ناصر سرافرازی، شاعر، نویسنده و پژوهشگر کاشانی است که سالها در مدارس، دبیرستانها و مراکز آموزشی منطقه تدریس کردهاند. روایت کاشان ، حزب توده و کارخانهی ریسندگی را از قلم ایشان بخوانید.

حدود سالهای سی و سه و چهار شمسی دانشآموز دبیرستان پهلوی سابق (امام) بودم. در مسیر راه شعاری جلب نظر میکرد که با گِل اُخرا روی دیوار بیرونی دبیرستان نوشته شده بود، این شعار همیشه در روزهای نوجوانی روی ذهن و فکرم کلنجار میرفت، و هیچگاه نتوانستم فراموش کنم. به قول ایرج میرزا «یاد باد آنکه مرا یاد آموخت/ آدمی نان خورد از دولت یاد». شعار این بود «رنجبران و زحمتکشان همهی کشورهای جهان متحد شوید.»
با بعضی از کلمات این شعار آشنایی داشتم. آن روزهای کودکی من نه رادیویی بود و نه تلویزیونی؛ اما در خانهی ما روزنامهخوانی هر شب رواج داشت. هر شب شلوغ بود، پسرعموها، دوستان پدر، آشنایان دیگر، از شاهنامهخوانی گرفته، تا روزنامهخوانی، گاهی مرا هم به خواندن روزنامه وادار میکردند. اخبار روزنامهها همیشه دربارهی جنگ بود، حماسهی استالینگراد، فتح برلین، شکست آلمان، دادگاه نورنبرگ، پیدایش اسرائیل، جنگ کره، دیر یاسین و کفر قاسم و دهها نمونه از این موارد که هنوز روی حافظهام سنگینی میکند. جالبتر اینکه این شعار تا سالهای بعدی که دیوار دبیرستان را خراب کردند روی دیوار بود.
به قول شاملو روزگار غریبی بود. سال 1321 یکی از سالهایی بود که ملت ایران هرگز خاطرهی تلخ آن را فراموش نخواهد کرد، بلوا و آشوب بعد از رفتن رضاشاه، حضور متفقین و مسائل مربوط به آن، قحطی و کمبود مصنوعی که حیات مردم زحمتکش و ناتوان را تهدید میکرد، هزینهی زندگی به طرز سرسامآوری سیر صعودی داشت. مردم همه مضطرب و دلواپس بودند، شیرازهی امور از همگسیخته بود، از هر گوشهای زمزمهی تازهای بلند بود. سرمایهداران برای غارت تهماندهی بساط ملت سفره گسترده بودند و رنجبران در وضع نکبتباری به سر میبردند. نان که قوت غالب مردم بود به سختی فراهم میشد و دولتهای دایمِ در حال تعویض، کاسهی چهکنم، چهکنم در دست داشتند. در محیطهای کارگری، کارفرمایان، مباشران و نمایندگانشان عرصه را از هر جهت بر طبقهی کارگر تنگ کرده بودند. همینطور در روستاها، اربابان و خوانین ظلم و ستم را از حد گذرانده بودند.
در چنین اوضاع و احوالی با آزاد شدن گروه پنجاه و سه نفر زندانیان سیاسی دورهی رضاشاه، از زندان و بازگشتن کمونیستهای تبعیدی از اینجا و آنجا به تهران، زمزمهی تشکیل حزبی برای حمایت از زحمتکشان به گوش میرسید.
ایرج اسکندری که یکی از اعضای شاخص گروه پنجاه و سه نفر بود به کمک جمعی از رفقای همفکر خود در اندیشهی این بود که حزبی تشکیل دهد. ایرج اسکندری برادرزادهی سلیمان میرزا اسکندری که سابقهی آزادیخواهی داشت و بعدها رهبر حزب تودهی ایران شد. در سنین بیست سالگی به مدت شش سال به خارج از ایران برای تحصیل حقوق سفر کرد و در بازگشت به مدت چهار سال در زندان رضاشاه بود.
او و دوستانش، افراد بر جای مانده از حزب کمونیست ایران را به جلسهی موسسان حزب تودهی ایران در تاریخ هفتم مهرماه 1320 دعوت کردند.
