. اینبار جنگِ ایران و توران نیست، که معرکهیِ ایران و ایرانی است؛ جنگِ مابین نیکان

از خونِ سیاوش تا جنونِ رودابه
در میانه رودی در جریان است، بیقرارتر از ضربِ خاموش چکمهها
در میانه رودی در جریان است، بیقرارتر از ضربِ خاموش چکمهها و پرخروشتر از چکاچک شمشیرها و نیزههای دو سپاهی که هر کدام در سویی از رودخانه صاحب مردماند و زمین. رود از خونِ ریخته تازه است و از تازگی در طغیان. دیروز خونِ ریختهی ایرج بود و امروز خونِ بر فراز سیاوش. خون میقلد و رود از عذاب میغرد. ایران و توران تا زانو در خون هماند و تا گلو غرقاند در نعرههای بریده بریدهیشان. حماسه در جریان است و پهلوانان در میانهی معرکه رجز میخوانند. آرزوها و آرمانهای یک ملت، در پنجه و سپر پهلوانان جلوهای زمینی پیدا کردهاند و حال اینان (تجلی ای کاشهای ملتی در بند) در نبردی سهمگین از نفس افتادهاند. سرانجام کار چیست؟ حماسه تا به کجا ادامه دارد؟- حماسهای که هنوز زمانش نرسیده تا در مواجهه با واقعیت تاریخی در هم کوبیده شود- اینک رزم رستم و اسفندیار است. اینبار جنگِ ایران و توران نیست، که معرکهی ایران و ایرانی است؛ جنگِ مابین نیکان. آری، حماسه نابودی را از درون خود آغاز کرده است و این آغاز بدینگونه است: زالِ چارهگر درمانده شده است و هزار بند بر بیدستی رستمِ دستان پیچ و تاب میخورد. رستم تنها زمانی راز نابودی اسفندیار را درمییابد که نفرین دو جهان را بر جانِ زخمخوردهاش بخرد. پس سیمرغ برای آخرین بار به کمک خاندانِ حماسه میآید تا هم راه آزادگی را به زال نشان دهد و هم رستمِ درمانده را تیمار کند. رستم از جادوی سیمرغ و چارهگری زال تیری میسازد و اسفندیار را از رویینتنی به زیر میکشد. چشمانِ خونخوردهی اسفندیار به حقیقتِ کار بینا میشود و در آخر فرزندش بهمن را به رستم میسپارد. زال در آیینههای شکسته زوال خود را اینگونه میبیند: بهمن جوانی را پشت سر خواهد گذاشت، رزمجامه به تن خواهد کرد و به فرمان بلندِ شاه-موبدان بر زال و سیستان خواهد تاخت. حماسه زیر سم اسبان سپاه وی در هم شکسته خواهد شد و دوران پهلوانی به سرانجام خواهد رسید. واقعیت تاریخی بر حماسهی ملی هجوم میآورد و آرزوهای ملتی را به زیر میکشد. تاریخ با تحکمی بیرحمانه آغاز شده است. اما در این آغازِ شوم زال کجاست؟ آیا بندی که نتوانستند بر دستان رستم ببندند، بر دستان زال مینهند؟ آیا سرش میبرند و پیکر تکه تکهاش را به گرسنگی و ولع باد میسپارند؟
نه، سرانجام زال و خاندانِ حماسه این نیست. زال نمیمیرد. فردوسی گرچه حماسه و دوران پهلوانی را پایان میدهد ولی از مرگ زال حرفی نمیزند. گرچه تاریخ بر حماسه حملهور شده ولی بر آن چیره نشده است.
