست و پنج درصد به قیمت آن اضافه کرد. پس از این افزایش قیمت، آقایان مهدی ظاهری و مصطفا ماجدی که از انقلابیون آن زمان کاشان بودند، رفتند پیش آقای ناظمزاده که آن زمان حاکم شرع کاشان بود، علیه کارخانهی ریسندگی و بافندگی شکایت کردند و ادعا کردند که کارخانه قیمت جنسهایش را بیش از پانزده درصد اضافه کرده است. آن زمان هم بزن، بزن و شلاق بود و زندان و بیاحترامی.
آقای ناظمزاده به من زنگ زد و گفت؛ «امروز عصر بیا کارت دارم.» گفتم؛ «من کارمند هستم و در ضمن مدیر شرکت هم مرحوم آقای تفضلی، کاشان نیستند.» گفت« «با خودت کار دارم. زنگ زدم تهران، منزل مرحوم آقای رضوانی، ماجرا را برای آقای تفضلی تعریف کردم. آقای تفضلی گفتند؛ «حتمن بروید.»
من هم رفتم و دیدم که آقای ماجدی و ظاهری هم نشستهاند. آقای ناظمزاده با برخورد خوبی گفتند؛ «چرا جنسهایتان را گران فروختهاید.» گفتم؛ «نه ما گران نفروختهایم، ما به طور میانگین به تمام جنسهایمان پانزده درصد افزایش قیمت دادهایم.» گفتند؛ «نه، گران فروختهاید باید تفاوتش را بپردازید.» مهرماه بود و جنگ تازه شروع شده بود. گفتم؛ «مشکلی نیست، تفاوتش را حساب میکنیم و به جبهه میفرستیم برای کمک.» گفت؛ «نه، شما این کار را نکنید. من آقای ماجدی را میفرستم که بیاید تفاوتش را حساب کند و شماره حساب هم میدهیم که پول را به آن شماره حساب بریزید.» من گفتم؛ «خودم صورت میدهم.» آقای ناظمزاده بلافاصله گفتند؛ «قبولت دارم. خودت انجام بده.» بعد از چند روز که تفاوت را حساب کردم، به قیمت آن روز حدود سه میلیون و دویست هزار تومان بود. صورتحساب را بردم و به آقای ناظمزاده هم نشان دادم و تاییدش را گرفتم. آقای ناظمزاده، با حفظ سمت که حاکم شرع کاشان بود، در تهران هم رئیس اصناف بود. یک روز دیگر زنگ زد و گفت که فردا عصر ساعت چهار بیا تهران. گفتم؛ «آقای ناظمزاده، مدیر کارخانه آقای تفضلی است.» گفت؛ «میآیی یا بگویم بیایند دنبالت و بیاورندت؟» زنگ زدم به آقای تفضلی و گفتم ماجرا از این قرار است. آقای تفضلی گفتند؛ «نگران نباش و راه بیفت سمت تهران» گفتم؛ «آقا من تنها هستم.» گفت؛ «با هرکس میخواهی هماهنگ کن و برو.» یک مدیر دفتری داشتیم در تهران، مرحوم حاج آقا حسین نجفی. به اتفاق آقای نجفی به نشانیای که آقای ناظمزاده داده بود رفتیم. خودمان را معرفی کردیم و رفتیم تو. دیدیم که آقای ماجدی باز در دفتر نشسته است. آقای ناظمزاده گفتند؛ «من با آقای دکتر بهشتی صحبت کردهام و آقای دکتر بهشتی گفتهاند که از این کارخانه پنجاه میلیون بگیرید.» گفتم؛ «برای چی؟» گفتند؛ «ده برابر گران فروشی جریمه میشوید.»
آن زمان مرحوم آقای دکتر بهشتی رئیس دیوان عالی کشور بودند. به آقای ناظمزاده گفتم؛ «با پرداخت این پول کارخانه ورشکست میشود، از هم میپاشد.» گریه کردم. اصرار کردم که کارخانه از بین میرود. به آقای ناظمزاده گفتم؛ «کارخانه از بین میرود. گفتم به جوانهای مردم رحم کنید. حیف است این کارخانه از هم بپاشد.» تا ساعت یازده با آقای ناظمزاده حرف زدیم. مبلغ را رساندیم به بیست و پنج میلیون تومان و دیگر هم کوتاه نمیآمدند، دیگر حریفشان نمیشدیم.
