حالا دور و بر مدرسهی میانچال سر و شکل دیگری دارد. نه از آن ساباطها خبری هست، نه از خانههای اطراف مسجد

دریچهای به ازدحام کوچهی خوشبخت
تازگیها کشف کردهام که خاص بودن در عین معمولی بودن را دوست دارم
آدرسی که بابا بهعنوان فرستنده پشت نامههایی که برای ستوان میفرستادیم مینوشت، این بود: کاشان، خیابان شهید رجایی، کوچهی آیتاللهالعظمی مدنی (کوی فخرآور)، روبهروی کوچهی تبریزیها، پلاک 159. اولین شماره تلفنش هم یادم هست، وقتی تلفنها هنوز چهاررقمی بود: 7415.
ستوانیکم رضا اسماعیلزاده یک ارتشی بود که نامهی بینامونشانی که در ششسالگی به جبهه فرستادم، تصادفی به دست او رسید و بعد از آن دو سالی با نامه و تلفن با هم ارتباط داشتیم. حالا آخر کار، داستانش را میگویم. اینها اولین نامههایی بود که میفرستادم، بدون اینکه بدانم قرار است چند سال بعد مدام با نامه برای نشریات و مجلههای مختلف مطلب بفرستم.
از همان موقع ذهنم میرفت سمت کلمهها. بابا تاکید داشت جلوی اسم آیتالله مدنی، عظمایش را هم بنویسد. من فکر میکردم یعنی واقعا توی همین کوچهای که ما زندگی میکنیم، یک «آیتالله العظمی» هم زندگی میکند؟ «آیتالله العظمی» چه فرقی با «آیتالله» دارد؟ کوی یعنی چی؟ چه فرقی با کوچه دارد؟ فخرآور یعنی چی؟ چرا به این کوچه میگویند تبریزیها؟ تبریز چه ربطی دارد به کاشان؟ تبریزیها توی کاشان چه میکردند؟ الان کجا هستند؟ میگویند مراقب سؤالهایی که از کائنات میپرسید، باشید و راست میگویند. همین کائنات برای جواب این سوال، سالها بعد، سرِ نوشتن زندگینامهی دکتر حسن تبریزی و همسرش انیسسادات فقیه که چند سال پیش با عنوان «پیوند مهربانان» منتشر شد، مجبورم کرد کل شجرهنامهی خاندان تبریزی و چرایی آمدنشان به کاشان را از زیر سنگ دربیاورم.
کنجکاویام نسبت به چیزهای مختلف و کلمهها به همینجا محدود نمیشد. هر روز که از خانه بیرون میآمدم برای رفتن به مدرسه، چشمم میخورد به نوشتهی روی دیوار: «تودهای ننگت باد، کمونیست مرگت باد». من میخواندم: «توده، اِی ننگت باد، کُمونیت [komunyiat] مرگت باد». و نمیفهمیدم آن «ای» خطابش به کیست و نمیفهمیدم یای نسبت به حزب توده است. این شعار نامفهوم هر روز روی مخم بود. هر روز به معنی واقعی کلمه. کسی «تودهای» را با زبانی که من بفهمم توضیح نمیداد و اگر هم میداد، بعید بود من بفهمم. یعنی چارهای نبود جز اینکه آن را همینجوری بخوانم. نمیفهمیدم چرا وقتی آدمها بزرگ میشوند، بدخطتر مینویسند. روی خط نمینویسند، دندانههای سین و شین را نمیگذارند، بهجای دو نقطه خط تیره و بهجای سهنقطه یک دایره میگذارند و شبیه اینها. از آن طرف، خودم سعی میکردم شکسته بنویسم که زودتر بزرگ بشوم. حتی به قیمت توبیخ بزرگترها و آقای معلم.