اهداف ذکر شده در مرامنامهی حزب عبارت بودند از:
1- حفظ استقلال و تمامیت ارض ایران. 2- برقراری رژیم دموکراسی و تامین حقوق فردی و اجتماعی از قبیل آزادی زبان و قلم و عقیده. 3- مبارزه علیه هرگونه رژیم دیکتاتوری و استبداد. 4- اصلاحات ارضی و بهبود بخشیدن به وضع زارعین و تودهی زحمتکش. 5- اصلاحات اساسی در موارد فرهنگی و بهداشتی و برقراری تعلمیات اجباری و مجانی و عمومی و تامین استفادهی تودهی ملت از کلیهی مراحل فرهنگی و بهداشتی. 6- تعدیل مالیات با در نظر گرفتن منابع توده. 7- اصلاح امور اقتصادی و بازرگانی، توسعهی راهها و توسعهی راه آهن. 8- ضبط اموال و داراییهای شاه سابق.
حزب از همان آغاز فعالیت به تشکیل سندیکاها (اتحادیههای کارگری) اقدام کرد و رضا روستا از کمونیستهای قدیمی در این ابتکار پیشقدم شد و به تدریج در تمام ایران اتحادیههای کارگری قابلتوجهی تشکیل شد که مجموعهی آنها، شورای متحدهی مرکزی کارگران و زحمتکشان را به وجود آورد.
در این سالها، سازمانهای دیگری چون سازمان و تشکیلات زنان دموکراتیک، سازمان جوانان، جمعیت هواداران صلح -که در راس آن ملکالشعرای بهار قرار داشت و از اعضای آن آیتالله سید عبدالکریم برقعی بود- و جمعیت ملی مبارزه با استعمار، به فعالیت میپرداختند.
در سالهای جنگ جهانی دوم، اتحاد شوروی حدود بیست و هفت میلیون کشته و بیست میلیون زخمی به ارث برده بود. آن هم در گروههای سنی بین بیست تا چهل سال بنابراین در ممالکِ تیغخوردهی مجاور طرفداران و دلسوزانی داشت و طبیعی بود اگر احزابی که در این کشورها تشکیل میشوند، گوشهی چشمی به حزب مادر داشته باشند. تازه آغاز کار بود و املایی نوشته نشده بود که غلطها گرفته شود. این بود علت گرایش جوانان روشنفکر و افراد معمّر و خوشنام به این حزب تازه بنیاد. البته پوشیده نیست و کسانی هم بودند که برای کسب شهرت یا مال و منال و قدرت به این حزب پیوستند و بعدها کاری کردند کارستان. و قصهی آن دیگر است.
در اثر تلاش این حزب در کارخانهها، کارگران به حقوق از دست رفتهی خود واقف شدند و اینجا و آنجا درگیریها و اعتصابات مداوم در شهرهای کارگری مازندران، اصفهان، کاشان و دیگر نقاط شکل گرفت. این تلاشها کارفرماها را به عکسالعمل واداشت. و اتفاقاتی افتاد که ناچار به دخالت فدراسیون جهانی کارگران بود. و پاره اقدامات دولت برحسبِ تصمیمات دولت و ابلاغ وزارت بازرگانی و پیشه و هنر، هیاتی برای رسیدگی به شکایت کارگران به شهرهای کارگری اعزام شد و تصمیمات زیر اتخاذ گردید.
1- کارخانجات باید به هر کارگرِ کمتر از هجده سال ده سیر و به کارگر مرد از هجده سال به بالا بیست سیر و به زنان از هجده سال به بالا پانزده سیر نان در روز مجانی بدهند.
2- کارخانجات در عرض سال دو دست لباس، یکی زمستانی و یکی تابستانی و همچنین دو پیراهن و دو زیرشلوار مجانی به کارگران بدهند.
3- حداقل مزد کارگران خردسال (کمتر از چهارده سال) هفت ریال، بزرگها پانزده ریال و زنان ده ریال و مدت کار هشت ساعت خواهد بود. البته مورد آخر تا مدتها بعد اعمال نشد.
4- کاری که کودکان انجام میدهند باید سبک باشد. کارخانجات از تاریخ این ابلاغ از استخدام افراد کمتر از دوازده سال خودداری خواهند نمود. در مورد امراض مقاربتی کارگر در دورهی معالجه حق دریافت حقوق نخواهد داشت.