به آقای تفضلی زنگ زدم و جریان را گفتم. ایشان گفتند؛ «آقا، تمامش کنید. نگذارید پروندهاش باز بماند. تقسیطش کنید. امضا بگیرید که این ماجرا تمام شود.»
مرحوم آقای تفضلی میدانست که میخواهند دستاندازی کنند، کارخانهی مخمل و ابریشم و راوند را گرفته بودند و حالا به فکر شرکت ریسندگی و بافندگی افتاده بودند. آقای تفضلی هم ترسش از همین بود. میخواست ماجرا با این مبلغ تمام شود. البته کارخانهی ریسندگی چیزی نداشت که بتوانند رویاش عیب بگذارند. نمیتوانستند بگویند شما عضو حزب رستاخیز هستید، کارخانه سهامی عام بود و حدود پانزده هزار صاحب سهم داشت. کارخانه مشکلی نداشت که بتوانند کارخانه را بگیرند ولی آقای تفضلی اصرار داشت در همان جلسه و در همان اتاق، پروندهی ماجرا بسته شود. من به آقای ناظمزاده گفتم؛ «تقسیطش کنید.» قرار شد چهار میلیون نقد بپردازیم و هفت تا چک سه میلیونی بدهیم. صورتجلسه و امضا کردیم و از دفتر آمدیم بیرون. چکها را من و مرحوم آقای دیانت امضا کردیم و برای آقای ناظمزاده فرستادیم.
بعد از مدتها، دوستانی به من گفتند که کارخانه مدیران دیگری هم دارد، ممکن است بعد از مدتی بیایند و به تو ایراد بگیرند و بگویند تو چه کاره بودی که بیست و پنج میلیون تومان را تعهد کردی.
حرف درستی بود. این حرف را به آقای تفضلی انتقال دادم و گفتم؛ «آقا یک کاری بکنید که دیگران به ما ایراد نگیرند و دچار مشکل نشویم.» آقای تفضلی خندیدند و گفتند؛ «چشم.» و یک کاغذ برداشتند و شرح ماجرا را ارائه دادند و در پایانش نوشتند که آقای محمد سبکبار از طرف ما اختیار داشت و این تعهد را داد.
بعد از این ماجراها، کارخانه باز خوب کار میکرد و فروش مطلوب بود. مرحوم آقای تفضلی برای کارگران باشگاه فرهنگی- ورزشی ساختند تا کارگران بتوانند اوقات فراغتشان را در آنجا بگذرانند. بعد به امور مالی دستور دادند که هر کارگری خانه ندارد، وام یکصد و پنجاه هزار تومانی برای خرید و یا ساخت به او داده شود تا همه صاحب خانه شوند. خیلیها از این وام استفاده کردند و صاحب خانه شدند.
آقای تفضلی برای توسعهی کارخانه نهایت مراقبت را داشتند و برای بهبود و رونق فروش از خرید و سفارش ماشینآلات جدید حداکثر استفاده را میکردند. در اوایل انقلاب علیرغم خدمات آقای تفضلی بعضی اشخاص در مجامع بزرگ هتک حرمت و بیاحترامی میکردند. ولی خوشبختانه هیچگونه اثر منفی بین کارگران خدومِ کارخانه نداشت و همگی با رضایت کامل کار خودشان را انجام میدادند.