از این دیوارنویسیها همه جا بود. خانهی حاجیآقا –پدربزرگ پدریام- توی کوچهای بود که از سمت راست مسجد میانچال میخورد به چارسوق میانچال. شاید فاصله هواییاش تا خانهی ما صد متر بود، اما همینجوری باید از زیر کلی ساباط و گذر کاهگلی رد میشدی. زیر این ساباطهای کاهگلی با اسپری و شابلون، عکس دولتمردان اول انقلاب را کشیده بودند و شعار نوشته بودند. یکی از شعارها را خوب یادم هست: «مرگ بر بازرگان، حامی بُمگذاران». این ساباطهای خشتی و شعارهای رویش تا سالها بود و کسی با آنها مشکلی نداشت. اما من هر بار از زیرش رد میشدم، سوالات همیشگی بهم هجوم میآورد. تازه یاد گرفته بودم بازرگان یعنی تاجر. هنوز نمیدانستم بازرگان ربطی به داستان طوطی و بازرگان ندارد و نمیفهمیدم شعارنویس سواد نداشته بمب را کامل بنویسد. اوایل انقلاب کسی به چالشهای فلسفی یک نوسواد که تازه دیوارخوانی را شروع کرده فکر نمیکرد و از اینکه ذهنش تا سالها درگیر بماند، عذاب وجدان نمیگرفت. تازه بعد که فهمیدم بازرگان اولین نخستوزیرِ بعد از انقلاب بوده، نمیفهمیدم چرا باید فحشاش داد.
حالا دور و بر مدرسهی میانچال سر و شکل دیگری دارد. نه از آن ساباطها خبری هست، نه از خانههای اطراف مسجد، خانهی حاجیآقا هم پارکینگ عمومی شده. تا چند وقت پیش دیوار ته حیاطشان پیدا بود. حالا را نمیدانم. خود حاجیآقا هم فروردین امسال بار سفر بست. نه از تاک نشانی هست و نه از تاکنشان.
کوچهی تبریزیهای قدیم یک کوچهی عریض و طویل است. خاندان تبریزی که احتمالا قبل از زلزله 1192 ه.ق مهاجرت کردهاند به کاشان، توی این کوچه برای زاد و رودشان همه چیز عَلَم کردهاند. از مسجد و مدرسه تا آبانبار و حمام، که هنوز هم هست. یک سر کوچهی تبریزیها، کوچهی پشت مخابرات را قطع میکند و یک سرش کوچهی آیتالله مدنی فعلی یا همان کوی فخرآور را که حالا اسمش شده کوچه شهید محمود چاوشی. پنجرهی آشپزخانهی ما رو به کوچهی تبریزیها باز میشد. این پنجره، وسیلهی ارتباط من با جهان بیرون بود. به قول فروغ، دریچهای بود به ازدحام کوچهی خوشبخت. جایی که دلم میخواست واردش بشوم و با بچهها بازی کنم و مثل آنها باشم. اما بیشتر وقتها اجازه نداشتم. حداقل تا سنی که دیگر امکان کنترل پسربچهها نیست.
کموبیش متوجه تفاوت خودمان با بقیه شده بودم. پدرم فرهنگی بود. آن روزها کتک ناظم و معلم خیلی گل بود و بنا به قاعده، خیلی از بچههای محل به فیض رسیده بودند. بنابراین ذاتا علاقه داشتند این لطف پدر را در مورد من جبران کنند. یک پیکان بژ 64 داشتیم در زمانهای که پیکان آخرِ ماشین بود و اساسا داشتن ماشین شخصی یک تمایز خیلی بزرگ بهحساب میآمد. پارکینگ خانهمان هم شده بود مغازهای برای مشغولیت عصرهای پدر و البته کمکی برای کسری حقوق معلمی که آن روزها اوضاعش خیلی بدتر از حالا بود.
دلم میخواست قاتی بچهها باشم. مثل آنها لباس بپوشم، مثل آنها حرف بزنم، دعوا کنم، فحش بدهم. جایی که قدرت و مهارت بدنی و حاضرجوابی کلامی دلیل برتری بود و نه درس و نمره و لباس مرتب. درس و نمرهی خوب و شاگرد اولی و رقابت، اسباب تمایز بود و من همیشه از اسباب تمایز بیرونی فراری بودم. من نمیخواستم متفاوت باشم. این تفاوت حالم را بهم میزد. دوست داشتم درسها و نمرههام هم شبیه آنها باشد. اما با اینکه در زمینهی درس هیچوقت زوری بالای سرم نبود، نمیتوانستم و نمیشد.