و چند مادهی دیگر...
با این تلاشها و فعالیتها در مورد حفظ و حمایت کارگران و عائلهی آنها، اقدام جهت وضع قانون برای کارگر و کارفرما، بیمهی اجتماعی کارگران، آزادی کارگر در حدود قانون اساسی و سایر قوانین، تامین بهداشت کامل، تامین زندگی کارگران و عائلهی آنها از حیث خواروبار، جلوگیری از هرگونه تجاوز کارفرما علیه کارگران و تشکیل شرکتهای تعاونی، کمک کرد تا حزب توده در میان کارگران جایی برای خود باز کند.
با توجه به پیشنهاد رهبران شوروی که میگفتند در کشورهای عقبمانده کمونیستها نباید به نام حزب کمونیست فعالیت کنند بلکه باید در جبههای با سایر احزاب و گروههای ملی و مذهبی شرکت کنند - چون در این کشورها برای پذیرش افکار کمونیستی آمادگی وجود ندارد و کمونیست در یک کشور اسلامی زمینهای نخواهد داشت-، حزب توده میکوشید تا با شعارهای مترقی و انساندوستانه هرچه بیشتر اشخاص سرشناس را جذب خود کند. سلیمان میرزا اسکندری، رهبر حزب توده، ضمن اندیشههای آزادیخواهانه و سوسیالیستی اعتقادات مذهبی شدیدی داشت. تا او زنده بود اجازهی ورود زنان به حزب توده به کسی داده نشد، ده روز محرم را در خانهی خود روضهخوانی داشت و خودش، دمِ در کفشهای مردم را جفت میکرد. حاج میرزا آقا احسان از ریشسفیدان و معمّرین بازار کاشان، مذهبی به تمام معنی بود و در عین حال سمپات به حزب توده، که مردم از محلات دیگر در ماه محرم به خانهاش در محلهی درب باغ به روضهخوانی میرفتند. تودهایهای آن زمان قبل از اینکه با خدا کاری داشته باشند، دلشان همراه بندگان خدا بود. شعاری شرقی میدادند، از برابری و مساوات و بهداشت و آموزش رایگان حرف میزدند. نان برای همه، کار برای همه، بهداشت و فرهنگ برای همه، همه فدای یک تن و یک تن فدای همه. بدین نظر که وضع معیشت مردم فوقالعاده سخت و ادبار بود و بیچیزی و نداری کولاک میکرد. کارگران در دو شیفت کار میکردند. آنهم در محیطهای بسته و غیربهداشتی و نامناسب با بدنهای زرد و نحیف. کارگر بالای هجده سال یک تومان میگرفت. کارگران عیالوار با این حقوق ناچیز قادر نبودند امور خود را به طور کامل ادا کنند، حتا با همهی آنچه دولت در مورد کمک به آنان ادعا میکرد.
وضعیت معیشتی آنچنان سخت بود که کارگران مواد غذایی اساسی نیز نداشتند و هر بلوایی زندگی آنها تحت تاثیر قرار میداد: روز بیست و هشتم مردادِ سی و دو بعد از کودتا علیه دولتِ قانونی دکتر محمد مصدق، نخستوزیر ملی و قانونی ایران، به علت اینکه پدرم مصدقی بود و تمثالی از مصدق بافته بود و علیرغم میل دکتر مصدق به او هدیه کرده بود. و همچنین اینکه برادرم مثل همهی دوستان و همدورهایهای دبیرستان، سمپاتِ حزب توده بوده و گاهی اعلامیه و روزنامهای از آن حزب میخواند، مغازهی عطاری پدرم اول بازار مسگرها در دروازهی دولت، به تحریک عدهای از بازاریهای طرفدارِ دربار مورد هجمه و غارت قرار گرفت و تمامی اموال ما در آن روز تاراج شد. غارتگران آنچه را به دستشان رسید، بردند. به طوریکه غروبِ بیست و هشتم مرداد ما حتا شامی برای خوردن نداشتیم. در آن میان، یک نفر از بچههای سابقن کارگر، یک حلب روغن کرمانشاهی از مغازهی ما برداشته و به خانه برده بود. آن روزها هنوز روغن نباتی به بازار نیامده بود. او به مادرش گفته: مادر امروز میخوام بامجون رو توی روغن بپزی. چقدر بادمجون آبپز بخوریم. فلان فلان و دشنامی هم به صاحب روغن داده بود. قابل ذکر است که این غارت در حضور پلیس و رئیس شهربانی وقت، سرهنگ پورموید، صورت گرفت.
