اُرسیهای رنگی، طاقچههای کوتاه، کفِ چوبی پر سروصدا، ایوانهای کوچکِ مشرف بر ایوان بزرگ، چکچکِ باران، و صدای همیشگی زنان و مردانِ پیر و جوانی که نشسته بر صندلیهای پلاستیکیِ اتاقها شعر میخوانند

۱
محلهی کهنسالِ ساغریسازانِ رشت، حالِ دیگری داشت در آن روزِ بهاری، جمعیتی از پیر و جوان، شاعر و مهندس و نقاش و دکتر و نویسنده و ... آمده بودند تا حیاتِ دوبارهی فرهنگ در معماریِ باشکوه یک عمارتِ قجری را ببینند و در گشایشش حضور داشته باشند.
هوا کمابیش گرم بود، اردیبهشت بود یا خرداد، سالِ ۱۳۹۱ یا ۱۳۹۲، این تاریخها را میتوان با یک جستوجوی معمولی در گوگل به دست آورد، اما من بهعمد این کار را نمیکنم؛ زمان در ذهنم شناور است، همین را خوش دارم و همینطور مینویسمش. اما به یادم مانده پیراهنِ آستینکوتاهِ فیروزهایرنگی پوشیده بودم، درست همرنگ ستونها، درها و پنجرههای عمارتِ قدیمی سمیعیها و خانهی فرهنگ گیلانِ اکنونی.
آن روز، بسیاری از دور و نزدیک آمده بودند، برخی از چهرههای نامدار و برخی از مخاطبان دیرینه و تازهی هنر و ادبیات، همهجور تیپی در آن جمعیتِ قابلتوجه جور بود. برنامه هم احتمالا از حوالیِ بعدازظهر شروع شد و تا نزدیکِ شب ادامه داشت، من هم تازهجوانی بودم و یکی از یاریگران آن برنامه، یاریگر که میگویم شما همان تدارکاتچی را تصور کنید: صندلی جابهجا میکردم، آبی دست دانشیمردی/زنی میدادم، شیرینی تعارف میکردم احتمالا و ... نه چیزی بیشتر از این. همهی آن روز در خاطرم چنین مانده، اینکه چه کسانی حرف زدند یا آواز خواندند، یا هرچهی دیگر را به یاد ندارم، همهی تصاویر در هالهای از مِه پسِ ذهنم ثبت شده است، انگار آدمی باشم با نمرهی چشمی بالا و مبتلا به اندکی آلزایمر...
اما یک تصویر و یک نفر را درست و دقیق به یاد دارم، عنایت سمیعی را، مردی که معلمم بود پیشتر از آن روز و معلمم مانده تا هنوز. عنایت سمیعی را به یاد میآورم که برخلافِ دیگران، بیرونِ درِ ورودی خانه، روی صندلی نشسته بود و تسبیح میگرداند و من هم کنارش ایستاده بودم و گرمِ حرف بودیم، یا دقیقتر بگویم، او میگفت و من گرمِ شنیدن بودم.
تمام ساعتهای مراسم آن روز را، جز لحظههایی که باید کاری انجام میدادم، کنار او ایستاده بودم و او میگفت و میگفت، چه میگفت؟ حتما از شعر و قصه و نقد و تاریخ و رشت، مثل همیشه از رشت، رشتِ کودکی و نوجوانیاش و خب، حالا در آستانهی درِ ورودی فیروزهای رنگ و چوبیِ یکی از خانههای کودکیاش روی صندلی پلاستیکی نشسته بود، این صحنه را دقیقا به خاطر دارم که یک لحظه، سرش را به سمتِ حیاط خم کرد، طوری که چارچوبِ در، مانع دیدش نشود و رو به من گفت: «حوضِ وسط حیاط را میبینی؟» سری تکان دادم و ادامه داد: «وقتی بچه بودم داخل این حوض آبتنی کردم چندباری» و توامانی از حسرت و شعف در صدا و چشمانش دوید. همین لحظه به یادم مانده، درست و دقیق.
عنایتالله نجدی سمیعی در آستانهی درِ ورودی عمارتی نشسته بود که نام پیشیناش عمارتِ سمیعی بود، مانند بسیاری دیگر از عمارتهای محلهی ساغریسازان، چه میدانم، لابد اینجا خانهی عمویی، پسرعمویِ پدری یا هر فامیلِ دیگری از خانوادهی پدریاش بود، و او حالا خوشحال بود از اینکه عمارتِ یکی از اقوامش به خانهی فرهنگ گیلان تبدیل شده است؟ لابد بود، لابد هست، نمیدانم، هیچوقت این سوال را از او نپرسیدم...
