سید حسین دیانت، از مدیران کارخانه ریسندگی بوده که سالها در کنار آقای تفضلی کار کردهاند. او پس از آقای مهندس دهدشتی، به عنوان مدیرعامل کارخانه انتخاب میشود.

پایان غم انگیز مجموعهای بزرگ
این متن روایی،کوتاه شدهی مصاحبهای است با آقای سید علی دیانت از دوران کار و مدیریت پدرشان در کارخانه
پدرم، سید حسین دیانت، از سال 1320 وارد کارخانه ریسندگی شده بود و سالها در کنار آقای تفضلی و به عنوان مدیر مالی شرکت کار کرده بود.
آقای تفضلی، مدیری استثنایی بود، آیندهنگری و پیشبینی و به روز بودن از صفات بارز ایشان بود. در مناسبات تجاری صحت عمل و درستکاری و وفای به عهد را به شدت در نظر داشت. در روابط او با کارکنان و کارگران، مناسبات انسانی بر سایر جنبهها میچربید. سرمایهی مادیاش آن قدر اهمیت نداشت. در ایران بودند افراد و مجموعههایی که سرمایهاشان از آقای تفضلی به مراتب بیشتر بود، آنچه مهم بود آدمشناسی ایشان بود. اطرافیان آقای تفضلی، آدمهایی بودند که به کارشان علاقه و ایمان داشتند. دست پاک بوده و بازوهای کمکی بسیار خوبی برای کارخانه و آقای تفضلی بودهاند.
خیلیها فکر میکردند که پدرم آرزوی مدیریت کارخانهی ریسندگی و بافندگی را داشته است. برای پدرم، حیات کارخانه، بسیار مهمتر از مدیریت آنجا بود. آخرین باری که از پدرم دربارهی تعداد کارگران شرکت پرسیدم، پاسخ دادند؛ کارخانه 6500 نفر کارگر و کارمند دارد. این عدد، عدد بزرگی است. این عدد را اگر با خانوادههایشان حساب کنیم، عدد بزرگتری میشود. مدیریت این تعداد نیروی انسانی کار مشکلی بوده است. پدر نمیخواست نسبت به کارخانه بیتفاوت باشد. کارخانه نباید به حال خودش رها میشد، ازاینرو پدرم و چند نفر از مدیران با سابقهی آنجا هم نگذاشتند که این اتفاق بیافتد.
در روز ختم آقای تفضلی، جلسه هیات مدیره در هتل امیرکبیر تشکیل شد، برخی سهامداران و مدیران کارخانه هم دعوت شده بودند. از طرف وزارتخانه هم یکی از مدیران کل نساجی استان اصفهان آمده بود، پدرم میگفت؛ آمده بودند تا کارخانه را زیر نظر داشته باشند، اما اطلاعاتشان، اطلاعات نادرستی بود. نمیدانستند که این کارخانه، سهامی عام است و موجباتی که سبب مصادرههای شرکتهایی در کاشان و بیرون از کاشان شده بود در اینجا وجود نداشت. آنها فکر میکردند مالکیت عمدهی کارخانه برای آقای تفضلی است و وقتی مواجه شدند که در کنار آقای تفضلی، کسانِ دیگری هم هستند، کمی عقب نشینی کردند. در همان جلسه پدر من، آقای دهدشتی را به عنوان مدیرعامل پیشنهاد میدهد. خیلیها تعجب میکنند. پدرم به همه میگوید: «من سر جایم، در بخش مالی هستم. بقیهی آقایان هم سر جایشان هستند. در واقع هر کسی سر جای خودش کارش را انجام دهد. ما به آقای دهدشتی کمک میکنیم تا راه کارخانه را ادامه بدهد.» آقای دهدشتی کارشان را به عنوان مدیرعامل شرکت شروع کردند، خیلی هم خوب کار کردند. اطرافیان آقای تفضلی از جمله آقای دهدشتی آدمهای بسیار منظمی بودند و به هیچوجه بینظمی را قبول نمیکردند.