محمد مختاری در کتاب اسطوره زال سرانجام زال را اینگونه بیان میکند: « زال نمی تواند در تاریخ بزید اما تاریخ نیز نباید وجود او را از میان بردارد. زیرا او اصل و ریشه اساطیر در حماسه و تبلور تضاد و وحدت حماسه است و چنین اصلی از میان رفتنی نیست. هستی رستم با فرا رسیدن تاریخ به نهایت میرسد، اگر چه به یاری پارهای از وجود زال. اما زال میماند... پدر اساطیری حماسه جاوید است و امکان نشا و نشأت را بر زمینهی بکری دیگر نفی نمیکند. باز هم میتوان به خلق حماسهی یک ملت امید بست. باز هم میتوان حماسه آفرید.» (اسطوره زال، ص250)
پس زال نمرده است، که در غبار و مِهی سنگین سرگردان مانده است. محمد مختاری در همان کتاب اینگونه ادامه میدهد که فردوسی دورانِ پهلوانی را با جنونِ رودابه خاتمه میدهد نه با مرگ زال. (اسطوره زال، ص250) رودابه در مرگ رستم دیوانه میشود و خرد از او رویگردان. از جنونِ رودابه خواهیم گذشت و به ناچار به واقعیت تاریخی دچار خواهیم شد.
حال سوال این است که چگونه میتوان باز به خلقِ حماسهی یک ملت امید بست؟ کیست آن راوی دوباره تا حماسهای تازه خلق کند، اسطورهها را رنگِ تازهای بخشد و خلق را به سرانجامِ جهان امیدوار سازد؟
من آن قصهگو را میشناسم. آن خستهجان از رویا بیدار را. او اسطورهها را در همزیستی با عناصرِ عصر خود معنا و شکل تازهای میبخشد و آن معنا چیزی نیست جز اطمینان به خودِ خودِ انسان. در قصههای او قهرمانان و ستایششوندگان عادیترین مردمانند. قصهگو بارها گفته است: «هر یک از ما امکان یک اسطوره را بر دوش میکشیم که خودِ خود ماییم. مردمان عادی در چنبره حوادث خود اسطورهای میشوند شکستناپذیر.» ( جدال با جهل- گفتگوی نوشابه امیری با بیضایی، ص79)
پیش از آنکه از قصهگو و قصههایش حرفی بزنم، چند پرسش مطرح میکنم اما نه برای رسیدن به جواب: اسطوره و حماسه در اکنون ما چگونه تعریف میشود؟ امروزه نوع مواجهه ما با کتابی مانند شاهنامه باید چگونه باشد؟ چگونه بخوانیمش؟ چگونه بفهمیمش؟ فردوسی تاریخ قبل از خود را میگفت یا تاریخ مردم دورانش را؟ بنا به چه ضرورتهایی رستم و سیمرغ خلق شدهاند و یکی ششصد سال زیسته و دیگری چارهگری بوده به وقت درماندگی؟ و امروز به خلق چگونه رستمی نیازمندیم و انتظار چگونه سیمرغی را باید بکشیم؟
نمیخواهم پاسخ آمادهای به این پرسشها بدهم، ولی قصد دارم این پرسشها را پررنگتر کنم. شاهرخ مسکوب در سوگِ سیاوش مینویسد: «هر اسطوره یا حماسه اگر جوانمرگ نباشد تاریخی دارد که سرگذشت اوست، دستخوش تبدل است و به یک حال نمیماند. تنها آنگاه که مُرد همان بود که میماند. تغییرناپذیر و ابدی! و این آنگاه است که نگرنده به اسطوره یا حماسه نیز جامد و مُرده باشد...
