,,

از سال پنجاه و هفت به بعد، گرد‌همایی‌ها خودجوش و بدون هماهنگی در خانه‌ها سامان داده شده بود. خانه به‌عنوان یک عنصر مهم در اشاعه و گسترش فرهنگ در رده‌های متفاوتی کاربرد دومی پیدا کرده و درِ خانه‌ی کوچک ما نیز به روی علاقه‌مندان باز شده بود.

فرهنگ خانه

فرهنگ خانه

اولین جواب درباره‌ی سوال خانه چیست، همانی بود که به ذهن همگان می‌آید

اولین جواب درباره‌ی سوال خانه چیست، همانی بود که به ذهن همگان می‌آید. اما وقتی خواستم بنویسم مفاهیمی پیچیده و وسیع ذهنم را خط‌خطی کرد که گُزیدن یکی از آن‌ها برایم دشوار بود.
حافظ مرا رهنمون شد: خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات/ مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی.
معنای یکی از آن پراکندگی‌ها در ذهنم جلوه‌ی بیش‌تری یافت و درخشش سفیدی ورقش مرا بر اولویت دادن مضمونی که از نوجوانی با آن زیسته بودم و بدین خاطر بدیهی به نظرم می‌رسید، کشاند. شاید هم در آن لحظه این‌گونه می‌نمود و این یکی از ویژگی‌های مفاهیم پیچیده است که ذهن در لحظه‌ی نوشتن معنایی برمی‌گزیند و بعید نیست چند لحظه بعد یا فردا معناهای بهتر و مهم‌تری بیابد. از نظر من خانه بخشی از وطن است. شکلِ کوچک شده‌ی آن؛ جایی است که وقتی در آن نیستی دلت بخواهد برگردی آن‌جا، حتا اگر امن نباشد. خانه را بروبی از خاک و خاشاک و بنشینی گوشه‌ی خصوصی‌ات و کارت را از سر گیری. فکرهایت را دنبال کنی که چگونه می‌توانی چیزهایی که به نظرت ارزشمند رسیده و در عمرت گردآورده‌ای را با مشتاقانی دیگر سهیم شوی. می‌خواهم از امنیت فرهنگی حرف بزنم که بخش مهم امنیت جامعه است و اصحاب فرهنگ در طول تاریخ هماره حق داشته و دارند که نگران بی‌توجهی به این حوزه و مضار درازمدت آن باشند. من اما از نوجوانی وظیفه‌ی خود می‌دانستم که این امنیت را حتا به اندازه‌ی یک نفر با توانی اندک نگه دارم.
آشنایی با دو پسرعمه، جواد و حسین، در چهارده‌سالگی گام‌هایم را در پهنای شناختِ هنر شتابی گسترده‌تر داد تا به حوزه‌های دیگر؛ نقاشی، شعر، عکس و... راه یابم. شب و روزم پر شد.  مرگ خیلی زود بال‌های سیاهش را بر سر ما گسترد و حسین را در بیست‌سالگی از ما گرفت. هفده‌ساله بودم و تجربه‌ی اولین مرگ مرا چنان از مدار به در کرد که در نهان چاره در نابودی خود می‌یافتم. جواد به مددم آمد. من بدون هیچ‌گونه تصوری از زندگی مشترک یا آینده‌نگری؛ فرار از زندگی شهرستان و ورود به شهری ناآشنا را منگ و گیج پذیرفتم تا شاید اندوه سنگینم کنار برادر که نزدیک‌ترین به او بود تسکین یابد.
خانه‌ی مشترک من و جواد مجابی در 9 مهر 1343 در طبقه‌ی دوم یک آپارتمان دوخوابه بالای یک بقالی کوچک در خیابان البرز امیریه آغاز شد.  
پیوند شیرینم با فرهنگ که از دوازده‌سالگی آغاز شده بود، در هفده‌سالگی با انسانی دیگر که او نیز عاشقانه و شتابان در این راه گام می‌زد گره خورد و هر دوی‌مان را از تنهایی به‌در‌آورد تا بتوانیم اندوه مشترک از دست دادن یار و برادر را تحمل کنیم که از پا نیفتیم. امدادگر اصلی هر دوی ما شعر و ادبیات بود. دو سال تا تولد اولین فرزندم طول کشید که به صحنه‌ی زندگی واقعی به همت تاب‌آوری و صبوری همسرم، بازگردم.  