به تدریج افرادی از خارج شرکت و عمدتن مراکز قدرت، شروع کردند به فشار آوردن و بینظمی. افرادی را در سالنها تحریک میکردند تا آزار و اذیت روحی و جسمی مدیران را در فراهم کنند. حتا برخیها به سمت آقای دهدشتی ماسوره پرتاپ میکردند. آقای دهدشتی موقعیت را این طور که دیده، به پدرم گفته؛ « میخواهم برای معالجه به خارج از کشور بروم.» پدرم به آقای دهدشتی میگوید؛ « آقا این مسائل را حل میکنیم.» آقای دهدشتی قبول نکرده و گفته؛ « نه از لحاظ جسمی و نه از لحاظ روحی نمیتوانم بمانم.» آقای دهدشتی پیشبینی روزهای بدتری را میکرد که رفت و دیگر برنگشت. سال 1368 آقای دهدشتی رفتند و از همان خارج کشور استعفایش را فرستادند.
بعد از رفتن آقای دهدشتی، پدرم میرود پیش آقای دکتر نوربخش؛ رئیس کل بانک مرکزی و میگوید ما برای کارخانه ریسندگی و بافندگی یک مدیری میخواهیم با چنین مشخصاتی، بحث حقوق هم مطرح نیست، هر مبلغی که بخواهد به او میدهیم، آقای نوربخش در جواب پدرم میگوید: « اگر مدیری با این مشخصات پیدا کردید، دو تا پیدا کنید، من هم یکی میخواهم.»
پدرم هیچوقت نمیخواست مدیر شرکت ریسندگی و بافندگی شود. دیگر ناچار شد. آقای دهدشتی رفته بود و مشکلات از چپ و راست بر کارخانه میبارید. خیلی از مشکلات دستساز بود. یک عدهای از قصد این مشکلات را درست میکردند تا بر سر راه مدیریت ایشان هم سنگی انداخته باشند. تا زمانی که پدرم مدیرعامل شرکت بود، انبارهای شرکت پر از جنس بود. انبار مرکزی تا زیر سقف پر از پنبه و پلیاستر بود. بحث تحریم و نبودن مواد اولیه از همان ابتدای انقلاب مطرح بوده، اگر در زمان پدرم تمام درهای کشور را میبستند، کارخانه برای یک سال مواد اولیه داشت و با هیچ مشکلی روبهرو نمیشد. در آن زمان، هر جنسی که از سالن چیتسازی بیرون میآمد، داغِ داغ به فروش میرسید، در جریان تولید در آن زمان، میزان موجودی پارچهی خام کارخانه 26 میلیون متر طول بود. یعنی در محاسبه میزان تولید باید این 26 میلیون را در عرض پارچهها که 140 و 180 سانت بود محاسبه کرد. این جریانات تا سال 1370 هم بود. در سال 1370 از پدرم خواسته شد تا بدون سروصدا و بدون هیچگونه تنشی که باعث توجه و نگرانی شود از کارخانه فاصله بگیرد و استعفاء دهد.
بعد از آنکه پدرم از کارخانه بیرون آمد تلاش کرد در نقش یک مشاور برای مدیران منصوبی عمل کند. برای پدرم به عنوان یک پیشکسوت بسیار احترام قائل بودند و قبولش داشتند. سعی میکردند این احترام را به صورت ظاهری هم شده، حفظ کنند. پدرم خیلی نگران کارخانه بود و هر روز شاهد بدتر شدن آنجا بود. سالها بعد از بیرون آمدنش از کارخانه میگفت میشود اینجا را نجات داد. برای افرادی هم نامههایی نوشته بود، به وزیر صنایع، وزیر راه و بازرگانی، مدیر کل استان. به همگی نامه زده و نوشته بود با این شرایط و راه و روشی که کارخانه در پیش گرفته است، با شکست روبهرو خواهد شد. اما هیچکدام از آنها توجه نکردند، راهی را برای کارخانه باز نکردند و هیچ جوابی برای هیچکدام از این نامهها، هنوز که هنوز است نیامده است.
نظرات کاربران