اکنون خوانندهای تازه در برابر کتابی است که از هزار سال پیش بوده است. برای دست یافتن به شاهنامه نخست باید از آن دور شد، کتاب را در جای تاریخی خود نهاد و خود در تاریخ شخص خویش و زمان خویش جای گرفت. آنگاه از راه آن پشتوانهی سنت و فرهنگ از هزار سال پیش آغاز کرد و به خود بازگشت و تا به امروز آمد. خواننده چون پدیدهای تاریخی به کتاب میپیوندد. ...خواننده در همان حال که معنایی تازه از کتاب میگیرد معنایی تازه نیز بدان میبخشد. آنگاه شاهنامه در اندیشهی خواننده است و او در پست و بلند کتاب گام بردارد» ( سوگ سیاوش ص 179و180)
بیضایی همان قصهگویی است که نگاهش به اسطوره جامد نبوده و نیست. او از طریق زبان و فرم قصهگویی ارتباطش را با سنت حفظ میکند و این به معنای بازگشت ادبی و اسیر شدن در محتوای سنت نیست، بلکه فهم همان سنت است. باز این سوال پیش میآید که: چگونه میشود هم سنت را فهمید و هم در چهارچوبهایش گرفتار نشد؟ فهم سنت چه کمکی به ما میکند تا نیازهای عصر خود را بهتر بشناسیم؟ برای شناخت سنت، جنون به چه کار میآید؟!
گفتیم زال در غبار و مه ناپیدا شد وشعلههای جنون در رودابه زبانه کشیدند. این جنون چیست و نشان از چه دارد؟ گویا جنون آخرین راهی است که میتوان واقعیتها را نپذیرفت و جهان را آنطور دید که عاقلان از دیدنش عاجزند. رویاها از جنون سر برمیآورند. رستم در جنونِ رودابه هنوز زنده است، گرچه تاریخ «مُرده باد» میخواستش.
میخواهم از همین جنون حرف بزنم. جنونی که رستم را زنده نگه میدارد. اما ما از این جنون چه نشانهایی داریم و کیست که از جنونمان حماسه بیافریند؟ پس بنویسیم از جنون و جنون:
- ما خود، جنونِ رودابهایم. از خواب سیریم و از خوردن پُر. قامت گُرگرفتهیمان را بر دوش گرفتهایم و هراسان از دالانهای سردِ تاریخ میگذریم. روان و تن را چنگ میزنیم وچشمهای پر از خونمان را بر واقعیتِ سرد میبندیم. ما خود جنونِ رودابهایم آنگاه که نمیخواهیم با واقعیت مواجه شویم آنگاه که از رویا و آرزو سرشاریم و برای تحققشان میجنگیم. ما ادامه و انتهای جنون رودابهایم و قصهگو، روایتگرِ جنونمان.
و بیضایی همان قصهگو است. قصهگویی که از واقعیت فرار نمیکند و بهشتِ خیال هم نمیسازد،
ولی رویای دورمان را هم ستایش میکند. بیضایی آرش را مینویسد. آرشی که از اسطورهها آمده. اما آرش او یک ستوربان است. تا به حال زه کمانی را نکشیده و در معرکهای زبان به خودستایی نیالوده. آرش تنها اسبها را تیمار میکرده و بر پشت هیچکدام به بدی نتاخته. مردمان برایش هورا نکشیدهاند و بازوانِ پولادینش را ستایش نکردهاند. آرش تا به حال تیری نیانداخته اما سرنوشت جنگی بزرگ به قدرت بازوان او گره خورده است. آرش در موقعیتی قرار میگیرد که باید به نیروی درونش اطمینان کند. آرشِ بیضایی خودِ مردم است. او باید حماسهای تازه بیافریند. مردم چشم به راه منجی دوختهاند در حالیکه چارهگر واقعی کسی نیست جز خودِ مردمان.
در سیاوشخوانی، اهالی دهی هر ساله هنگام برداشت محصول و کشتِ تازه، آیینخوانی سیاوش برگزار میکنند. هر کدام از بازیسازان باید در لباس یکی از شخصیتهای شاهنامه بروند و به کردار او عمل کنند. اهالی روستا با اسطورههای پیشین همعصر میشوند. آنها مانندهخوانانی هستند که از روی برگههای آیینخوانی ایفای نقش خواهند کرد. اینکه کدامیک از اهالی رستم است و کدام سودابه، در نگاه و قضاوت مردم به آنها و جایگاه اجتماعیشان موثر خواهد بود.