در طول تاریخ ایران، حزب توده تنها حزبی بود که ریشه در لایههای پایین اجتماع داشت و حزب قشری و باسمهای همچون حزب وطنِ سید ضیاء طباطبایی و البته به منابع قدرت وابسته نبود. فدراسیونهای کارگری سرتاسر جهان در مواقع مقتضی از آن حمایت میکردند، به مناسبتهای مختلف برای همصدایی با کارگران اعتصابی در مناطق مختلف با پخش اعلامیه حمایت خود را اعلام میکردند.
تظاهرات معروف بیست و سه تیر در تهران و کشته شدن عدهای از افراد حزب توده از جمله هنرپیشهی معروف تئاتر سعدی، خاشع، - هنگام خواندن قطعنامه- به خاطر پاسداشت اعتصاب کارگران صنعت نفت آبادان صورت گرفت. مرحوم احمد شاملو در شعری به نام بیست و سه تیر از این روز که پای پروانه شیرینلی زیرِ چرخهای تانک له شد، حرفی به میان آورده است.
روز مرگ استالین در سال 1331، ناگهان در کاشان حدود ساعت ده صبح مردم دیدند که بوق کارخانه به صدا درآمد. همیشه، مردم صدای این بوق را هنگام تعویض شیفت شنیده بودند. کارگرها به مناسبت مرگ استالین اعتصاب کردند و به خیابانها ریختند و کار را تعطیل کردند. آن روزها استالین را پدر زحمتکشان همهی کشورهای جهان مینامیدند. خیلیها عکس او را روی سینه و بازو خالکوبی کرده بوند. آن روزها یقهها جر دادند و سروصدا کردند و رفتند. ولی بعد از ظهر آن، صدای این تشتِ از پشتبام افتاده، درآمد. مرکزیها دستور دستگیری دادند. کارگر که به قول معروف زد و رفت و چیزی ندارد از دست بدهد، سرمایهاش زنجیر دست و پای اوست. چه کسانی را باید گرفت؟ شروع به دستگیری تودهایهای سرشناس که در دسترس بودند، نمودند و از هر کجا میگرفتند، با کوبیدن باتوم به شهربانی میبردند. علی آقای گزی را با این سر و وضع به شهربانی بردند. موندی پشم قوچ کَن را به خاطر سبیلهایش که شکل سبیلهای استالین بود گرفته و کتک میزدند. و او میگفت: بابا مسلمون من چه میدونم آستالین کیه. من موندی پشم قوچ کَنام. و قصههای زیادی از این دست.
در کارخانهی ریسندگی و بافندگی، حزب فعال بود و گاهی کادرهایی از تهران برای سخنرانی و تعلمیات حزبی میآمدند. از این جمله آقای حسین نوریان بود، دوست آقای تختی، و شخصی به نام محرم که اصلن ترک بود. فعالیت کادر مخفی بود. اعضای حزب جلساتِ انتقاد از خود داشتند و هر فرد حزبی در کوبلهای خود باید اعتراف به خط کند و یا از رفتار نامناسب روزانهی خود انتقاد نماید و قول بدهد به اعضای گروه که دیگر اشتباهی از او سر نخواهد زد. حزب در میان فرهنگیان، بازاریان و همهی طبقات اجتماعی عضو داشت و در روستاها همچنین.
