این متن؛ کوتاه شده روایتی است از سالهای نوجوانی و حضور ابولفضل نجیب در کارخانهی شمارهی یک.

«فیل خردمندترین جانوران است، زیرا یگانه جانوری است که زندگیهای پیشین خودش را به یاد میآورد. از این رو زمانی دراز آرام میایستد و دربارهی گذشتهاش میاندیشد.2»
کارخانهی شمارهی یک کاشان در ضلع شمال شرقی میدان 15 خرداد که آن روزها به میدان مجسمه میشناختیم قرار داشت. منبع درآمد و چرخهی مایشاء هزاران خانواده بود. هنوز که هنوز است برای چندین نسل این کارخانه، سوای اهمیت اقتصادی از دست رفته، تداعی کنندهی بخشی از تاریخ سیاسی، اجتماعی شهر است. از اینرو پیش از انقلاب، در ادبیات سیاسی چپ به کانون پرولتاریا تعبیر میشد. از دل سالنهای کارخانههای شمارهی یک، دو و همچنین حریر و مخمل، دهها و صدها کارگر پای به عرصهی مبارزات سیاسی و صنفی گذاشتند. اینکه سرنوشت آنها کی و کجا و چه شد، داستان دیگری دارد. مثل خیلی از داستانهای این دیار که در سینه به سینه به خاک رفتند و مابقی که ماندهاند چندان رغبتی به واگویهی آن نشان نمیدهند. و لاجرم آنها هم به خاک خواهند رفت.
خاطرهی من از این کارخانه شاید کمی متفاوت و هم غیرمنتظره باشد. خاطرهای که باز میگردد به کار در یک مقطع سه، چهار هفتهای اما به یاد ماندنی. در تعطیلات تابستان علیرغم میل پدر که کارگر بود و نگران از تبعات شرارتهای معمول، با علاقهای که از کنجکاوی و دستیابی به آزادی و استقلال مالی بیشتر نشئت میگرفت، با اصرار و سماجت، سرانجام رضایت پدر برای اشتغال سه ماه تابستان در کارخانه به دست آمد. رضایتِ یک طرفهای که به دلیل ممنوعیت قانونی ناشی از کمسنی در کارگاههای بزرگ جز با رابطه مقدور نمیافتاد. بواسطهی دوستی دیرینهی پدر با حاج ابراهیم سیاح، متصدی سالن ریسندگی ممکن شد. در آن سالها بر خلاف امروز پدیدهای با عنوان کودکان کار موضوعیت نداشت.
کودکانی که کار میکردند اغلب دانشآموزانی بودند که تعطیلات تابستان را به فرصت کسب پول تو جیبی بیشتر از مقرری روزانه و برای خاصه خرجیها و ولخرجیهای نُه ماه سال تحصیلی تبدیل میکردند. و من در آستانهی سیزده سالگی با رابطه و دوستی به پرولتِر کوچک کوچک کوچک تبدیل شدم. در سالن ریسندگی کارخانه که به سالن شمارهی یک معروف بود، کار من جمع کردن وابیلهای خالی از روی ماشینهای بافندگی بود. قد پرولتر کوچک، کوتاهتر از آن بود که بدون استفاده از چهارپایهی متحرک قادر به جمع کردن وابیلهای خالی باشد. چند روز اول تحت تاثیر فضای نامانوس و صدای کر کنندهی فِش فِش ماشینهای ریسندگی و ارضای کنجکاویهای معمول و کم و بیش سَرَک کشیدن در لابلای ماشینها و پیدا کردن تکیهگاه و دیدن و آشنا شدن با آنچه لازمهی کار بود سپری شد. آنچه از آن سالها همچنان در خاطرم مانده - بر خلاف تبلیغات منفی که دربارهی وضعیت کارگران و آنچه به اسفناک و... تعبیر و به شکل شعار در شبنامه، اعلامیه، بولتن و... منتشر میشد، روحیهی شاد و شوخ شَنگانهی کارگران بود. در ظاهر قرار بود وضعیت موجود به وضعیت مطلوب و در نهایت بهشت عاری از طبقه تبدیل شود. شواهد نشان داد رویکردهای تبلیغاتی و سازمان یافته بر خلاف واقعیت امر سعی در تحریف بخش مهمی از واقعیتهای اجتماعی و تحولات مثبت به نفع اقشار زحمتکش و در نقطهی مقابل جهتگیری کور اما سازمان یافته به سیاهنمایی مطلق و توجیه و خنثی کردن شرایط اقتصادی کارگران میل میکرد. اقدامات به اصطلاح انقلابی از جمله عملیات سیاهکل توسط چریکهای فدایی خلق که در بهمن ماه 1349 به کشته شدن شش نفر و دستگیری تعدادی از چریکها توسط مردم محلی منتهی شد، گواهی بر ذهنیت خام نیروهای مخالف و بهخصوص جریانهای چریکی و مسلح بود. نباید فراوش کرد این اتفاق تاثیر تبلیغاتی مهمی بر ذهنیت جریانات دانشجویی و به تبع آن جوانان و نوجوانانی بهجا بگذارد که از طریق شبکههای تشکیلاتی دانشجویی و دانشآموزی به نوعی تحتتاثیر پیامدهای عاطفی و هیجانی این وقایع قرار میگرفتند.