2
روی ایوانِ عمارت ایستاده بودیم و نمایِ بارانیِ حیاط را نگاه میکردیم، از بازدید چند سالنِ تئاتر، مستاصل برگشته بودیم و محمد رضاییراد گفت: «چرا همینجا اجرایش نکنم، روی همین ایوان؟» بهنظر بعید میآمد، اما استدلالهای او منطقی بود و ایدهی اجراییاش عملی. و خب، همینطور هم شد، مونولوگِ «و آنک انسان را» که او نوشته و کارگردانی کرده بود، افشین هاشمی در آبان ماهِ ۱۳۹۳ بر ایوانِ عمارت بازی کرد.
بهظاهر نشدنی بود، اما شد، برای اولینبار و نمیدانم، شاید آخرینبار، عمارتِ خانهی فرهنگ، عمارتِ سابقِ سمیعیها، بر ایوانِ خود، اجرای نمایشی را دید، نمایشی که تماشاگرانش چند شبِ سرد را روی تشکچههایی بر زمین، نشسته تماشا کردند.
همهچیز به ظاهر غیرمنطقی بود، ایوانِ عمارت هیچ ربطی به یک سالن تئاتر نداشت. نور، همان تک نورِ اجرا بهدشواری تنظیم شد، محیط برای نشستنِ تماشاگر فراهم نبود، سرما از پشتِ پردهی بزرگ و سرتاسری ایوان به داخل نفوذ میکرد، صدای شُرشُر باران احتمالا توانِ بیشتری از افشین هاشمی برای رساندن صدایش به تماشاگر میگرفت، اما بگذارید اعتراف کنم یگانه بود و هیچ کم نداشت، چنانکه چند شب کار اجرا شد و در همان شبها جمعیت بیش از ظرفیت آمدند و نشستند و کار را دیدند و چنان استقبال شد که رضاییراد و هاشمی، چند هفته بعد دوباره بازگشتند و نمایش را دو شب دیگر هم اجرا کردند. اتفاقِ عجیبی بود، و محمد رضاییراد هم بیش از دو دهه در رشت اجرایی به روی صحنه میبرد، آنهم چه صحنهای، بیربطترین صحنه به هر صحنهی کلاسیکی که فکرش را بکنید، اما در دلِ عمارتی که یادآورِ تاریخ باشکوه شهرِ کودکی و نوجوانیِ نویسندهی مونولوگ بود، در اتمسفر یک معماری کمنظیر، چیزی که رضاییراد همواره سخت، حسرتِ از دست رفتنش را میخورد.
3
«شانه به شانه تا ساغریسازان با تو میآیم
چرمنامهای آنجاست
و ساغری پر از بوی تن مردم
پر از گل قالی
ساغری، گاهی پُر
گاهی هم خالی.»
همان سالِ اول گشایش عمارتِ خانهی فرهنگ، اصلا یادم نیست چطور و چگونه قرار شد برنامهای در بزرگداشتِ بیژن نجدی برگزار کنیم، این بند از یک شعرِ خودِ نجدی را زمانی انتخاب کردیم که اعلان برنامه نهایی شده بود، اما ارزشش را داشت تا این بند را به اعلان اضافه کنیم و کردیم. انگار نجدی با شرکتکنندگان در برنامهی بزرگداشتِ خودش همراه شده و به خانهی فرهنگ آمده بود؛ این تاکیدِ «انگار» چقدر بیخود است، چون حتما در آن آبانماهِ سرد، نجدی در عمارتِ سابقِ سمیعیها حاضر بود، زیر درختِ زیبای خرمالو، نزدیک حوض نشسته بود و داشت به سخنرانیِ رفیقِ قدیمش، عنایت سمیعی گوش میداد، و وقتی او از شاعرانگیِ نثرش میگفت، حتما سرِ ذوق میآمد، نجدی آن شب آنجا بود و سرمایِ شبِ آبانماه را همراه دیگر دوستدارانش تحمل کرد تا از کار و بارِ ادبیاش بگویند و بشنوند و بعد، به شکلِ غمانگیزی غیبش زد و لحظهی بودنش را برگرداند به ۴ شهریور ۱۳۷۶ و تن به خاک داد، خاکِ سردِ گورستانِ شیخانبرِ لاهیجان.
من آن روز، ژیلهی سبزی پوشیده بودم روی همان پیراهنِ فیروزهایِ روز گشایش عمارت و قرار بود متنِ پیام سیدعلی صالحی را دربارهی نجدی بخوانم، رفتم پشتِ تربیون، سرم را که بالا آوردم و جمعیت را دیدم، تنم لرزید و بعد صدایم، آن حیاط مگر چقدر جا داشت که جمعیت در آن کیپ تا کیپ نشسته و ایستاده بودند؟ سرم را انداختم پایین و متن را خواندم، تمام که شد، بیآنکه سر بلند کنم، از کادر خارج شدم، و هنوز هم، تنم میلرزد، هنوز هم... .
4
محمدحسن معجونی اصرار دارد که نشستِ خبری نمایش «اسم» را در خانهی فرهنگ برگزار کنیم و رو به باقی اعضای گروه میگوید: «باید عمارت را ببینید بچهها، معرکه است.»