گاهی روزهای جمعه دستهجمعی با دوچرخه به روستاها برای تبلیغ و پخش اعلامیه میرفتند و از بعضی نقاط با سر و روی خونین بازمیگشتند. از جمله اعتصابات مهم، اعتصابی بود که در سال 1331 در کارخانهی ریسندگی روی داد و حدود یک ماه طول کشید و با موفقیت به پایان رسید. این اعتصاب آنقدر صدا کرد که نمایندگانی از کمیتهی مرکزی حزب به کاشان آمدند تا به علت پیروزی اعتصاب پی ببرند. مرحوم محمدعلی افراشته صاحب امتیاز روزنامهی فکاهی چلنگر دربارهی این اعتصاب شعری گفته بود که بارها در سندیکای کارگران خوانده میشد و مورد توجه واقع میشد و بعضی کارگران در عین بیسوادی دوست داشتند آن را حفظ کنند. سطر عنوان این شعر این بود «تو ای کارگر رادیو گوش کن/ شکم را به کلی فراموش کن». علت این اعتصاب احقاق حقوق پایمال شدهی کارگران توسط کارفرمایان بود که اول در اصفهان شروع شده بود؛ از کارخانههایی چون کارخانهی وطن آقای کازرونی، کارخانهی صنایع پشم همدانیان، کارخانهی ریسباف فیروزآبادی و رحیمزاده، کارخانهی زاینده رود ناهید و بعد کارگران کارخانهی ریسندگی کاشان.
نشریهی پیکان معروف به نامهی پیکان اعلامیههای اعتصاب را به چاپ میرسانید.
آقای تفضلی مدیر کارخانهی ریسندگی و بافندگی کاشان انسانی روادار و اهل مدارا بود. او قدمهایی در جهت بهتر شدن شرایط کارخانه برداشت و کمی وضع کارگران بهبود یافت ولی «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما». ولی انگار روزی کارگران را خشک نوشتهاند؛ این افزایش حقوقهای ناچیز کمتر نصیب خانوادهها میشد. گویا ماجراهایی پشت پرده بود. پشت ساختمان تلگرافخانه در دشت صالحآباد که امروز خیابان طالقانی است زمین کشاورزی بود. عدهای قمارباز حرفهای که همیشه بساط قمارشان پشت این دیوار دایر بود، درست بعد از دریافت حقوق، کارگرها را به بازی خود کشانده و جیبشان را خالی میکردند. البته ناآگاهی و دستهای پشت پرده هم کار خود را میکرد. این اتفاقات باعث شد که حزب شروع کرد به کار فرهنگی و تشکیل سندیکای کارگری.
محل سندیکای کارگری کاشان، مقابل بیمارستان نقوی بود که هنوز هم گویا دستنخورده باقی مانده. حزب آنجا را اجاره کرده بود. و برنامههای سرود، نمایش، تئاتر، سخنرانی توسط کارگران زبده، دانشآموزان سالهای بالای دبیرستان، هنرمندان و کادرهای حزبی، برای کارگرانِ حاضر در محل اجرا میشد و مورد استقبال قرار میگرفت. گاهی بازاریها و افرادِ دیگر نیز در این مراسم شرکت میکردند، گاهی شعرا و هنرمندانی از تهران در این جمع حاضر و هنرنمایی میکردند. آن روزها کسی دیگری را به خیانت متهم نمیکرد. بدنهی حزب پاک و سالم بود. و آدمهای پاک و شرافتمندی عضو حزب بودند. هنوز پارهای افراد فرصتطلب و فریبکار که در حزب رخنه کرده بودند، خودی نشان نداده بودند. بیشتر کسانی بودند که درد مردم را داشتند و دلسوز جامعه بودند.
بعد از تیراندازی به شاه در پانزدهم بهمن 1327 و انحلال حزب توده، نیما یوشیج در میتراود مهتاب سرود: « نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب، ای دریغا که به برم میشکند/ دستها میسایم تا دری بگشایم، بر عبث میپایم، که به در کس آید، در و دیوار بهم ریختهشان بر سرم میشکند.»
کارگران کارخانهی ریسندگی دو نمایندهی فعال و دلسوز به نام حسین ساعدی و علی ساقی داشتند. روزی علی ساقی در سندیکا هنگامیکه جمعیت زیادی برای تماشا آمده بودند گفت: ای مردم شما گاهی شبها که از بازار میآیید دیدهاید که بقالها خیارهای زرد را روی هم ریختهاند برای فروش به گوسفندداران، ولی بچههای کارگران آرزوی خوردن همین خیارها را به خواب میبرند. این حرف ساقی بسیار اثرگذار بود به طوریکه اکثر حاضرین بلند بلند گریستند. البته کارفرما هم نمایندگانی داشت که عدهای از کارگران متملق و کمکار را نمایندگی میکردند و اینها عدهای لُمپن داشتند که موقع تظاهرات کارگری، حمله میکردند و تظاهرات را به هم میزدند.