هر چند از این اطلاعات دست و پا شکسته و کلی، تصویر و درک درستی نداشتم، اما میتوانست و توانست به بروز واکنشهای احساسی و هیجانی منجر شود. همچنان که در آن سالها درک درست و تئوریکی از مقوله و فلسفهی کار و مشقت آن نداشتم، آنچنان که بعدها در آثار مارکس دریافتم فلسفهی او بر تغییر جهان بیش از هر چیز بر پایهی قدسی کردن ارزش کار و پیش از آن بر آزاد کردن نیروی کار از چنبرهی استثمار و مزدوری بنا گردیده است. آن سالها فهم این مقولات برای چنان سن و سالی مشکل و بیشتر تحت تاثیر مطالباتی که کارگران از طریق سندیکای کارگری دنبال میکردند، قابل فهم بود. اما این احساس در آن سن و سال در انجام کارهای احساسی و فردی و آنچه به اقدامات ماجراجویی تعبیر میشد، معنی پیدا میکرد.
یکی از دغدغهها و شیطنتهای دورهی مدرسه، نوشتن روی تخته سیاه با گچهای زمخت بود. این گچها را فراش هر مدرسه در تعطیلات تابستانی با گچ ساختمانی درست میکرد و اغلب با نخاله و سنگ ریزه و... آمیخته بود. آن سالها اما در کارخانهها از گچهای روغنی و با کیفیت و در رنگهای متنوع آبی، قرمز و.. برای تیک زدن روی عدلها استفاده میشد. برای من شیطنت با گچهای روغنی تجربهی خوشآیندی بود. آن هم وقتی به وفور در دسترس بود.
به یاد ندارم آن سالها شعار نویسی در توالتهای عمومی مرسوم بود یا نه؟ ولی همچنان گمانم بر این است که نوشتن شعار فیالبداههی «کارگران متحد شوید» با گچهای روغنی روی دیوار یکی از توالتهای سالن ریسندگی کارخانهی شماره یک کار من بود. هر چند بعدها فهمیدم جملهی کارگران متحد شوید، در شکل کاملتر یعنی پرولتاریای سراسر جهان متحد شوید از مشهورترین و تاثیرگذارترین ابداعات شعاری، سیاسی، تبلیغاتی، صنفی و ایدئولوژیکی منتسب به ولادیمیر ایلیچ اولیانوف مشهور به لنین است.
اعتراف میکنم آن زمان از حساسیت و اهمیت و پیامدهای جانی و جانبی نوشتن این شعار بهخصوص در فضای کارگری بیاطلاع بودم. ناخودآگاه در وقت قضای حاجت به ذهن آمد. با کمی قد کشیدن به سمت بالای کاشیهای توالت و با گچ روغنی قرمز رنگ و با خط خوشی که تصور میکنم از عادت به نوشتن ناشی می شد نقش بسته بود، احساس اولیه از غرور عبور ماهی سیاه کوچولو از اولین مانع برای رسیدن به دریا کم نداشت.
شاید کم و بیش به همین انگیزه و احساس تا چندروز به همین شعارهای من درآوردی که آن زمان از دیدگاه تودهایها، چپروی و ماجراجویی و از نگاه چریکها، رادیکال و انقلابی تعبیر میشد ادامه یافت.
در این بین اما از آنچه پیرامون و مهم در بین کارگران عادی و شبه سیاسی به شکل پِچ پِچ و حرفهای درگوشی و مخفیانه و بدتر در ذهن و روح و روان حاجی سیاح میگذشت، بیاطلاع که در بیخیالی محض سیر میکردم.
سالیان بعد و با خواندن دُن کیشوتِ سروانتس دریافتم هرکس در هر سن و سال و حال و هوا میتواند یک دُن کیشوت باشد. اما عالم هیجان، توهم، خلسه و نشئگی ناشی از فتوحات دن کیشوتی عمر چندانی نداشت. روز واقعه در کمین و نزدیک بود.
