,,

عصر که شد، بی‌بی مثل آنکه برایش مهمانی آمده باشد برایم چای درست کرد

ضیافت آخرین روز ماندگاری

ضیافت آخرین روز ماندگاری

روایت علی‌اکبر صنعتی، نقاش و مجسمه ساز، از زندگیش

مثل این‌که همین دیروز بود، به خاطر دارم یک روز صبح قبل از آنکه بی‌بی مرا به یتیم‌خانه بسپارد، دل‌شکسته و مغموم نشسته بود پای چرخو و چرخ‌ریسی می‌کرد. من هم مثل همیشه کنار دستش سرگرم بازی خودم بودم؛ یک‌باره چشمم به بی‌بی افتاد که از کنار چرخو بلند شد و یک‌راست آمد سراغم. مرا بغل کرد و های‌های گریست. همراه گریه موهایم را نوازش می‌کرد. قربان‌صدقه‌ام می‌رفت. در همان حال و هوای کودکی از رفتار بی‌بی حیرت‌زده شده بودم. بی‌بی چرا گریه می‌کند؟ چرا مرا نوازش می‌کند؟ بی‌بی هیچ وقت اهل گریه و نوازش نبود. مهربانی‌های بی‌بی همیشه درون دلش بود. لحظاتی بعد، بی‌بی مرا رها کرد. رفت از بالای رَف یک کیسه پر از مویز و کشمش پایین آورد، گذاشت مقابل روی من. هی می‌گفت بخور! انگار که می‌خواست یک‌جا همه کشمش‌ها و مویزها را در حلقم فرو کند. پیش خودم فکر می‌کردم بی‌بی و این همه بخشش؟! تا دیروز سهمیه‌ی کشمش و مویز من مشخص بود: روزی چنددانه کشمش و مویز مختصر. بی‌بی همیشه با حوصله و وسواس سهمیه‌ی مرا می‌داد، اما حالا چرا کیسه‌ای پر از کشمش و مویز مقابل رویم گذاشته است؟

آن روز نمی‌دانستم. بی‌خبر بودم که بی‌بی با همه هستی‌اش که همان کیسه‌ی مویز و کشمش بود، ضیافت آخرین روز ماندگاری و مونسی با من را برپا کرده بود. برخلاف شب‌های جمعه که بی‌بی برنج مختصری می‌پخت، ظهر برایم زیره‌پلو درست کرده بود. هنوز عطر زیره‌پلوی آن ظهر را در مشامم احساس می‌کنم. عجب روزی بود؛ روز خنده و گریه‌ی توأمان بی‌بی.
عصر که شد، بی‌بی مثل آنکه برایش مهمانی آمده باشد برایم چای درست کرد. یک استکان چای در سینی گذاشت و تعارفم کرد. کنار دریچه، رو به حیاط، هر دو مقابل هم نشستیم. اول‌بار بود که بی‌بی بی‌مقدمه حرف از پدرم را به میان کشید. با بغض و دلتنگی، یتیمی‌ام را به رخم کشید. گفت نگران آینده‌ی من است؛ گفت دیگر توان نگهداری مرا ندارد، می‌ترسد شبی ناغافل سر بر زمین بگذارد و دیگر بیدار نشود...

نظرات کاربران