تاریکی شب که اتاق را پر می¬کرد صدایش از دور می¬آمد. ساعتی گذشته بود از زمانی که پدر چراغ اتاق را خاموش کرده بود، یعنی که باید کتاب را کنار بگذارم و دل بدهم به خواب، تا باز صبح خواب¬آلود دنبال جوراب و دفتر و کتابم نگردم.

تاریکی شب که اتاق را پر میکرد صدایش از دور میآمد. ساعتی گذشته بود از زمانی که پدر چراغ اتاق را خاموش کرده بود، یعنی که باید کتاب را کنار بگذارم و دل بدهم به خواب، تا باز صبح خوابآلود دنبال جوراب و دفتر و کتابم نگردم.
نمیدانست که من هر شب با صدای او به خواب میروم و تا نیاید و زنگ دوچرخهاش مثل لالایی توی گوشم نپیچد خواب به چشمهایم نمیآید. صدایی که همهی قصههای عاشقانه را به یادم میآورد و دخترهای توی کتابها که در تاریکی شب با چمدانی کوچک خانه را ترک میکردند.
از سر خیابان میآمد و میآمد. مغازهی آقای زیبایی را رد میکرد، حالا یقین رسیده بود جلوی خانهی پرهیزکارها و لابد... اینجا دیگر صدای قلبم میپیچید توی گوشم. دامب... دامب. دوست نداشتم بنشینم توی رختخواب یا چشمهایم را باز کنم به تاریکی. دوست داشتم چشم ببندم و با تمام وجود حسش کنم. آن صدای زنگ دوچرخه فقط بر گوشم نمینشست. آن صدا طعم و عطر داشت و من حضور کسی را حس میکردم که نمیدانستم کیست؛ اما دوستم داشت.
آن سالهای دور، شهر در دست دوچرخهسوارها بود. صدای زنگ دوچرخه درست زیر پنجرهی اتاق من بیشک معنایی داشت؛ اما چطور میشد این شاهزادهی دوچرخهسوار را پیدا کرد؟
صبحها گیج و منگ از خواب بیدار میشدم؛ تا صبح سه چهار نفر را در خوابهای متعددِ تو در تو دیده بودم که زیر پنجرهی اتاقم، درست سر ساعت دوازده شب، شاسی زنگ دوچرخهشان را فشار داده و گذشته بودند.
هر صبح میدانستم که آن روز پیدایش خواهم کرد و وقتی برسم به خیابان فاضل نراقی و کمی دور شده باشم از مغازهی بنفشهای که دختر و پسر از سر و کولش بالا میرفتند تا قلم و پاککن و دفتر بخرند؛ مثل قرقی از روبهرو خواهد آمد و مماس با من نامهای را روی کلاسورم خواهد انداخت. و من فوری با سر انگشت در دستم مچالهاش خواهم کرد و قلبم چنان خواهد زد که خیال کنم همین حالا از حلقم بیرون خواهد زد.
لبریز بودم از سوال. خیلیها دوچرخه داشتند. اما این خیلیها، شامل پولدارها و آدم معروفهای شهر نبود. بیشتر کارگرهای کارخانه بودند، با آن خورجینهای برآمده و سنگین یا یکی دوتا بچهی قد و نیمقد. آن زنگ نیمهشب نباید مال اینجور دوچرخهها باشد. یعنی که دلم نمیخواست باشد. نمیخواستم کارگری عاشقم شود و پشت پنجرهی اتاقم زنگ بزند. یعنی بههیچوجه نمیشد. خیال میکردم نمیشد با کارگر از فروغ و شاملو حرف زد و آرام جوری که کسی نشنود توی گوشش گفت من کتاب «مادر» گورکی را خواندهام. با چنین آدمی که نمیشد من راه پیدا کنم به جمع رفقای سهراب که همیشه، تنها با جیپ مشکیاش از خیابان فاضل نراقی میرفت تا وسط خیابان محتشم و جایی آن حوالی میایستاد کنار خیابان. نمیشد به آن مرد دوچرخهسوار گفت یک بار، دور از چشم پدر دویدهام تا اول خیابان محتشم تا سلامی کنم به سهراب و به همه پزش را بدهم.
دوچرخهی عاشقِ من بهتر بود کورسی باشد، با بدنهی قرمز و چرخهای سیاه. میشد لابهلای پرههای چرخها نوارهای رنگی ببندد تا که وقتی تند میرانَد رنگینکمانی درست شود در چشمهای بیننده.