حالا داستانش فرق میکند. تازگیها کشف کردهام که خاص بودن در عین معمولی بودن را دوست دارم.
گرچه روحیهی رقابتجویم را هم میشناسم. البته در شرایط عادلانه و درست و در جاهایی که مبتنی است بر عدالت و شرایط برابر. و چون این ویژگیها در بیرون نیست، آن را بیشتر به سمت کارهای فردی سوق دادهام.
اسم یکی از بچههای محل، پرهام بود. میدانستم با پدربزرگش زندگی میکند. چشمهای سیاه و خماری داشت که حتی وقتی تیلهای را از فاصله زیاد هم نشانه میگرفت، بعید بود به هدف نزند. ساکت و کمحرف بود و همین مرموزترش میکرد. وقتی با آن چشمهای سیاه خمار، تیله یکی را هدف میگرفت، زمان متوقف میشد و همه نفسشان را توی سینه حبس میکردند. معمولا هم به قول بچهها «میزد تو ناقش.» من نمیفهمیدم ناق تیله کجایش میشد. بازی کردن باهاش خیلی دل و جرات میخواست. باید قید تیلههات را میزدی. الان که فکر میکنم، میبینم داستان «گلولههای شیشهای» مجموعهی «زیر درخت انجیر» باید از همان حال و هوای تیلهبازی با او درآمده باشد. من هم میخواستم یکی مثل او باشم یا یک توانایی و ویژگی مثل بقیهی بچههای کوچه داشته باشم. نه فقط توی درس یا چیزهایی که داشتم.
داستانم با بچههای مدرسه هم کموبیش همین بود. ورزشم خوب نبود و نمرهاش کارنامهام را خراب میکرد. پدرم که معاون مدرسه بود، کاری نمیکرد. دههی شصت بود و بازار حقالناس و این چیزها داغ بود و البته من و پدرم هنوز در همان دهه زیست میکنیم. آمد و رفت مادرم به مدرسه هم افاقه نمیکرد؛ بهرغم قول مساعد مدیر مدرسه که رفیق پدرم بود.
من مثل فرهاد کنجکاو دنبال این بودم که چرا ورزشم ضعیفتر است؟ چرا دستهایم به مچ پایم نمیرسد؟ چرا نمیتوانم با سرعت بقیه بدوم؟ یکی از چیزهایی که بهش رسیدم، کفشهام بود. بچهها روزهایی که ورزش داشتیم یا حتی همیشه، کتانیهای ارزانقیمتی میپوشیدند که زیرش قلنبهقلنبه بود. کشف کردم که راز موفقیتشان همین است. اما کسی برای کشف من در مورد کفشم تره هم خرد نکرد. گریهزاری هم بهجایی نرسید.
ما نسل حسرت چیزهای ساده بودیم. مثلا کیفهای ارزانی که بندش از دو بازو رد میشد و مثل کولهپشتی میافتاد پشت کمر. من یک کیف چرمی نارنجی بزرگ و سنگین داشتم که قطعا قیمتش از آن کیفهای ارزان خیلی بیشتر بود، اما هیچ بندی نداشت و بیشتر شبیه جعبهابزار مکانیکها بود تا کیف یک دانشآموز ابتدایی. درک نمیکنم وقت خریدش چه فکری کرده بودند.
کمترین وصف ماه رمضانهای قدیم، پیچیدن بوی ربنای شجریان در فضا است. گمانم اولین بار این تعبیر را در شعری از جعفر ابراهیمی (شاهد) خواندم و از همانجا تکثیر شد. اگر اینطور باشد، از نمونههای نادر و قابل بحثی است که از ادبیات کودک به کلام مردم سرایت کرده.
من عاشق حال و هوای این ماه و روزه گرفتن بودم. سرم را شیره میمالیدند که روزهی کلهگنجشکی بگیرم. وقت افطار هم با پدرم میرفتیم مسجد. گاهی میرفتیم مسجد میانچال، گاهی میرفتیم مسجد کوچکی که روبهروی خانهی آیتالله مدنی بود و اسم خاصی نداشت. از بس کوچک بود، در خانهی ما معروف بود به مسجدکوچیکه. اهالی محل، ماه رمضانها میآمدند که چراغش را روشن نگه دارند. فکر کنم اسم پیشنمازش آقای روحانی بود و ریشش را حنا میبست.
