آقارضا سیرابی صبح میرفته دنبال سیرابی تازه یا از کشتارگاه برمیگشته که یک ماشین میکوبد به او و هندای هفتادِ قرمز رنگش، به او و خورجینهای پر از سیرابی اش و بعد همان سر تیر جان میدهد.
چه کسی شاهرگ را برید؟
آقارضا سیرابی یکی از آن هزاران نفری بود که کوچهی سیابون برایش خودِ زندگی بود
پارادوکسهای مربوط به گذر زمان نشان میدهند که زمان بر خلاف تصور ما، لزوما متوالی و رو به جلو نیست. همیشه در زمان حال هستیم و حال مدام جای خود را به آینده میدهد و پشت سر خود، گذشتههای بیشتر و بیشتری به جا میگذارد. زمان حال مثل این ماشین است و گذشته جادهی پشت سرمان و آینده مسیری است که چراغ جلوی ماشین روشن کرده است و هنوز به آن نرسیدهایم. زمان حرکت رو به جلوی ماشین است و به طور دقیقتر، حال سپر جلوی ماشین است که وارد آینده مه گرفته میشود و آن را تبدیل به حال میکند و حال در لحظه جا عوض میکند و.... سوال این است که اگر زمان میگذرد، با چه سرعتی میگذرد؟...
اصلا امکان ندارد در مورد گذر زمان حرف زد و به پارادوکس نرسید. حالا این را در نظر بگیر: اگر حرکتی در کار نباشد چه؟ اگر همهی اینها به آنی که آن را زمان حال مینامیم رخ داده باشد، چه؟ در این لحظه بینهایت کوچک، در کسری از ثانیه، ماشین به پایه پل برخورد میکند و درست پیش از آن لحظهای است که سپر ماشین له میشود و محکم به جلو پرتاب میشوی و فرمان ماشین به سمت سینهات شلیک میشود. یعنی این زمان حال قرار نیست بگذرد و گذر زمان، دیگر آنطوری که خیال میکردی نیست. نه فقط تمام زندگیات، بلکه تمام حالتهایی که میتوان با آن زندگی را توصیف کرد فرصت کافی خواهند داشت تا مثل نئونی که در تابلوهای تبلیغاتی جلوی مغازهها میدرخشد، در ذهنت روشن شوند. لحظهای غیر قابل اندازهگیری بین زمان اصابت ماشین و مرگ، لحظهای که با چنان قدرتی به جلو پرتاب میشوی که هیچ کمربندی قادر به نگاه داشتنت نیست... (یاد نئون بهخیر/ دیوید فاستر والاس)
اشیهی میدان طبرسی سر نبش کوچهی سیابون امروز آدرس یک ساختمان بلند و بالاست، اما روزگاری آدرس آدمهای زیادی در نانوایی سنگک، پلاستیک فروشی اصغرِ مُلاباجی، اسباب بازی فروشی آقای نخودی و سیرابی فروشی آقارضا بود. آقا رضا زودتر از همهی این آدمها مُرد. او قبل از اینکه آدرسش محو شود، مُرد.
آقا رضای سیرابی با آن قیچی کجش که بیشتر کاسبهای آن راسته را در عصرهای تابستان میان شلوغی بی اندازه کوچهی سیابان (سیاه آب یا سیابون) سیر کرده بود، برای زائران زیادی با دستهای پر از عروسک و نبات و شکلات راه راه مشهدی، سیرابی داغ برش زده بود و رویش آبلیمو ریخته بود تا برای ادامهی روزشان جان بگیرند، قبل از اینکه نوسازی شروع شود، مرد.
آقارضا سیرابی صبح میرفته دنبال سیرابی تازه یا از کشتارگاه برمیگشته که یک ماشین میکوبد به او و هندای هفتادِ قرمز رنگش، به او و خورجینهای پر از سیرابی اش و بعد همان سر تیر جان میدهد. شاید آن قیچی کج و تیز هم همراهش بوده آن لحظه، همان قیچی کج و تیز که گاهی صدایش را در سرم میشنوم. آن قیچی بیستسال پیش گُم شد، اما پس چرا در سر من زنده است؟
آقارضا سیرابی یکی از آن هزاران نفری بود که کوچهی سیابون برایش خودِ زندگی بود. او تنها بازماندهی همهی شغلهای قدیمی بود که این کوچه در خودش جای داده بود. آقارضا با یک ویترین کوچک، یک گاز، دو،سه تا قابلمه و یک قیچی کج معجزه میکرد. او روزهایی را به یاد داشت که در این کوچه لابهلای مردم هر از چندگاهی روستایی پیدا میشد که آمده بوده تا گوسفندی را از سر ناچاری بفروشد.