اینبار بهار است، چه فرق میکند فروردین یا اردیبهشت، بهار است؛ آسمان در آبیترین شکل خودش و درختهای حیاطِ بزرگ خانه در سبزترین حالتشان ایستادهاند، بازیگران و کارگردانِ نمایش، لیلی رشیدی، در حیاط پراکندهاند و نفر به نفر خبرنگاران از راه میرسند و نشستِ خبری بر ایوانِ عمارت برگزار میشود. این روز و این تصاویر را به یاد سپردهام، یادگارِ یک روز خوشِ بهاری در زیبایی آن عمارت سفید و فیروزهای.
5
قرار بود کتابهای کتابخانه را از ساختمان خیابانِ بیستونِ خانهی فرهنگ، در روزهای پیش از گشایشِ به عمارتِ ساغریسازان منتقل کنند، من هم خب بهعنوان یاریگر -همان تدارکاتچیِ همیشهگی- حاضر بودم، منتقل شد و چندی بعد از افتتاح باید کتابخانهی عمارت را مرتب میکردیم؛ کتابها اغلب از کتابخانهی شخصیِ محمدتقی صالحپورِ بزرگ، پس از مرگش به خانهی فرهنگ منتقل شده بود، قسمتِ شعرش را تحویل گرفتم و قرار شد مرتبشان کنم، کاری یکروزه، اما چند روز طول کشید، بعضی کتابها را ندیده بودم تا آن روز و گرفتار تورق و خواندنشان شدم، این اما اصل ماجرا نبود، مسئله امضای کتابها بود، اغلبشان تقدیمی از دهههای چهل تا هفتاد به صالحپور، از رویایی و براهنی و اوجی و برمکی و آتشی و بهبهانی و... از تهران و شیراز و خوزستان و تبریز و... به رشت، به صالحپور، و من غرقِ تقدیمنامچهها و امضاها بودم، از خفهگی اتاقِ کوچک کتابخانه انگار به زمانها و مکانهای پراکندهی تاریخ معاصر میهنم سفر میکردم.
6
اُرسیهای رنگی، طاقچههای کوتاه، کفِ چوبی پر سروصدا، ایوانهای کوچکِ مشرف بر ایوان بزرگ، چکچکِ باران، و صدای همیشگی زنان و مردانِ پیر و جوانی که نشسته بر صندلیهای پلاستیکیِ اتاقها شعر میخوانند، از قصه میگویند، بحث میکنند... .
7
حسابش از دستم در رفته، اما تقریبا سه سالی میشود که نرفتهام خانهی فرهنگ، یکی-دو سالی پیشترش هم دیگر در جلسهای شرکت نمیکردم، اما میرفتم خانه، میرفتم که آدمها را ببینم، باهاشان حرف بزنم، و یا اصلا گاهی قرارهایم را آنجا میگذاشتم، اما در این سالها گذرم به عمارت نیفتاده، یا نخواستهام که بیفتد، نمیدانم... سرِ این حرف را باز نمیکنم، نمیخواهم باز کنم، مجالِ دیگری میطلبد و اینجا، جایش نیست. اما همینقدر میدانم که این عمارتِ قجری، زشت و زیبایش برای من، و احتمالا برای خیلی از ما، ساکنانِ قدیمش، درهم است: «دائما یکسان نباشد حال دوران...».
8
بهار است، روزِ هفتم فروردین، همه جمعاند، جشنِ نوروزیست، همه خوشاند، میگویند و میخندند، درختها شکوفه دادهاند و حیاطِ عمارت چه با شکوه است.
9
سلسلهی تصاویر، پایانی ندارند و مدام احضار میشوند، شمارههای این جستار میتواند پس و پیش، با نخی نامرئی بههم وصل شوند، اما یکجایی، در لحظهای باید حافظه را مرخص کرد تا تاریخ به راه خودش برود.
10
انتهای حیاط ایستادهام انگار، وسط در وسطِ عمارت، پشت به دیوار خانهی همجوار، روبهروی ایوانِ بزرگ با ستونهای فیروزهاش، غروب است، غروبی پاییزی، نورِ ایوان کم است و به سیاهی میزند، چند نفری ایستادهاند و مشغولِ صحبتاند. جز کلماتی پراکنده، از خطوط کلی حرفها چیزی سردرنمیآورم، اما رو به من میکنند از دور و چیزهایی میگویند، و من فقط لبخند میزنم، بیآنکه بشنونم چه میگویند... این تصویر تا ابد، تکرار میشود، تا ابد آنها آنجا ایستادهاند و حرف میزنند و من تا ابد تماشایشان میکنم، این یک تصویرِ متحرکِ ابدیست در حافظهی من، و من در رویای صدسالهی عمارت غرق شدهام... .
نظرات کاربران