,,

روزهایی بود که مدام ته سراشیبی کوچه منتظر آمدن بابا بودم. بابا هم به دیدن و انتظار کشیدن من عادت کرده بود. ایستاده بودم و با سنگ‌ریزه‌های جلوِ در بازی می‌کردم. صدای زنگ دوچرخه‌اش از چند کوچه بالاتر به گوشم رسید.

دوچرخه قرمز من

دوچرخه قرمز من

آنقدر رکاب زده و دویده بودیم که نفسمان درنمی‌آمد

 از گیر درس و مشق که خلاص شدم، توی این فکر رفتم که چطور با دوچرخه از خانه بزنم بیرون. فکرِ اینکه همهی مسیر را، از کوچه پس کوچهها تا مسجد آقابزرگ، رکاب بزنم سر کیفم میآورد. عجب پُزی میتوانستم بدهم وقتی که دستهایم را از فرمان دوچرخه جدا کنم و گاه بدون آنکه روی زین نشسته باشم رکاب بزنم. کوچک و بزرگ گردن بکشند تا تماشایم کنند و بدون آنکه نگاهشان کنم، به راهم ادامه دهم و دور شوم. توی همین فکرها سرگردان بودم که مادر صدایم زد.

«دختر! برو نونوایی نون بگیر و زود بیا. یه وقت سرت گرم نشه با بچهها. دیر نکنی که دلم هزار راه میره.»

از نانوایی رفتن و آخرهای صف این پا و آن پا کردن خوشم نمیآمد. ولی هوا بارانی بود و حظ اینکه با دوچرخه از گودالهای پر از آب و برگ عبور کنم و پرشتاب توی کوچهها رکاب بزنم، نظرم را عوض کرد.

سر صف نانوایی، یک چشمم به دوچرخه بود و آن یکی چشمم به پس و پیش رفتن صف. حالا حالاها نوبتم نمیشد.

روزهایی بود که مدام ته سراشیبی کوچه منتظر آمدن بابا بودم. بابا هم به دیدن و انتظار کشیدن من عادت کرده بود. ایستاده بودم و با سنگریزههای جلوِ در بازی میکردم. صدای زنگ دوچرخه‌‌اش از چند کوچه بالاتر به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و با انحنای کوچه پیچید و قاطی خندههای بابا از درختهای محله هم بالاتر رفت. بابا که نزدیکتر شد، دوچرخهی کوچکی را دیدم که ترک دوچرخهاش بسته بود.

بالاخره نوبتم رسید. نان را گرفتم و توی دستمال پیچیدم. خواستم سوارِ دوچرخه شوم، دیدم خبری از دوچرخه نیست. من که تا آخر از آن چشم برنداشتم. تا نان را بگیرم و بپیچم لای دستمال، آب شده و رفته بود تو دل سنگ.

یکی داد زد: «آهای بچه مواظب باش، نون رو...» بقچهی نان داشت از دستم سُر میخورد.

دور و برم را دستپاچه نگاه کردم، ردی از دوچرخه نبود. از آنهایی که ته صف بودند پرسیدم. هیچکس حواسش نبوده. دل توی دلم نبود. رسمن بدبخت شده بودم.

آن روز که بابا با یک دوچرخهی نونوار قرمز آمده بود خانه، دلم میخواست دستهایم را باز کنم و بابا را سفت بغل کنم، اما نکردم. داد زدم: «بابا، ممنون! این خیلی قشنگه. از کجا میدونستی که دوچرخهی قرمز دوست دارم؟» بابا اینبار نخندید. دوچرخه را از ترکِ دوچرخهی چینیاش پایین آورد. خاکِ روی زینش را با پشت آستین پاک کرد و گفت: «تو که ماشاالله یه پارچه خانوم شدی، این واسه داداشته. تو هم میتونی گاهی وقتا توی حیاط دور بزنی.» خنده روی لبهایم وارفت. هاج و واج بابا و دوچرخه‌‌ای که برای من نبود را نگاه کردم. از آن پس، سهمم از دوچرخهی قرمز، بعدازظهرهای تنبلی بود که برادرم پی بازی بود و من دور تا دور حیاط یا نزدیک خانه تک و تنها رکاب میزدم.