دُردی، پسر کارگری است که حتا زمینی از خود ندارد. او در آزمونهای رقصِ جنگی و وسوسه و آتش سربلند بیرون میآید وسیاوش نام میگیرد؛ با این تفاوت که نه شاهزاده است و نه مهترزاده، نه هفت سال نزد رستم آیین رزم و بزم آموخته و نه از تاج و گوهر بهرهای دارد. خانوادهی دُردی حتا زمینی برای کشت ندارند اما هر ساله در آیینخوانی شرکت میکنند تا همگان را از برکاتِ زمین بهرهمند کنند. وقتی که مادر دُردی(مهنو) از او میخواهد تا از سیاوشخوانی کناره بگیرد، چرا که این همه رنج بیهودهای است برای کارگرانی که حتا خرده زمینی هم ندارند؛ دُردی پاسخ میدهد: «که زمینهای جهان از ماست اگر جهان سبز شود ما سیر میشویم.» ( سیاوشخوانی، ص31)
هر یک از روستاییان برای نقشی انتخاب میشوند و نمایش آغاز میشود. در میانهی بازی گرسیوز (ایلک خان) که از روند قصه ناخشنود است، به ناگهان برگههای سیاوشخوانی را در آتش میاندازد. دُردی دیگر متنی ندارد تا از رویش بخواند. همهی متنی که از گذشتگان به او رسیده بود به ناگهان در آتش میسوزد. دُردی دچار وضعیتی میشود که آرش شده بود؛ آرش نه پهلوان بود و نه تیرانداز و اکنون دُردی نه شاهزاده است و نه سیاوش. گرسیوز (ایلک خان) میخواست زبانِ دُردی را ببُرد تا سیاوشخوانی گنگبازی کوری شود بیسرانجام و بیطلوع. در چنین وضعیتی دُردی زبان بریدهای است که باید چارهای کند و با هزار زبان نیکی را پاس بدارد. دُردی همانند آرش به خود متکی میشود، او چارهای ندارد جز آنکه از خود متن بسازد. او دیگر سیاوشخوان نیست که سیاوشی دیگر است در عصر خود؛ بسیار نزدیک به سیاوش و قرنها دور از او. نخشبِ هنگامهدار پس از شنیدن سخنان سیاوش میگوید: «به خدا این سخنانی نیست که وی باید میگفت و با این همه از آن دور نیست». (سیاوشخوانی، ص188)
دُردی آیین سیاوشخوانی را به پایان میبرد و در پایان بازی اینوَر رودیها و آنوَر رودیها خشم و کینه را فراموش میکنند. دیگر زمینهای اربابی نه متعلق به اربابان که متعلق به همه است. چنین پایانی سرخوشانه نیست، که امید به تحول جهان است و ستایش رویا. دُردی اکنون اسطورهای است متکی به خود.
بیضایی اسامی را از دلِ اسطوره و حماسه بیرون میکشد و در عصرِ خود هویت تازهای به آنها میبخشد.
بیضایی نه اسیرِ نگاه سنتی میشود و نه رابطهی انسان مدرن را با سنت قطع میکند.سهرابکُشی را مثال میآورم تا آنچه گفته شد، روشنتر شود.