مسجدکوچیکه آنقدر کوچک بود که کلا چهار، پنج صف بیشتر تشکیل نمیشد. توی سجده، باید حواست میبود پای پینهبستهی نفر جلویی توی سرت نخورد یا مالیده نشود. من صبر میکردم طرف وقتی رفت سجده و از استقرار پایش مطمئن میشدم، حالا سجده میرفتم و سریع هم بلند میشدم.
کم پیش میآمد بابا برود صف اول. علیآقا شایگان و بقیه پیرانیها صف اول میایستادند. علیآقا نانوای محل بود. دکانش بغل همین مسجدکوچیکه و روبهروی خانه آیتالله مدنی بود. خدابیامرز آدم تندمزاجی بود. مادرم اگر سالی به ماهی میرفت نان بگیرد، تند نانش را میداد و روانهاش میکرد. یکی دوبار هم خیلی آرام بهش گفته بود در شأن شما نیست بیایی توی صف نان. جملهای با این مضمون. اکثرا من با یک ساک پلاستیکی نارنجی میرفتم نان بگیرم. صفِ یکی،دوتاییها از صفِ چندتاییها جدا بود. اما من حوصلهی همان چند دقیقه را هم نداشتم. هی دست دراز میکردم پولم را بدهم، نان را بگیرم و برگردم. علیآقا با همان داد و لبخند توامان همیشگی میگفت: «صبر کن عرقت خشک شه...» و ملت میخندیدند. نان دانهای یک تومان بود. آنقدر با سکهها ور میرفتم که از دستم ول میشد و از لای پنجرهی مشبک فلزی میافتاد توی نورگیر زیرزمین که برادرش نان ساندویچی میپخت. علیآقا با کلی غرغر یک تکه خمیر سر چوب میزد و با هر زاجراتی که بود سکه را درمیآورد.
خلاصه من و بابا اکثر وقتها میافتادیم پشت سر علیآقا که پاهاش هر کدام یک انگشت زیاد داشت. انگشت کامل که نه، بیشتر شبیه یک زائده بالای انگشتکوچیکه. کموبیش همان چیزی که هوشنگ گلشیری در داستان «نمازخانه کوچک من» توصیف کرده. با این تفاوت که علیآقا اصلا و ابدا مثل شخصیت اصلی این داستان، نگران دیده شدنشان نبود. بعید است حتی یکبار هم به این مساله فکر کرده باشد. جوری برخورد میکرد که انگار بقیه چیزی کم دارند. با دیر سجده رفتن و زود بلند شدن، هم نمیگذاشتم سرم به کف پای علیآقا بخورد، هم ماجرا را بهتر بررسی میکردم. یعنی غرغر و عصبانیت و لُغُزگویی دائمیاش مال همین بود؟ انگشتهای علیآقا آنقدر ذهنم را مشغول میکرد که هیچوقت یاد نگرفتم وقتی دیر میرسی، باید بنا را بر رکعت چندم بگذاری.
بههرحال نمازهای مسجد میانچال شلوغتر بود و ابهت بیشتری داشت. حاج محمد مدنی، پسر آیتالله العظمی مدنی، بعد پدرش پیشنماز آنجا بود. بازاریها همه میآمدند و سریع نماز میخواندند که زود بروند خانه. مادرم ماه رمضان هر سال یکی دو بار برای پدرش خرما خیرات میکرد. این شبها با پدرم حتما میرفتیم مسجد میانچال. من نماز دوم را با جماعت شروع نمیکردم. آمادهباش میماندم که وقتی نماز دوم تمام میشود و جماعت بازاری و اهالی محل از زور ضعف و گشنگی میدوند که خودشان را به سفرهی پرفیض افطار برسانند، با سینی خرما دم در مسجد باشم. همان موقع بچههای محل دور و برم میپلکیدند. مقاومت میکردم اول مردم خرما بخورند که در ازای هر خرما ثواب یک فاتحه را برای پدربزرگِ نادیدهام بنویسند. بعد بقیهی خرماها را بین بچهها قسمت میکردم که محبوبیتم هم بین آنها بالاتر برود. شب دچار این سوال فلسفی میشدم که چرا آنها خرما دوست دارند و من نه. بعد به این نتیجه میرسیدم که برای اینکه بیشتر شبیه آنها باشم، من هم باید خرما دوست داشته باشم یا نسبت به نذری و هر جور خوراکی حریصتر باشم.