روزهای بیست و پنجم تا بیست و هفتم مرداد که کودتای شاه برای سرنگونی دولت قانونی مصدق در مرحلهی اول شکست خورد و نصیری، عاملِ کودتا، دستگیر شد، در شهرهای مختلف تظاهراتی بر ضد کودتا و طرفداری از دولت قانونی برپا شد که کارگران هم در آن تظاهرات سهم بهسزایی داشتند. در کاشان هم به تبع شهرهای دیگر، نمایشهای خیابانی و شعارهای ضد سلطنت و ضد آمریکا و انگلیس به گوش میرسید. حزب توده جیپی کرایه کرده بود که در شهر با بلندگو شعارهای حزبی پخش میکرد، عدهای از افراد حزب و طرفداران حزب گویندگان این شعارها بودند. از جمله مرحوم مزرعتی و برادرم و چند نفر دیگر. این خوشحالی دو روزی بیشتر نپایید و با کودتای آمریکایی و انگلیسی 28 مرداد آنچه را در روزهای نهضت ملی رشته بودند، پنبه کرد و از هم پاشید و از بین رفت. بچههای چپ هر یک از گوشهای فرار کردند، بعضی به تهران و شمال و روستاهای اطراف قرار کردند و بعضی دستگیر، زندانی و ... شدند. برادرم با ساربانانِ میرزا داود جاویدِ یهودی به سیاهکوه پناه برد. بعد از سالها گرفتاری و دربهدری مثل بقیهی دوستان خود را معرفی و بعد از مدتی حبس و گرفتاری آزاد شد به شرطی که در شهر آفتابی نشود.
یاس، نومیدی و وادادگی در بین روشنفکران و شاعران و نویسندگان اثر خود را کرد. برخی گوشه گرفتند و سکوت کردند، برخی اشعار یاسآلود سرودند. آثار این یاس و نومیدی را میتوان در آثار نیما، اخوان ثالث، ابتهاج، کسرایی و نادرپور و نصرت رحمانی ملاحظه کرد. روزگار عجیبی بود. هو انداخته بودند که تودهایها بیدین و لامذهباند، میخواهند اموال و زنهای مردم را تقسیم کنند. رعایای دشت صفیآباد، چند نفر از تبعیدیهای تودهای که از شهرهای تبریز و رشت به کاشان تبعید شده بودند را در حال خوردنِ گوجهفرنگی دیده بودند، گزارش داده بودند که اینها لامذهباند، چون ما با چشم دیدیم که گوجههای خود را خام خام میخورند. آخر آن روزها خوردن گوجه در کاشان مرسوم نبود و به علت نام فرنگی که روی آن بود مردم از خوردنش ابا داشتند.
بعضی از سرمایهداران بازار کاشان که گاهی هم از تهران دستور میگرفتند کسانی را برای شایعهپراکنی به بازار و میان مردم میفرستادند که اینها میخواهند مردم را از کار بیکار کنند. اینها باعث شدند کارگران اعتصاب کنند و کارها تعطیل شود و ضرر به کارخانه بخورد. هو میانداختند که تودهایها و کارگران اعتصابی میخواهند به بازار بریزند و مغازهها را غارت کنند و با این کار باعث ترس و لرز و تعطیلی بازار میشدند در حالیکه چنین اندیشهای هیچگاه به خاطر گردانندگان حزبی خطور هم نمیکرد.
بعد از بیست و هشت مرداد که اوباش ریختند به بازار و مغازهی کتابفروشی سعادت در بازار و مغازهی خیاطی برادران کنعانی در میدان فیض و مغازهی ما را غارت کردند و هیچکس متعرض آنها نشد، افراد تودهای را که میگرفتند با سر و روی خونین به شهربانی میبردند. پیرمردی را که متهم بود تودهای است، به نام عباسعلی شهریاری، آنقدر در بازار و در راهِ بردن به شهربانی، زده بودند که وقتی به دروازه دولت رسید همسایهها میگفتند منصور حلاج را آوردند.