در دفتر آقای تفضلی یک فرش لاکی رنگ بود و چند صندلی سرمهای. یک روز چند نفر از کارگران کارخانهی شمارهی دو آمدند و رفتند در دفتر آقای تفضلی، درخواست سرویسِ آمد و شد کردند. مرحوم آقای تفضلی قبول کردند و به من دستور دادند که اقدام کنم. مجددن یک هفته بعد همان کارگران آمدند و درخواست قبلی را تکرار کردند، که آقای تفضلی اظهار داشتند که من به سبکبار دستور دادهام و هرچه زودتر انجام میشود. متاسفانه یکی از کارگران مشتش را بلند کرد و روی فرش اتاق کوبید و گفت؛ «آقای تفضلی این فرش که شما رویاش نشستهاید از خون بدن ماست. هر وقت ما پیش شما آمدیم، شما چَشم چَشم کردید ولی هیچ کاری انجام ندادید.» بقیهی کارگرانی که همراهش آمده بودند خجالت کشیدند و هیچ حرفی نزدند، سرشان پایین بود. آقای تفضلی هم هیچ جوابی نداد. زنگ آبدارچی را فشار داد و گفت که چند چایی بیاور. چایی را که خوردند، آقای تفضلی با توجه به کارگر مربوطه گفتند؛ «استاد من نمیدانم چرا شما امروز خُلقتان تنگ است. من که نه نگفتم. گفتم انجام میدهم. آقای سبکبار را هم مسئول پیگیری کردهام. هر کدام شما مثل اولاد من هستید. شادی شما من را هم شاد میکند، اگر گرفتاری داشته باشید من هم ناراحتم. حالا اگر میخواهید یک نفر انتخاب کنید تا با آقای سبکبار بروند دنبال کار و پیگیری سرویس کارخانه.» هیچکدامشان چیزی نگفتند و تشکر کردند و رفتند. آنها که رفتند آقای تفضلی گفتند که هر چه سریعتر پیگیری کنید و با یکی از گاراژهای کاشان، هر کدام که بهتر است، قرارداد ببندید تا کارگران در رفتوآمد به کارخانه راحت باشند. ما هم دنبالش را گرفتیم و با مرحوم آقای نوبخت قرارداد بستیم و در حدود سی، چهل مینیبوس برای رفتوآمد کارگران در نظر گرفته شد.
در آبان ماه 1366 زمانی که آقای تفضلی فوت کردند، مرحوم آیتالله آقای یثربی امام جمعه کاشان بودند و مرحوم آقای آیتالله مصطفوی، که نسبت فامیلی با آقای تفضلی داشت، هم تاثیرگذار بودند. در هیئت مدیره تصمیم گرفتیم که آقای مهندس دهدشتی را مدیرعامل کنیم. آقای مهندس دهدشتی گفتند؛ «اگر آقایان یثربی و مصطفوی من را تایید و کمک کنند میآیم.» آقای یثربی موافق بودند و آقای مصطفوی هم همینطور. آقای مهندس دهدشتی مسئولیت مدیرعاملی را بر عهده گرفتند. ایشان خیلی خوب کار میکردند، مدیری لایق بودند و تا سال 1370 ماندند. اما یک سری از دوستان نادان و دشمنان دانا، شروع کردند به حرف زدن و خرابکاری.
آقای مهندس دهدشتی که به خارج از کشور رفته بود، دیگر بازنگشت و از همانجا استعفایش را داد. پس از آقای مهندس دهدشتی، مرحوم آقای حاج سید حسین دیانت که مدیر مالی بود، مدیر عامل شدند. مرحوم آقای دیانت فکر میکنم نزدیک پنجاه سال در کارخانه سابقهی کار داشت. از همان ابتدا که مدیرعامل شد یک عده نگذاشتند و مخالفت کردند. از داخل و از خارج کارخانه فشار میآوردند. برخی افرادِ خارج از کارخانه و کارگرانِ بعضی جناحها با مرحوم آقای دیانت ساز مخالف میزدند، تا آنجا که ایشان مجبور به استعفا شد و از کارخانه رفت. مدتی که آقای دیانت مدیر عامل بودند با اصرار بنده سفارش یک دستگاه ماشین چاپ روتاری دادند که آن زمان کار با آن بسیار قابل توجه و مورد استفاده بود ولی متاسفانه تا سالها از آن استفاده نشد ولی هماکنون در طرح توسعه استفاده میشود.