غنا و گستره‌ی رشته‌ی فرهنگِ سترگ میهن‌مان با جان چنان قوی بود که توانستیم کمی بیش از نیم قرن سختی‌ها را تاب آوریم و بمانیم و خانه‌ی فرهنگی کوچک‌مان را گسترش دهیم.
می‌توانم فهرست بعضی از حوادث مهمی را که در ساخت این خانه ما را قوت بخشیدند به اختصار بشمارم؛ مثل جلسات کانون نویسندگان:
«... دور جدید فعالیت کانون و نوع تشکل تازه‌اش به بحث گذاشته شود بسیاری از اهل قلم در حدود سی نفر از جمله احمد شاملو (که فقط در همان جلسه شرکت کرد) هوشنگ گلشیری، مهدی اخوان ثالث، ناصر وثوقی، ناصر پاکدامن، سیروس پرهام، منوچهر هزارخانی، غلامحسین ساعدی، علی‌اصغر حاج سیدجوادی، فریدون تنکابنی، شمس آل‌احمد، اسلام کاظمیه، محمود عنایت، رضا مرزبان، مصطفی رحیمی، کریم لاهیجی، باقر مؤمنی و... در خانه‌ی ما در کوی نویسندگان گرد آمدند. در آن جلسه عده‌ای از جمله معروفی و گلشیری معتقد بودند که می‌توان از این‌جا به‌عنوان مجمع موقتی استفاده کرد و دبیران موقت را انتخاب کرد و به کارهای عملی کانون از جمله رسمی شدنش پرداخت حتا ترکیب و اسامی کاندیداها هم مطرح شد اما جمع به این نتیجه رسید که بهتر است پس از این دوران فترت مدتی با هم بنشینیم حرف بزنیم و مسائل اساسی را با هم به خط مشترکی برسانیم و در نهایت بدانیم که در این شرایط اجتماعی-سیاسی خاص چه می‌خواهیم و چه می‌توانیم بکنیم. بعد انتخاب هیئت دبیران کار چندان مشکلی نخواهد بود.»1
من با اغلب نام‌هایی که گفته شد یا ناگفته ماند؛ آشنا شدم و به سخنان آنان در سکوت گوش فرا دادم. یا شب‌های گوته؛ که از 18 تا 27 مهر 1357 به مدت ده شب برگزار شد و عصر هر ده شب من و جواد مجابی و غلامحسین ساعدی از خانه‌ی ما به باغ انستیتو گوته در خیابان پهلوی می‌رفتیم.  مقاله‌ی شبه‌هنرمند را ساعدی بعدازظهر در خانه‌ی ما نوشت. داد به من‌که بخوانم. مجابی از روزنامه برگشت. مطلب را خواند و سوار شدیم و رفتیم تا شب چهارم در هیاهوی جمعیت انبوهی که زیر باران، باغ و خیابان را پر کرده بود، بخواند. متن دست‌نویس آن مقاله را که روی باریکه‌های کاغذ سفید عواریه نوشت نگه داشته‌ام. در شب هفتم جواد مجابی شعر خواند. هر شب از آن‌جا به کافه‌گردی می‌رفتیم برای بحث و جدل راجع به سخنرانی‌های آن شب. تا پاسی از شب بودیم و شاد و سبک بازمی‌گشتیم تا فردا عصر. یا شب‌های سه‌شنبه؛ دقیقا روز 24/10/1364 بود. ورطه‌ی هفده‌ساله و عمیق فرهنگی که بعد از شب‌های گوته اتفاق افتاد جمعی را در زادروز نیما یوشیج به نام گروه سه‌شنبه شکل داد تا در کنار جلسات پنج‌شنبه و بعدتر جلسات دیگر، اندکی خلأ فرهنگی را پر کند.