جلوی نانوایی خشکم زده بود. قلبم آمده بود توی گلویم و تند تند میزد. نمیدانستم باید چکار کنم. دستانم میلرزید. چطور دوچرخه را پیدا کنم؟ چطور توی صورتِ پدرم نگاه کنم؟ اشکی که گوشهی چشمم جمع شده بود با پسِ دست پاک کردم. گریه کردن فایدهای نداشت. باید کاری میکردم.

از پسربچههایی که داخل کوچه بازی میکردند، پرسیدم: «بچهها شما یه دوچرخهی قرمز کوچولو ندیدید؟» یکی گفت: «چرا، دیدیم.» پریدم به هوا. گفتم: «واقعن؟ کجا... کجا دیدی؟» گفت: «سرِ چهارراه، داشت دنبال صاحابش میگشت.»

 همه با هم زدند زیر خنده.

یکیشان رو کرد به پسری که قدش از بقیه بلندتر بود و لباسهایش گشادتر.

«سمیر مگه دخترا هم دوچرخهسواری بلدن؟»

گفتم: «فکر کردی فقط شماها بلدین؟»

سمیر گفت: «من که چند دفعه کوچهی پشت مسجد دوچرخهسواریش رو دیدم، حرف نداره.»

نگاهها چرخید به سمیر. همه دورش جمع شدند. سمیر پشتش را به من کرده بود. طولی نکشید که نگاههای تند و پُرسانی که سمیر را محاصره کرده بودند، نرم نرم از روی پیشانیاش سُر خوردند و جلوی پاهایش بر زمین افتادند. یکیشان که چشمهای نترستری داشت، جمع را کنار زد و با صدای بلند گفت:

«ما میتونیم تو پیدا کردنش کمکت کنیم اما شرط داره. شرطشم اینه که دیگه این طرفا با دوچرخه آفتابی نشی و شَرِتو کم کنی. ما هیچ خوشمون نمیآد غریبه تو محلهمون دوچرخهسواری کنه. دختر که باشه دیگه بدتر. اینجا فقط محدودهی خودمونه، گرفتی؟»

جایش نبود بگو مگو کنم و حرفی بزنم. این تنها راه برای پیدا کردن دوچرخهام بود. آرام و خسته گفتم: «باشه، قبول.»

برای هرچه زودتر پیدا کردن دوچرخه به دو گروه تقسیم شدیم. قرار شد هربار برای رساندن آمارها، توی زمین خاکی میدان کهنه که محل دوچرخهسواریشان بود، جمع شویم.

از این کوچه به آن کوچه، به هر کسی که میرسیدیم نشانیهای دوچرخه را میدادیم. همهجا سرک کشیدیم. اما کسی دوچرخه را ندیده بود. نفسبریده و پر از گرد و خاک برگشتیم سرِ قرار. همه گشنه بودیم و بیحوصله. از نان داغ دستمالپیچ چیزی نمانده بود. سر کوچه که رسیدیم، سمیر با یک دوچرخهی قرمز، در حالی که سینه‌‌اش را جلو داده و یک پا روی پدال گذاشته بود، به ما لبخند میزد.

دل تو دلم نبود. دویدم سمتش. اما ناگهان ماتم زد. فقط همرنگ دوچرخهی من بود. لبخندم کمرنگ شد. سمیر همینطور که سرش را بالا گرفته بود، گفت: «خودشه، آره؟ میدونستم.» و با مِن و مِن بیشتری ادامه داد: «دست یه پسربچه بود. داشت از آبانبار آب میخورد که دیدم کنارشه. بهش گفتم بچه، دوچرخهی مردم دست تو چیکار میکنه؟ ولی اصرار داشت که الا و بلا واسه خودشه. معلوم بود دروغ میگه. به هر زوری که بود ازش گرفتم. فکر میکرد خیلی زرنگه... »

دو دستی به صورتم زدم: «ای خدااا! چی کار کردی تو؟ اینکه دوچرخهی من نیست. این خیلی کوچیکتر از دوچرخهی منه.»

سمیر با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت: «شوخی نکن. مطمئنی؟»

گفتم: «باور کن این برای من نیست. زودتر برگردونش تا شر نشده واسمون.»