در خرداد یا تیر ماه سال 1373، آقای مهندس محمدی مدیرعامل شد. طرز کار ایشان با مدیریت مرحوم آقای تفضلی و آقای مهندس دهدشتی و دیگران خیلی تفاوت داشت. به تعهدات با مشتریانِ قبلی اعتنایی نداشت، که مرتب موجب درگیری و بحث بین من و ایشان بود. در همان شروع کار، امضای مرحوم آقای طلایی و من که زمان آقای تفضلی و به دستور خودِ ایشان به ما داده بودند را باطل کرد و شخصی به نام آقای ناصر را در تهران به عنوان مدیر بازرگانی انتخاب کردند. نظرات آقای مهندس محمدی و مدیر بازرگانی با ما متفاوت بود و حقیقتن من قبول نداشتم و هرچه من به ایشان تذکر میدادم اثری نداشت. ناگزیر برخورد من با آقای محمدی زیاد شد. ایشان اظهار داشتند؛ «میروم خدمت آقای یثربی و میگویم که سبکبار کارشکنی میکند.» گفتم؛ «آقای یثربی من را میشناسد و میداند که من اهل کارشکنی نیستم.» مرحوم آقای دکتر کرباسی که مدیرعامل کارخانهی «ایران مرینوسِ» قم بودند ریاست هیأت مدیرهی شرکت ریسندگی را هم داشتند. ایشان چندین نوبت خواستند بین ما تفاهم برقرار کنند، اما موفق نشدند. تا در اواخر سال 1373 جلسهای در تهران تشکیل دادند که در آن جلسه آقای رضا کیهان، آقای مهندس ناصر تفضلی، آقای محمد گلابچی شرکت داشتند، که خدا همگیشان را رحمت کند. من توضیحات خودم را همراه با اسناد دادم. سپس آقای دکتر کرباسی به آقای مهندس محمدی گفت؛ «جواب حرفهای سبکبار را چه میدهی؟» گفت؛ «بعدن عرض میکنم.» که هیچوقت هم جوابی نداد. و نهایتن بنده به ذکر داستانی از زمان حضرت مولا امیرالمومنین پرداختم: خانمی صاحب اولاد شده بود. خانم دیگری هم اظهار میداشت که این بچه، بچهی من است. هر دو نفر به حضرت امیرالمومنین مراجعه کردند. حضرت هرچه تذکر دادند هیچکدام قبول نکردند. ناگزیر صدای قنبر زدند و فرمودند؛ «این بچه را دو نیم کن. نصف به این بده و نصف دیگری به آن. آنکه مادر بچه بود گفت؛ «یا امیرالمومنین من بچه را نمیخواهم و به او بدهید.» حضرت فرمودند؛ «تو مادرِ بچه هستی و بچه مالِ شماست.»
من با توضیح این داستان در همان جلسه اظهار داشتم؛ «من میروم. شما هر کار میخواهید انجام دهید. سی سال خدمتِ من تا پایان سال تمام میشود و از اول فروردین نمیآیم. فکر نکنید کارشکنی میکنم. هر تصمیمی لازم است و میخواهید بگیرید. و هم اکنون خوشحالم تا آخرین ساعتِ روزِ بیست و هشتم اسفند سال 1373 تمامِ کارهای روی میزم را تمام کرده و رفتهام.»
از اول فروردین کارخانه نیامدم و بعدن هم نرفتم. البته به پاس خدمات سی سالهی من نمیخواستند حق سنواتِ من را بدهند که ناگزیر از طریق ادارهی کار اقدام کردم و حقوق من را طوری به تامین اجتماعی ارائه دادند که هم اکنون بعد از بیست و پنج سال بازنشستگی، دریافتی من دو میلیون و چهارصد هزار تومان است. لازم به توضیح است مشتریان و خریداران اجناس کارخانه در آن زمان از بهترین تجار درجهی یک بازار تهران بودند و خوشبختانه تا پایان سال 1373 دینار و ریالی از کارخانه سوخت و حیف و میل نشد. پرداختِ آقایانِ مشتریان کاملن مورد رضایت و تا پایان سال 1373 سودِ صاحبان سهام پرداخت گردید. بدهی کارخانه فقط به بانکِ ملی بود که مبلغ آن هم در حدِ عرف بود و انبارهای مواد اولیه اعم از پنبه، الیاف، و مواد رنگی و چاپ به مقدار کافی موجود بود. و هیچ نگرانی در کار نبود. تدارکات کالا و خرید مواد اولیه توسط مرحوم حاج احمد طلایی انجام میشد، که ایشان هم در زمان خود مدیری لایق و صدیق بودند. مدیری که نمونهی آن کمتر مشاهده میشود.
نظرات کاربران