این جلسات هر هفته یک‌بار در منزل یکی از اعضاء به ترتیب حروف الفبا برگزار می‌شد. گروه شامل: کاظم سادات اشکوری، محمد محمدعلی، محمد مختاری، عمران صلاحی، اسماعیل رها، غلامحسین نصیری‌پور، عظیم خلیلی، فرامرز سلیمانی و احمد محیط بودند. جلسات بسیار جدی بود و هرازگاه با دعوت از مهمانان تنوع می‌یافت. شوهرم شوق من و فرزندانم پوپک و حسین را دریافت و ما به شرکت در جلساتی که در خانه‌ی ما تشکیل می‌شد راه یافتیم.
و کارگاه ما؛ جواد مجابی اعتقاد ندارد هنر آموختنی است و می‌گوید باید در خون تو باشد. شعر که یاد دادنی نیست و کلاس‌های داستان‌نویسی و شعر را سرگرمی می‌داند. ایجاد کارگاه و پذیرفتن چند تن که از ما خواستند کلاسی با آنان داشته باشیم را من بر گردنِ ایشان نهادم تا کمی از اتفاقات ادبی بیرون مطلع شویم و هوایی تازه خانه را بیاکند. کارگاه هشت سال با سرپرستی ما ادامه یافت. عجب آن‌که پس از مدتی از تعداد مرد و زنی که آمده بودند تنها شش هفت تن خانم فعالانه نوشتن قصه و شعر را ادامه دادند؛ باقی نماندند. در طی جلسات هرگز قصه یا نوشته‌ای از خودم نخواندم و دوستان گروه نمی‌دانستند دستی به قلم دارم. تا این‌که کتابم چاپ شد.
 جلسات ادبی ما اواخر دهه‌ی شصت و اوایل هفتاد در خانه‌ی سیمین بهبهانی و بعدا در خانه‌ی حمید مصدق برگزار می‌شد، و بعدها که خانم سیمین مشکل بینایی پیدا کرد، من اجازه گرفتم تا در خانه‌ی ما تشکیل شود که تا آخرین روزهای حیات ایشان و بعد از آن ادامه یافت. پوپک دخترمان که شاعر است در رفت‌و‌آمدهای دائمی‌اش به ایران که بیش‌تر به خاطر دور نماندن از زبان و فرهنگش بود در جلسات شرکت می‌کرد. دور بعدی جلسات را در خانه‌ی مستقل خودش برگزارکرد که گاه تا پنجاه و سه نفر در آن دعوت شدند و تا قبل از کرونا ادامه داشت.
این جلسات در کنار دستاوردهای دیگر توانست به ساختار ذهنی ما شکل منظم و دقیق‌تری بدهد. دوست داشتیم اغلب اوقاتمان را به کتاب‌خوانی و بحث بگذرانیم. مشکلاتمان که کم هم نبود با شادیِ پرداختن به هنر به هر شکلش- تئاتر، موسیقی، فیلم، نقاشی، عکس، نمایشگاه، شعر و ادب و هر آن چیز که در مسیر اعتلای ذهنمان مفید می‌یافتیم- کم‌رنگ می‌شد. اگر موضوعی شوهرم را ناراحت یا عصبانی می‌کرد می‌دانستم با مطرح کردن یک سوال فرهنگی، یا خواندن یک بیت شعر حالش خوش می‌شود. آن شب که در خانه منتظر عمل جراحی فردا صبح بودم، که دکتری نابلد خطر مرگ او را جدی دانسته بود، تا چهار صبح بیدار و دلم بی‌تاب بود. رفتم به آشپزخانه، نشستم پشت میزی که مرکز بحث‌های روزمره‌ی سالیانمان بود. چشمم به چند کتاب شعری افتاد که ایشان کنار میز روی شوفاژِ خاموش گذاشته بود تا برای شروع اغلب صبح‌ها بیتی یا غزلی بخواند. با یاد شگردی که به کار می‌بردم تا آرام شود؛ مثنوی را گشودم شعری در خور احوال آمد و خاطرم را آرامش بخشید. سرگرم خواندن بودم که زمان رفتن به بیمارستان فرا رسید. کتاب در دست درِ اتاق را گشودم. پوپک کنار تخت پدرش نگران ایستاده بود. کتاب را به همسرم دادم و گفتم امروز فالی برایت گرفته‌ام از مولانا، قبل از رفتن به اتاق عمل بخوان. اولین‌بار بود که از خواندن شعر ابا کرد و گفت حوصله ندارم. گفتم من می‌خوانم و شعر را خواندم. حالش تغییر کرد؛ کتاب را از من گرفت و شعر را به صدای بلند خواند و پوپک از این صحنه فیلم گرفت. با این‌که دو سه بار عرصه بر من تنگ شد و شانه‌هایم زیر بار مسئولیت و سایه‌ی مرگ پرپر زننده در کنارمان، خسته شد و خواستم همه چیز را رها کنم اما در خلوت یک ‌بار دیگر به اهدافم و به مسئولیتی بزرگ‌تر و والاتر اندیشیدم. در یکی از این تب و تاب‌های جدی سفر کردم تا ببینم زندگی‌ام را چگونه می‌خواهم. پس از سه روز اقامت در هتل شاه‌عباس اصفهان، جایگزینی بهتر نیافتم. من همین راه را می‌خواستم. پس آرام سر خود گرفتم و از التهابات بیهوده رها شدم و آگاهانه و مصمم‌تر از پیش بازگشتم. از سال پنجاه و هفت به بعد، گرد‌همایی‌ها خودجوش و بدون هماهنگی در خانه‌ها سامان داده شده بود. خانه به‌عنوان یک عنصر مهم در اشاعه و گسترش فرهنگ در رده‌های متفاوتی کاربرد دومی پیدا کرده و درِ خانه‌ی کوچک ما نیز به روی علاقه‌مندان باز شده بود تا یکی از خانه‌های عاشقان این عرصه شود.
با این‌که بعدها مراکز فرهنگی و فرهنگسراها به وجود آمد، هنوز بودند و هستند کسانی که ترجیح آن‌ها مراجعه به خانه‌هایی است که سیاق و سلوک هنرمند منتخب‌شان را می‌پسندند و اعتقاد دارند دیدارهایی خصوصی با تجمعات کوچک‌تر بهره‌ی بیش‌تری دارد. این همدلی و نزدیکی فرهنگی هم‌مانند محافل روشن‌فکری قبل، تجربه‌ای دوسویه و سودمند داشت. چه صورت‌های برافروخته از اشتیاقی را در این سال‌ها دیدیم که با شعر و کاریکاتور و نقاشی و عکس می‌آمدند تا دیده شوند.
با سعه‌ی مشرب و تجربه‌ی جواد مجابی در اشاعه‌ی علایق فرهنگی که خانواده را نیز بدان ترغیب و آموزش داده بود، دریافته بودیم که آن‌چه را آموخته و خوانده بودیم باید با دیگران سهیم شویم. ذات فرهنگ دادنی است نه گرفتنی.  چهل و اندی سال است که گلخانه‌ای را برای خود خانه نامیده‌ایم و سلامت روان خود و ساکنان کوچک آن را محترم می‌داریم. شاید به نظر برسد نگاه داشتن خود در گلخانه و مصون ماندن از آفات بیرونی عافیت‌طلبی و راحت جان است که نبود و نیست و ما هم‌چنان در معرض آماج بلاها بوده و هستیم. اما با توجه به نوع زندگی شلوغ و پرهیاهوی جذابی که داشتیم، سخت بود بتوانیم گلخانه را گسترش دهیم و  فعال نگاه داریم تا اگر حاصلی دارد روزی‌اش شامل عاشقانی شود که شاید بیرون ازگلخانه‌ها منتظر یک کلام هستند. شب و روز می‌کوشیم تا با توسعه‌ای هماهنگ و حساسیتی مقبول از درون به بیرون، قادر باشیم حرکت رو به اعتلای این خانه را تداوم بخشیم و از فایده‌های این رابطه‌ی دوسویه بهره بگیریم. آن هنگام است که دیوارهای خانه دیگر از جنس خشت و گل نیست؛ آجرهای فهم در آن معنا می‌شود و ملاطش عشق به فرهنگ است.
مطمئن هستم که اگر تاب آوریم و صبر کنیم کشش فهم و فرهنگ، رهرویِ حیرانِ سرگردان و پی‌جویی که از آن حوالی می‌گذرد را به بوییدن آن عطر سحرانگیز می‌کشاند و درِ فراز شده را می‌یابد و داخل می‌شود.
دریای فرهنگ در ندارد. این در هرگزا بسته نماناد.

1- تاریخ شفاهی جواد مجابی، نشر ثالث، ص249

نظرات کاربران