بیضایی سهرابکشی را مینویسد و پیش از آنکه داستان را تعریف کند، گویا یکی از تاریخ خیلی دورتر فریاد میزند: «این داستان را صدبار گفتهاند؛ میتوان چنان گفت که کسی نشنیده؟» (سهرابکشی، ص11). مخاطبی که برای شنیدن قصه سهراب آمده است، پیش از شنیدن قصه اعتراض میکند که بارهای بار این قصه را شنیده و میخواهد به گونهی دیگر بشنود. کاری که بیضایی میکند این است که مخاطب را هم بخشی از قصه میکند. مخاطب به ناگاه خودش را در وسط معرکه میبیند. رستم از دستهای خونین خود میترسد، زمین از خون سهراب سبز است و تهمینه دشنهای مقابل سینهی خود گرفته است. مخاطب هاج و واج میگوید: «زخمی هستید شما که این داستان را با خون نوشتهاید؟ پنجِ شما گروی شش نیست؟ از همه الکها گذشتهاید؟ جام هنوز دست شماست؟» (ص 11)
بیضایی قصهی بارها شنیده شده را بار دیگر تعریف میکند اما به گونهای دیگر. تفاوت اینبار بیشتر در زبان است و روایتی که بیضایی به قصهی اصلی خواهد افزود. رستم و سهراب با زبان، معاصر ما میشوند. زبان سهرابکشی نه کهن است و نه امروزی. زبان ارتباطش را با گذشته قطع نمیکند و امروزی هم نمیشود. صلابت زبان به گونهای است که هم کهن بودن قصه و شاهنامهای بودنش را میرساند و هم به گونهای نیست که سدی از زبان روبهروی مخاطبش بسازد. بیضایی تغییری در قصه اصلی به وجود نمیآورد، در حالیکه اندیشهای را هم به آن اضافه میکند.
همهی پهلوانان گرداگرد سهراب ایستادهاند و بر سر جانش چانه میزنند. کاووس شاه نوشدارو دارد و به رستم نمیدهد و این گمان کم نیست که رستم از همان ابتدا فرزند را شناخته است. سهراب زنده زنده در آتشِ خونِ ریختهاش جان میدهد و سیاست، پیروزِ همیشه است. تنها بازنده سهراب است که میان بازی بزرگان به هیچ گرفته میشود.
کاووس: بگو پیلتن- شایسته بود آیا که رستم دریدهپهلو باشد، و سهراب بر سر وی؛ و تورانیان پیروز! و ایرانشاه زیر لگد به ریشخند! و افراسیاب خشنود؟- اگر تو کشته بر دست وی بودی، آیا هنوز جای این اندوهخواری بود؟ (ص72)
سهراب: زنده زنده میدیدم؛ بر سر جانم چانه میزدند. (ص74)
وگویا این زنده زنده مُردن سرنوشت سهرابهاست آنگاه که گودرز فریاد میزند: «ما همه نوشدارو در دست میمیریم.» (ص 95) و رستم به زمزمه خود را میخورد که «از پهلوانی همه دانستی مگر ترفند». (ص94)
سهراب کشته شده و رستم به نیرنگ زنده است. تهمینه در عزای سهراب به جنون مبتلا میشود، دشنهای به دست میگیرد و مرگ را به جدال میطلبد.
پایانِ هر حماسهای با جنون زنی خاتمه مییابد. زال که سرچشمهی حماسه ملی است، در گرد و خاک تاریخ سرگردان میشود و رستم که چارهای جز فرزندکشی نداشته، در رعشههای فریادش زمینگیر میشود. تنها زنان میمانند که با جنونشان به واقعیت نه میگویند. جنونی که ادامهاش بازسازی جهان است در ساحتِ رویا. تاریخ مردانی را مُرده میخواست و اینک آنها زندهاند در جنونی بیپایان.
راوی قصههای فولکوریک مادراناند. زنانی که با دشنهای در دست رو در روی واقعیت ایستادند و قصهها ساختند، قصههایی که از جانِ مجنونشان جوشید تا جهانی آرام گیرد. و اینک بیضایی، با سپیدی شعلهور بر موها چشمانی پرفروغ و دستانی پولادین بر لبهی تیغ ایستاده و قصهها میگوید از زمزمههای زنان بیتاب، از پچپچههای سرگردانِ خالی از گهوارهها.
شبِ هزار و یکم طلوع کرده است، قصهگو از تاریکی خمیده بر پشتش بلند میشود و غبار و مه عظیمِ مانده بر شانهها را میتکاند. نه بندی بر دستانش بستهاند و نه توانستهاند اندوهِ لبانش را بدوزند...
تاریکی از صدای سم اسبان در خود فرو میریزد... آیا زال بازگشته است؟
نظرات کاربران