ماه رمضان کلاس پنجم، بعد افطار داشتم تعلیمات دینی میخواندم که دیدم از کوچه سروصدا میآید. قاعدتا باید یازده ساله میبودم، اما چون یک سال جهشی خوانده بودم، پس ده ساله بودم. از پنجرهی آشپزخانه دوربین کشیدم [نگاه کردم] و دیدم بچههای محل دارند میروند هومبابایی. گیر دادم که من هم میروم. از من اصرار و از خانواده انکار، تا بالاخره رفتم.
میرفتیم درِ خانهها را میزدیم. وقتی میگفتند کیه، اوستا این شعر را میخواند و بقیه هم با «هوم بابا» بهش جواب میدادند:
- حاجیآقای نمازی.
- هوم بابا، هوم بابا.
- از اون پولهای درازی.
- هوم بابا، هوم بابا.
- دست رو درآر و کیسه کن.
- هوم بابا، هوم بابا.
- قسمت بچههای در خونه کن.
- هوم بابا، هوم بابا.
- تا بچهها راضی شوند.
- هوم بابا، هوم بابا.
- از در خونهت راهی شوند.
- هوم بابا، هوم بابا.
اوستا آخرش میگفت: «ثوابی و کبابی و کوزه آبی». بعد منتظر میماندیم تا بیایند و چند تومانی کف دستمان بگذارند. آن شب بهاندازهی تمام روزهای عمرم از بچهها حرف بد و فحشهای زشت و جدید یاد گرفتم و البته بابتش مزد هم گرفتم. ده تا تکتومانی سهم من از هومبابایی آن شب بود. روبهرو شدن با یک دنیای نامانوس خیلی سخت بود، اما لذت عجیبی هم داشت.
شب بعد هم دوباره راهی شدم و هر چی گفتند نرو، گوش ندادم. غربت دنیای جدید اذیتم میکرد، ولی نمیخواستم حالا که تا اینجاش آمدهام، دوباره عقبگرد کنم. آن شب همهی حرفهای زشت و فحشهای شب قبل برایم جا افتاد. یادم هست رفتیم کوچهی عبداللهخانی که خیلی تنگ و تُرُشتر از الان بود. کوچهی عبداللهخانی ادامهی خیابان آیتالله مدنی است و آن را به محلهی پنجهشاه وصل میکند. حالا هم اسمش کوچه شهید طلوعی است. قدیم آدمهای سرشناس و پولداری توی این کوچه زندگی میکردهاند و برای همین معروف بوده. اما من آن شب برای اولین بار این کوچه را کشف کردم.
توی یکی از پسکوچهها بعد از اینکه شعر هومبابایی را تمام و کمال خواندیم و منتظر ماندیم که با دست پر به استقبالمان بیایند، صاحبخانه از طبقهی دوم یک سطل آب ریخت روی سرمان. بنده خدا با اینکه تلاش کرد عدالت را رعایت کند و همهمان را به یک اندازه خیس کند، اما موفق نشد. من شدم موش آبکشیدهی جمع و اسباب خندهی بچهها جور شد.