برق چشمهای سمیر رفته بود. گفت: «ای بخشکی شانس. فکر میکردم خودشه. اما وقتی میگی نیست لابد نیست دیگه.» سمیر سرش را پایین انداخت. سر دوچرخه را چرخاند تا برگرداند پیش صاحبش. ته کوچه پسربچهای گریهکنان گوشهی چادر مادرش را گرفته بود و میآمد سمتمان. یکهو از دور چشمش به ما افتاد و انگشت اشارهاش را سمت سمیر دراز کرد. سمیر همین که ابروهای درهم مادر پسربچه را دید، داد زد: «به خدا اشتباه شده بود. اینم دوچرخهات.» دوچرخه را وسط کوچه انداخت و الفرار. ما هم پشت سرش در رفتیم.

آنقدر رکاب زده و دویده بودیم که نفسمان درنمیآمد. سر کوچهای نشستیم که پسربچهها از این سر تا آن سرش را با دوچرخه میآمدند و میرفتند. یکیشان دوچرخهی قرمزرنگی داشت. سمیر خیره شده بود به آن، که گفت: «این باید خودش باشه. این بزرگتر از دوچرخهی قبلی هس. حتا یه ذره هم شک ندارم.» سمیر به سمت بچهها که حالا وسط کوچه ایستاده بودند رفت. به پسربچهای که دوچرخهی قرمز داشت، گفت: «پسر عجب دوچرخهی محشری داری تو. بده یه دور باش بزنم. به خدا زود بهت پس میدم.» پسر اول با شک نگاه کرد؛ اما وقتی بغلدستیاش گفت که سمیر را میشناسد، فرمان دوچرخه را گرفت سمت سمیر.

سمیر که دید نقشهاش گرفته گفت: «خیلی بامعرفتی پسر.»

سوار دوچرخه شد و به ما چشمک زد که یعنی شماها بروید. حتا مهلت نداد که دوچرخه را از نزدیک درست ببینم. سر کوچه به جای اینکه دور بزند با سرعت از همان راسته خارج شد و الفرار. سر قرار رسیدیم. سمیر زودتر از همهی ما رسیده بود. در حالی که با سرعت به سمتمان میآمد، داد زد: «این باید خودش باشه.» از دوچرخه پیاده شد و رو به من با خنده گفت: «بیا این هم دوچرخهات. دیدی چه باحال از چنگش درآوردم؟»

با لرز دوچرخه را ورانداز کردم. سایزش همان بود، رنگش هم. ولی پرههایش پُر بود از گلپرههای خوشرنگی که برق میزدند. دمق و وارفته گفتم: «نه، اینم نیست.» بچهها دمقتر از من، بربر نگاهم میکردند. گفتم: «این راهش نیست. فکر نکنم بتونیم اینجوری پیداش کنیم. باید سریعتر برم خونه و به بابا یا داداشم بگم. اینطوری خیلی بهتره. تو هم دوچرخه رو برگردون پیش صاحبش. حتمن قلبِ اون هم مثل من برای دوچرخهش تند میزنه.»

سمیر که متوجه شد دوباره اشتباه کرده، سرش را زیر انداخت، تو چشم کسی نگاه نکرد و از راهی که آمده بود برگشت. بقیهی پسرها هم دنبالش.

حالا تنها مانده بودم با نبودِ دوچرخهای که همهی سرگرمیام شده بود و تازه برگشته بودم اول خط. چطور تو روی بابا نگاه میکردم و میگفتم دوچرخه نیست، که دوچرخه را دزد برده؟ با همین فکرها رسیده بودم در خانهمان. با ترس و لرز در نیمهباز حیاط را هل دادم و وارد شدم.

در اتاق را که باز کردم، صدای مادر میآمد که میگفت: «شاید خواهرت دوچرخه رو برده باشه...» با صدای در، نگاهها به سمتم چرخید. مادر تا مرا دید، گفت: «اینم خواهرت. نونت کو؟ گرفتی؟»

از اتاق زدم بیرون. دویدم سمت کوچه، پی بچهها. سمیر جلوتر از بچهها، نان بهدست از ته کوچه لبخند میزد و نزدیکتر میشد.

 

نظرات کاربران