در سالن ریسندگی اکبر آقا...، مسئول نظافت سرویس های بهداشتی بود. بلند و قوی هیکل با شکمی برآمده، به نظر شصت سالگی را گذرانده بود. علاوه بر کارهای هر روزهاش، بقیه اوقات در میان ماشینها پرسه میزد تا کارگران نخوابند. یا در چایخانه به جمع دو، سه نفرهی کارگرها سَرَک میکشید. ریختگی موهای جلوی سر، صورت پُف کرده، چشمهای درشت و سیاه همراه ابروهای پرپشت، او را در ذهنم چندشآور میکرد. لباس او بر خلاف کارگران یک روپوش رنگ و رو رفته و بلند تا روی زانو و پیجامهای شبیه دِبید بود و دمپاییهای پلاستیکی که موقع راه رفتن، کِش کِش میکرد. کیسهی پول پارچهای کِشدار همراهش میان نیفهی پیجامهاش بود. وقتی برای قضای حاجت میرفت آن را آویزان میکرد به جالباسی داخل توالت. اکبر کر و لال بود. اما به کمک سمعک، ایما و اشاره در فضایی که صدا به صدا نمیرسید هر وقت لازم بود هم میفهمید و هم میفهماند. کارگرها دلِ خوشی از او نداشتند. آن سالها واژههای جاسوس، آنتن، مزدور، بریده، آدم فروش و... در فضای کارگری و آلوده به ادبیات لُمپَنیسم راه نیفتاده بود. کارگرها در جمعهای خودمانی از اکبر به خایهمال یاد میکردند. نفرت کارگران و قیافه چندشآور، از همان روزهای اول اکبر را چیزی نزدیک به مرغ ماهیخوار تداعی کرد. در ساعات فراغت از نظافت و سرک کشیدن یا مینشست روی نیمکت چوبی ورودی سرویسهای بهداشتی کارگران را زیر نظر داشت یا روی همان نیمکت دراز میشد و چرت میزد.
کمتر از یک ماه گذشت. هر روز قد میکشیدم و با گچ روغنی بر سطح سفیدکاری یا روی نوشتهی دیروز که مرغ ماهیخوار با سمباته محو میکرد، چیز جدیدی مینوشتم. شعارها و نوشتهها رفتهرفته به توضیح معنی و مفهوم رایجترین واژههای سیاسی همچون؛ استثمار، استثمارگر، استعمار، استعمارگر و... که تمامی از کتاب مکاتب سیاسی دکتر پازارگارد رونویسی میشد و شعارها اغلب با طلب مرگ برای سرمایهدار و استثمارگر و... ارتقا پیدا کرد.
سرانجام روز واقعه رسید. بدون نیاز به قضای حاجت رفتم داخل یکی از توالتها. مثل هر روز روی پنجهی پاها بلند شدم و آنقدر دست و گچ بین انگشتها را کشیدم تا رسید به سطح سفید. این که چه نوشتم را دقیق بهخاطر ندارم، اما اطمینان دارم که بوی مرگ میداد. نه این که نوشته باشم مرگ بر شاه. اما چیزی بود در همین حد و اندازه. مثل مرگ بر حامی سرمایهدار و... نوشتم و با خونسردی در توالت را باز کردم. اکبرآقا روبهروی من و در دستشویی ایستاده بود. انگار دقایقی را به هر دلیل پشت دستشویی منتظر باشد.
پس از آن همه شیطنت ترس و لرز یکجا بر جانم افتاد. سراسیمه از سالن سرویسهای بهداشتی خزیدم در لابهلای ماشینها و جَست زدم روی چهار پایه و خودم را مشغول داشتم و وانمود به جمع کردن وابیلها کردم، اما چشمهایم خیره به راهروی منتهی به سرویسهای بهداشتی بود. چند لحظه یا چند دقیقه بیشتر یا کمتر بالاخره اکبرآقا پیدا شد. سالن با آن همه صدای کر کننده چیزی شد مثل نیمههای شب گورستان. همان اندازه که اکبرآقا نزدیک و نزدیکتر میشد، مقاومت من برای ایستادن روی چهارپایه کمتر و کمتر میشد. تا رسید پای چهارپایه و با دست زدن به ساق پا و ایما و اشاره، به من فهماند که باید از چهارپایه پایین بیایم. پایین آمدم، ایستادم مقابل او. با بلند کردن دست و جهت دادن به انگشت اشاره به سمت سرویسهای بهداشتی و حرکت دادن لب و دست میخواست چیزی بپرسد که حتا بدون آن همه تقلا فهم این جمله سوالی که، «اوجا چی نوشتی ؟» بسیار ساده بود.