یادم نیست چه فصلی بود. هر چی بود، خیلی سرد نبود. وقتی صحنهی دینی خواندنم پشت پنجره خوب یادم هست، پس مدرسهها باز بوده. پس یا باید اوایل پاییز باشد که هوا هنوز سرد نشده یا بعد عید و فصل بهار که در کاشان از نظر گرما خیلی با تابستان توفیر ندارد. امیدوار بودم تا وقتی که هومبابایی تمام میشود، خشک شده باشم. اما غنایم را تقسیم کردیم و هنوز خیس بودم. سهم آن شبم هشت تومان شد. بعد همه متفرق شدند و رفتند سر خانه و زندگیشان. اما من فکر کردم اگر با لباس خیس بروم خانه، جواب مادرم را چی بدهم؟ تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که آنقدر توی کوچهها ول بچرخم تا خشک شوم. مثل حالا از چراغهای لاکپشتی پرنور خبری نبود. نهایتش لامپ شصتی، صدی، چیزی سر یک تیر چوبی میسوخت. آنقدر ول گشتم تا دیگر حس کردم خشک بِشو نیستم و باید به همینی که هست، رضایت بدهم. جام زهر را سر کشیدم و برگشتم خانه.
هر چی در زدم، باز نکردند. پدرم از پشت در گفت: «برو همون قبرستونی که تا حالا بودهای...» امان از بچگی؛ به خشک نشدن و خشم مادر فکر کرده بودم، به خشم پدر بابت دیر برگشتن به خانه، نه. بعد کلی عجز و لابه و گریه و وساطت مادر، بالاخره در باز شد. غافل از اینکه کمربند چرمی بابا با ولع تمام پشت در انتظارم را میکشد. جای همگی خالی؛ آن شب یکی از چند کتک مفصل عمرم را نوش جان کردم. جای کمربند چرمی مثل خیار روی دست و بازو و باسن و ران و ساق پام بالا آمد و تا یک هفته روی هر طرفی که میخوابیدم، درد توی تمام تنم میپیچید. اما از کاری که کرده بودم، پشیمان نبودم. آن شب، کلی چیزهای جدید و مفید یاد گرفته بودم و به بچهها نزدیکتر شده بودم و یک کوچهی جدید کشف کرده بودم. لذت این کشف، به کتکی که خورده بودم، میارزید. چند روز بعد همین را به پدرم هم گفتم و دیدم لبگزه میکنند خندهشان را نبینم. چند سال بعد که رفتم دبیرستان محمودیه، کوچهی عبداللهخانی مسیر همیشگیام بود. روزی چهار بار ازش رد میشدم و توی ذهنم برای خانههای کاهگلی قدیمی و درختهای خشکیدهاش قصه میساختم.
الان که فکر میکنم، میبینم آن شب اگر به خانهی پدربزرگم پناهنده شده بودم و مثل علما در سفارتخانههای اجنبی بست مینشستم، از زیر آن کتک هم قِسِر در میرفتم. اما آن وقت این کوچه، برایم یک کوچهی معمولی بود مثل همهی کوچهها، و طعم لذت کشفش مثل لذت کریستف کلمب موقع کشف قارهی آمریکا، همچنان زیر دندانم نمانده بود.
از جایی به بعد دیگر نامهها و تلفنهای ستوانیکم رضا اسماعیلزاده که اول گفتم، قطع شد و به هر دری میزدیم پیدایش نمیکردیم. همه میگفتند شهید شده، اما بالاخره یکیدو سال پیش در شیراز پیدایش کردم. قصهاش دراز است و خودش یک روایت مجزا است، اما دوخطیاش جایی با نانوایی علیآقا و ساک پلاستیکی نارنجیام گره میخورد.
ساعت 11:45 صبح پنجشنبه نهم بهمن 1365 که رفته بودم نان بگیرم، حملهی هوایی شد و روبهروی نانوایی علیآقا را زدند. من هم رفتم زیر آوار، ولی نمیدانم چهطور بهطرز معجزهآسایی بیرون آمدم و توی آن محشر کبری، کورمالکورمال برگشتم خانه. سرم شکست و ساک پلاستیکی نارنجیام رفت زیر خروارها خاک. اما دومی و اینکه جواب مامان را چه خواهم داد، برایم مهمتر بود. بعدا فهمیدم، چهار نفر بغل دست من شهید شدهاند و من هم همچین دست خالی برنگشتهام. یک عینک تهاستکانی با نمرهی پانزده روی صورتم نشست و سمعکی که همیشه همراهم هست، یادم میاندازد که غیر از آن ساک پلاستیکی نارنجی، تقریبا نصف گوشم هم زیر آوار روبهروی مغازهی علیآقا جا مانده.
نظرات کاربران