اصلان دبیری، از نخستین افرادی است که از قریهی فین آن روزها، به کارخانه میرود. آچار به دستی، کاردانی و علاقهاش به تعمیرات سبب می شود به قیاس موسیوهای شاز خارج آمده، همکارانش او را «اصلان خان» بنامند.

اصلان خان به روایت فرزندان
فینیهای محلهی ما، بیست، سی نفری میشدند که کارخانهای بودند
فینیهای محلهی ما، بیست، سی نفری میشدند که کارخانهای بودند. هر روز از فین، پای پیاده حرکت میکردند تا برسند به کارخانه. کامواییها - آنها که در کارخانهی کاموا کار میکردند- بین راه جدا میشدند و به سرِ کارشان میرفتند. حریر و مخملیها هم همینطور. بقیه که ده، پانزده نفری میشدند، پیاده میرفتند تا میرسیدند به کارخانهی ریسندگی و بافندگی شمارهی یک.
بوق کارخانه، به صدا درآمده و درنیامده فینیها رسیده بودند سرِ کارشان. لباس پوشیده و آماده، شیفت را تحویل میگرفتند. آن روزها، ساعت ورود و خروج، قوانین سفت و سختی داشت و جوری باید از فین حرکت میکردند که صدای بوق را در پای دستگاه بشنوند.
عشقِ آچار و کار فنی، پدرم را از پیشهی پدری جدا کرد و انداخت در کارخانهی ریسندگی و بافندگی. پدرم زمانی که 15، 16 سال بیشتر نداشته، استخدام شده بود. در آن سالها کاری که پدرم میکرده، تمیزکاری و شستوشوی پیچ و مهرهها بوده است. اولین و جدیترین بحث خانوادگی سر همین بوده که چرا کار خانوادگی را رها کرده و توی کارخانه کارگری میکند؟ یکی از فامیلها پدرم را با لباس و دست و صورت سیاه میبیند که روی زمین نشسته و دارد پیچ و مهرهها را تمیز میکند. و این شروع ماجرا شده است. شروع حرفها و نیش و کنایههای فامیل که اصلان دارد با آبروی فامیل بازی میکند. از بازی کردن با آبروی فامیل تا آمدن ارباب تفضلی به خانهی ما برای عیادت از پدرم سال ها می گذرد. سال هایی که اصلان، آصلانخان فامیل و کارخانه میشود.
پدرم، اولین حقوقبگیر فامیل بود. خانوادهی ما، خانوادهی سرشناس و سرآمدی بود ولی درآمد ماهیانه نداشت. پدرم تنها حقوقبگیر خانواده بود. پدرم تمامی مخارجِ مدرسهی پسرعمه و عموهایم را داد و حالا هر کدام روی پای خودشان ایستادهاند.
اصلانخان، کار در دیزلخانه را از مهندسین و موسیوهای خارجی یاد گرفت. کار به جایی رسیده بود که مهندسین اگر میخواستند قطعهای را عوض کنند، پدرم نمیگذاشت. میگفت باید تعمیر شود. تعمیر میکرد و دستگاه را دوباره راه میانداخت. خارجیها از دست پدرم ناراضی بودند. بارها رفته بودند پیش آقای تفضلی و درخواست کرده بودند پدرم از دیزلخانه اخراج شود. ولی نشده بود. پدرم به حرف خارجیها گوش نمیداد. کار را یاد گرفته بود و میدانست که چه کار کند. میدانست که دیزلها چطور کار میکنند. هفتههایی بود که بعد از چهار یا پنج روز به خانه میآمد. بدون اینکه خبر یا اطلاعی بدهد که در کارخانه میماند. هر بار که مادرم گلایه میکرده، پدر تنها حرفی که میزده، این بوده که « چطور ممکنه برق یک بیمارستان قطع بشه؟ پس باید همینطور پیش رفت.»
مادرم از شبهایی که میترسیده، تعریف میکند، از شبهای تنهاییاش. از شبهایی که تاریکی بوده و ترس و تنهایی. مادرم میگوید: « تمام دخترهای همسایه به ترتیب میآمدند و شب کنارم میخوابیدند.» و این ماجرا، یکی دو سال نبود که مداوم بود تا زمانی که برق شهری وارد کارخانه میشود و کارخانه دیگر برق شهر را تامین نمیکرده است.
از زمانی که سیاهی دستها و لباسهای اصلان دبیری، صدایی را در فامیل بلند میکند تا زمانی که ما، خواهران و برادران- خانه را آب و جارو میکردیم که قرار است ارباب به عیادت آصلانخان بیاید، ده سالی میگذرد. در این سالهایی که میگذرد، آصلانخان آنقدر در کارش پیش میرود که آصلانخان نامیده میشود. تابستان بود و ما حیاط و زیرزمین را آب و جارو کرده بودیم برای آمدن آقای تفضلی. دل تو دل هیچکداممان نبود. خبر آمدن ارباب توی فین پیچیده بود. محله شلوغ شده بود. همه آمده بودند توی کوچه تا ارباب را ببینند. زمانی که پدرم فیلِرگیری توربین را انجام میداده، دیلَم یکی از توربینها پرت میشود روی دستهایش، و از آن بالا دیلم و اصلانخان میافتند روی زمین. دستش از مچ خرد میشود. دکتر فیلسوف، قبولدارِ درمان دست پدر میشود. قرار بود بروند تهران، دکتر فیلسوف گفته بود در همین کاشان میشود درمانش کرد. دست پدرم خوب شد، اما انحراف مچش هیچوقت خوب نشد. آقای تفضلی به همراه برادرش حاج جعفر و رانندهاش آقای شوفرپور آمدند. آقای تفضلی خیلی آرام و شمرده حرف میزده و به پدرم گفته؛ « آصلانخان با خودت چه کار کردی؟ چرا نتوانستی خودت را حفظ کنی؟»
پدرم بعد از چند ماه به کارخانه برگشت، باید خیلی مراقب دستهایش میبود تا به طور کامل مچش جوش بخورد. مچ دست خوب شده و نشده، انگشتهایش بین دستگاه گیر کرد و مجبور شدیم ناخنهایش را بکشیم، همهی ناخنهایش را. پدرم را آورده بودند بیمارستان متینی. دکتری که نبود، یک پرستاری بود که ناخنها را میکشید، بعدها همکارِ پدرم تعریف میکرد که هر ناخنی را که میکشید، اصلانخان، صدایی از دلش در نمیآمد، نه دادی و نه هواری. یکی، دو تا هم که نبود، هر ده تا را باید میکشیدند. هر بار فقط میگفته « یا مولا امیرالمومنین».
صدای دیزلخانه خیلی زیاد بود. وقتی همهی توربین و دستگاهها با هم کار میکردند، صدا به صدا نمیرسید. برای تلفن هم چراغ گذاشته بودند. تلفن که زنگ میخورد، چراغها روشن و خاموش میشد. این آخریها گوشهای پدرم نمیشنید و یا به سختی میشنید. هر روز در معرض این حجم صدا بودن کار هر کسی نبود.
آصلانخانِ دبیری فینی، پیش از انقلاب و پس از چهل و شش سال بازنشسته شد. همکاران پدرم، بعد از بازنشستگی هم به خانهی ما میآمدند. پدرم به کارخانه علاقهی زیادی داشت. کار را دوست داشت، پیشرفت خودش و کارخانه را دوست داشت، از همهی اینها بیشتر ارباب را دوست داشت.
نظرات کاربران