با تکان دادن همزمان سر و دست وانمود کردم متوجه نمیشوم. چند بار آن تقلا و این انکار تکرار شد تا در نهایت دست انداخت دور مچ نحیف و باریک و کِشاندم به سمت سرویسهای بهداشتی و دیوار توالت. با انگشت نوشتههای روی دیوار را نشانم داد و بعد چشمهایش را انداخت توی صورتم. اینبار بدون آنکه بخواهد چیزی بپرسد با چرخاندن پنجههای انگشتِ جلو شکم برآمده انگار که بپرسد؛ حالا چی؟
با اشاره دست به کیسهی پول آویخته شده بر جالباسی با زبان بیزبانی انگار همهی اتفاقات چند هفته را یادآوری کند و بعد مرا به حال خود رها کرد و رفت. این بار از شدت ترس و استرس قضای حاجت کردم. حالِ ناشناختهای داشتم. از جنس ترس، اما متفاوت و غریب و شباهتی با ترسهای کودکی نداشت. ترسهای کودکی و نوجوانی از بس تکرار و تجربه میشوند، میریزند و عادت میشوند. اما اینبار حس ناشناختهای نهیب میزد. این یکی فرق دارد. این ترس غریب از آن پس، بارها و بارها و در وضعیتهای کم و بیش مشابه تکرار شد. جنس همه از جنس همان ترس درون توالت و اولین پیامد نیاز آنی به قضای حاجت از فرط استرس و عجیبتر تجربهی بند آمدن قضای حاجت یا به تعبیر قدیمیها شاشبند شدن بود.
از دستشویی بیرون آمدم و خود را لابهلای کارگرانی که با سفرههای خانگی برای خوردن چاشت به سمت چایخانه میرفتند، گم کردم. احساس میکردم هر کجا میروم، اکبرآقا در یک قدمیام، مرا نگاه میکند و مراقب من است.
در ورودی قهوهخانه اکبرآقا بازویم را گرفت و با اشاره فهماند که بروم پیش حاجی سیاح. دفتر حاجی بالای ورودی سالن شمارهی یک بود. با چهار جدارهی شیشهای که از همه سو به سالن مشرف بود. سالن ریسندگی در چند ده متری درِ اصلی کارخانه و رو به میدان مجسمه باز میشد. با پای لرزان و ضربان قلبی که شاید در آن امواج صدا با کمی دقت شدت غیر معمول آن قابل شنیدن بود، از پلههای آهنی بالا رفتم. از درِ شیشهای نیمه باز داخل شدم. حاجی پشت میز نشسته بود و با سبیلهای پُرپشت و پوشیده روی لبهایش وَر میرفت. با اشارهی دست حاجی در شیشهای را چفت کردم. صدای فِش فِش ماشینهای ریسندگی گم و سکوت معناداری جای آن را گرفت. فاصلهی من و حاجی که پشت میز نشسته بود به اندازهی گذاشتن چند صندلی بود. از این فاصله دیدن چهرهی جدی و خشم پنهان در چهرهی حاجی و چشمهای درشت و سیاه چندان دشوار نبود. از اتفاقی که در حال وقوع بود اما نمیدانستم چه خواهد شد نگران و در هراس بودم.
سر انگشت اشاره را مثل تکه استخوانی فرو کرد به قفسه سینهام و با صدای آمیخته با تهدید گفت؛
«ابوالفضل لباس عوض کن و برو خونه و دیگه کارخونه پیدات نشه.»
و تاکید کرد؛ «فهمیدی.» به علامت تصدیق با تنها چشمم که حاجی را تیره و تار میدید نگاه کردم. نفهمیدم مسیر پلههای آهنی تا رختکن و تعویض لباس و زدن به خیابان و خانه را چگونه و چه زمانی طی کردم. معلوم نبود آن همه ترس، اضطراب و نگرانی از بیحرمتی به دوستی پدر و حاج ابراهیم چه پایانی خواهد داشت؟ روز بعد با کشیدهی پدر زیر گوش ختم به خیر و مختومه شد. نه پدر بابت کشیدهای که زد، توضیحی داد و نه آنچنان جسور و ساده بودم که دلیل آن را بپرسم.
پی نوشت:
1-عنوان را از نام فیلم بورژوای کوچک کوچک ساخته ماریو مونیچلی فیلمساز پرآوازهی ایتالیایی به عاریه گرفتهام. دلیلش هم سرنوشت نزدیک راوی متن با پسرجوان آقای جیووانی شخصیت اول فیلم است.
2-آندره مالرو
نظرات کاربران