آقارضا اگرچه هیچوقت نگفت که چند ساله بوده است که پایش به سیابون باز شده است، اما حتما آن لحظهی افتادن از موتور تا رسیدن به زمین و کشیدن آخرین نفس تمام روزهایش را در کوچه مرور کرده است. او حتما در آب سیاهی که روزگاری در این کوچه روان بوده است و نام کوچه را از آن گرفتهاند، خیره شده است. صدای چاقوسازها و زنجیربافها که در این کوچه مغازه داشتند را شنیده است. او دوباره از ترس قدیر غربت و نوچههایش کرکرهی مغازه را پایین کشیده است. او خودش را دیده روبهروی مشتری ژولیده مویش که قبل رفتن از جلوی مغازهی سیرابیفروشی دستی به شانهاش میزند و با صدایی تودماغی میخواند:
«ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکههامان را
گویی از شاهیست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بیمرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس»1
دوباره صدای فالگیرهای سیابون را شنیده است که روز مرگش را در گوشش زمزمه میکردند: «تو روزی در گرگومیش صبحی زمستانی مشهد که هوا سرد است اما نمیبارد، روزی که درختان اسکلتهای بلور آجینند در جاده جان خواهی داد و بعد بولدوزرها به جان کوچه خواهند افتاد و دیگر هیچکسی بعد از تو در کوچهی سیابون سیرابی نخواهد خورد. جای مغازه در برجی بلند ساخته خواهد شد، برجی بلند که نمیشود در مغازههایش سیرابی درست کرد و توی راهروهایش فقط بوی ذرت مکزیکی میآید. آن روز که جان میدهی نه، اما بعدش خوشحال میشوی که نیستی تا ویرانی کوچه را ببینی، نیستی تا گم شدن زائران را ببینی، نیستی تا زمین خوردن شهر را ببینی.»
آقارضا سیرابی چشمهایش را بست و قصهاش کُنجی، خاموش ماند. او مُرد و ندید که دیگر هیچ مغازهداری اول صبح نمیآید تا جلوی مغازهاش را آبپاشی کند، ندید که برای بالا دادن کرکرهی مغازهها را با چوبدستی بالا نمیدهند و درهای برقی و یک شکل همهجا را پر خواهند کرد.
تابستانهای زیادی را در کوچهی سیابون جلوی مغازه پلاستیک فروشی اصغرِ مُلاباجی چرخیدم، بارهای بار خودم را از کوچهی حوضخرابه با دوچرخه رسانده بودم به شلوغی سیابون. سیابون پر بود از فرصت تماشا. دیدن زنان مسافری که با چشمهای بادامی و لباسهای رنگارنگ که محو تماشای کوچه بودند، زنانی از عشقآباد، یا پیرمردانی که با دوچرخههای هندی و خورجینهای آویزان از پشت چون کشتی بیلنگری کژومژ میشدند با صدای بلند فریاد میزدند: بپا بپا! تا مسیرشان را خلوت کنند. دیدن مغازههایی که هنوز تکوتوکی گِرسوز و فانوس داشتند. دیدن مغازههای اسباببازی فروشی که طوری جنسهایشان را جلوی مغازه میچیدند تا گریهی هر بچهای را دربیاورد و اوقات عابرین را تلخ کند. رسیدن به معبدهای کوچک یخی که پیامبرانی دستفروش با 25 تومان برایمان معجزهای شیرین و سرد و کوچک و سیاه میآوردند تا بشود با آن گرمای روز را شکست داد و دوباره رکاب زد و رکاب زد و در صدای قیچکزدن کولیها گم شد.
سیابون یک کوچه نبود، سیاهرگ مشهد بود، شهری بود یا جهانی بود خلاصه شده در یک کوچه. کوچهای که یک سرش به میدان طبرسی میرسید و میشد مدتها در شلوغی کوچه، گوشهای را پیدا کرد و در فوارهای که اوج و فرودش دائم بود چشم دوخت، چرا همان روزها نفهمیدم که بالاخره این کوچه روزی فرو خواهد ریخت؟
چرا همان روزها آن قیچی کج برای من نماد نوسازی نبود؟ قیچی که افتاد به جان کوچههای اطراف حرم، به جان خانههای اطراف حرم، افتاد به جان قبر میر، افتاد به جان سیابون، افتاد به جان نانوایی عراقی ها. زائرها و کاسبها داشتند در آن کوچه خرید میکردند، چانه میزدند، من با دوچرخهام رکاب میزدم و آن کنار صدای «آقاجون قربونتم، آخه من مهمونتم...» از ضبط قدیمی نوارفروشی پخش میشد را بُرید و گم کرد. آن قیچی آدمها را تبعید کرد به آلبومهای عکسشان، کوچههای قدیمی را تبدیل کرد به خاطراتی دور، آب انبارها، حمامها و هرچیزی که میشد با آن به برشی از مشهد قدیم رسید را بُرید.
وقتی آن قیچی به راه افتاد من نوجوان بودم و نمیدانستم، کوچهها و آدمها اگر بمیرند و قیچی شوند، از بین نخواهند رفت، میروند گوشهای در سرت پنهان میشوند و بعد به یادت میآورند که حاشیهی میدان طبرسی سر نبش کوچه سیابون آدرس جایی است که بخشی از خاطرات چند تابستانت در آن دفن شده است و بعد با آدمهایی روبهرو میشوی که هرکدام یک تکه از خاطراتشان را قیچی نوسازی بریده است.
نظرات کاربران