شبها وقتی زنگ دوچرخهاش دیوار دلم را میلرزاند با خلسهای که روی مهرههای کمرم میلغزید میان رویاهایم میغلتیدم. رویاهای هر شبم پر از رنگینکمان بودند تا آن روز لعنتی. آن روز همانطور که کلاسور به دست، غرق در رویای دیدن دوچرخهای کورسی با بدنهی قرمز، نمیدانم پایم به کدام موزاییک پیادهرو گیر کرد که پخش زمین شدم. از جا بلند شدم. کاغذهای کلاسورم پیادهرو را فرش کرده بودند. همانطور که تند کاغذها را برمیداشتم، صدای زنگ دوچرخهای از جا پراندم؛ از آن دوچرخههای بزرگ با خورجینی پر از نان و سبزی. مرد سعی کرد بایستد یا جوری برود که به من نخورَد، اما رد چرخها روی سفیدی کاغذها ماند. عصبانی نگاهش کردم. یک پایش را گذاشت زمین و برگشت که: «به پدرت بگو سرویس بگیره برات با این اوضاعت.»
ـ اوضاعم؟
همیشه یادم میرفت که میلنگم. لابد سالها بود میلنگیدم. اما تازه شش ماه پیش از این بود که زنی از فامیل از مادرم پرسیده بود: «کاری نمیشه برای پاش کرد؟»
آن روز تا شب نه چیزی از ادبیات فهمیدم، نه ریاضی. تا زنگ آخر به بهانهی نوشتن تکالیف نشستم روی نیمکتم و نرفتم توی حیاط. زنگ ورزش هم بهانه آوردم. نمیخواستم والیبال بازی کنم. آن روز قرار بود من خودم را باور کنم.
پدر و مادرم بداخلاقی و سکوت آن روز را گذاشتند به حساب نمرهی بد امتحان جبر. نمرهام بد نشده بود ولی همهی مشکلات دنیا به نظر مادر من ریشه در نمرهی جبر و حساب داشت. مغزم مثل نوار کاستی که در ضبط مانده باشد در هم گوریده بود. هزار روز میرفت عقب و دوهزار روز میچرخید به جلو. بیشتر از هر چیز به یاد روزی بودم که اصرار داشتم دوچرخهسواری یاد بگیرم. برادرم اصرار داشت که میتوانم یاد بگیرم. تازه چرخهای یدک دوچرخهام را باز کرده بودند. خواهرم با دوچرخهی برادرم میرفت تا ته باغ. من هم باید یاد میگرفتم. نمیدانم چه چیز در سر برادرم گذشت که مرا نشاند روی تنهی دوچرخه و مرا برد ته راهروی باغ. با دوچرخه از روی مرز کَردوها رد میشد. دومی را که گذشت، سرعتش بیشتر شد. روی مرز باریک کمی چپ و راست شدیم. خوش و خوشحال گفت، دیدی دوچرخهسواری ترس ندارد. گفتم خودم باید رکاب بزنم. گفت: «هنوز پایت نمیرسد به رکاب...»
گفتم: «جلویمان...!»
و دیگر نتوانستم چیزی بگویم. برادرم دوچرخه را خواباند کنار تل انارهای سرخی که حواسش بود با دوچرخه لهشان نکند. مرا بغل کرد و تا خانهباغ دوید.
شب از نیمه گذشته بود، صدای زنگ دوچرخهسوار هنوز توی گوشم میپیچید. انگار که جایی زیر آب گیر کرده بودم و صدای پژواکی مدام در سرم تکرار میشد. آن شب دیگر از آن رویاهای شبانه خبری نبود، دیگر من روی دوچرخهای کورسی همراه کسی که فقط زنگ دوچرخهاش را میشناختم از رنگینکمان بالا نرفتم. آن شب هزار بار از روی میلهی دوچرخهی برادرم افتادم کنار تل انارهای سرخ. انارها تکه تکه میشدند و آبشان میریخت توی چشمم و من از جا میپریدم.
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. مادرم خیال کرد رنگم پریده. پرسید:
ـ امتحانت سخته؟
ـ بله
ـ برات یاسین میخونم.
امتحانم را دیروز داده بودم همان وقتی که مردی روی دوچرخهی کارگریاش به یادم آورد که باید با لنگیدن پایم کنار بیام.
خیابان فاضل نراقی پر از دوچرخه و دوچرخهسوار بود. همیشه همینطور بوده، بهحتم. بچه پولدارهای دبیرستانی سوار بر دوچرخههای کورسی با هم مسابقه میدادند. دوچرخههای کارگری آرامتر میرفتند تا خورجینهای پر را برسانند به خانه و نان تازه را بگذارند وسط سفره. دهنم مزهی زهرمار داشت. دو دوچرخهی کورسی از روبهرو میآمدند. دفتر و کتابشان را گیر داده بودند به کِشی که به فرمان دوچرخه بسته بودند. خواستم بروم کنار دیوار. با سرعت از دو طرفم رد شدند و بلند خندیدند.
چند سال پیش وقتی بالاخره آن استخوان لعنتی را جراحی کردم از دکترم پرسیدم: «از کی میتونم سوار دوچرخه بشم؟»
رو کرد به پسرم: «زنده باد روحیه. از ماه دیگه.»
خندیدم.
- ولی من دوچرخهسواری بلد نیستم، دکتر.
تابستان 99
نظرات کاربران