بعد از بیست و هشت مرداد تا لو رفتنِ سازمان افسری حزب توده در سال 1333 گاهی روزنامههای حزبی با پیک به کاشان میآمد. نسرین دختر قلی صبحی -که قبلن همسر صابر آتشین بود و مادر گوگوشِ خواننده و بعدها همسر محمد توکل شد- حزبی بود و نسرین پیک حزبی بود و روزنامههای حزب را به کاشان میآورد. در کاشان باید کسی برود و در پانخل، گاراژ رضایی پیک را تحویل بگیرد. از ترس بچههای پانخلی که شاهدوست بودند کسی جرأت رفتن نداشت. بنابراین باید از بچههای پشت مشهد میرفتند برای گرفتن پیک، چون آنها در مقابل پشت مشهدیها ملاحظه میکردند و میگفتند حریف تنبان کرباسیها نمیتوان شد. بعد از وقایع فرقهی دموکرات، وقتی ذوالفقاریها میخواستند پدرِ این خانم را اعدام کنند، طناب دار پاره شد. قلی صبحی به ماموران اعدام گفت طنابتان چون حکومتتان پوشالی است.
آقای تفضلی برخلاف اکثر کارفرمایان با کارگران مهربان بود و با همه به ملایمت رفتار میکرد. حتا حسین ساعدی میگفت در جریان اجارهی سندیکا از ارباب کمک گرفتم. در کاشان به تفضلی ارباب میگفتند. حسین ساعدی کارگر فعال و پرشور و در عین حال سادهدلی بود که با من دوست بود. اصلن اهل حقهبازی و رفتارهای غیرانسانی نبود. آدم باشخصیت و انسان شریفی بود. تفضلی گاهی او را به دفتر برده و نصیحت میکرد. حسین تا بود همیشه جیبش خالی بود؛ حقوق که میگرفت به این و آن کمک میکرد و خودش به خانه میآمد و نان خشک میخورد. آخرش بعد از حادثهی بیست و یکم فروردین و تیراندازی به شاه در کاخ مرمر توسط رضا شمسآبادی که دوست حسین بود، به روسیه فرار کرد. رفتن به روسیه و گرفتاریهای مربوط به آن به قول بیهقی داستانی است پر آب چشم.
یک بار یکی از نزدیکان ما که پسرش کارگرِ اخراجی کارخانه بود نزدِ پدرم آمد تا به سفارش او، ارباب پسرش را دوباره سر کار بگذارد. پدرم به او گفت؛ « یکبار به سفارش من ارباب پسرت را سرِ کار گذاشته. این کاری که پسرت کرده هیچگاه تودهایها نکردند. پسرت به ارباب توهین کرده است.» تودهایها همیشه نسبت به تفضلی به عنوان سرمایهدار ملی احترام قائل بودند، اگرچه از نظر سیاسی با او اختلافات داشتند. مدارای ارباب به کنار ولی تقلیل ساعات کار، بیمهی کارگران، ایجاد درمانگاه، کمک هزینهی تحصیلی برای بچهها، همه حاصل مبارزات کارگران در سایهی رهنمودهای شورای متحدهی مرکزی و آگاهی بخشیدن به کارگران بود. انترناسیونالیسم پرولتاریا معتقد بود کارگران باید با همبستگی با کارگران همهی کشورهای جهان در جهت منافع ملی خود صاحبِ همه چیز شوند. این شعارها بعدها باعث انقلاب سفید توسط شاه سابق و لوایح ششگانهی انقلابی او شد. اصلاحاتی که رژیم فئودالی را برانداخت، کارگران را در سود کارخانهها شریک نمود. با ایجاد سپاه دانش، دانش و فرهنگ را به شهرهای دورافتاده برد. اینها همه حاصل تلاشهای قبلی تلاشگرانی بود که خود حاصلی عایدشان نشد. عدهای سوختند تا روشنیبخش محفل دیگران باشند و عدهای با سرمایهداران فاسد ساختند و خیانت کرده همه کِشتهها را بر باد دادند.
«خشک آمد کشتگاهم در جوار کشت همسایه
گرچه میگویند، میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزان ابری
داروگ کی میرسد باران؟»
نظرات کاربران