و پدر، یافت به فرجام... اگر پایان هر نبرد چنین پایان پذیرد به آشتی و مهر، من با جهانیان میستیزم.
و پدر، یافت به فرجام... اگر پایان هر نبرد چنین پایان پذیرد به آشتی و مهر، من با جهانیان میستیزم.
داستان رستم و سهراب یکی از وقایع مهم و برجستهی شاهنامهی فردوسی و یکی از مهمترین فرازهای زندگی قهرمان حماسی ایران، رستم است. وجود مضامینی چون پسرکشی، مسئله هویت، عنصر قدرت و اشاره ضمنی به رابطهی دو کشور ایران و توران در این داستان، آن را به یکی از یگانهترین روایتهای شورانگیز ادب پارسی مبدل ساخته است.
دربارهی داستان رستم و سهراب کتابها، رسالات و مقالات متعددی نوشته شده و این تراژدی عظیم، الهامبخش شاعران، داستاننویسان و تحلیلگران مسائل اجتماعی در طی سالیان دراز بوده است. در ابتدا و پیش از پرداختن به اصل داستان، ذکر نکاتی دربارهی دوره و شرایط اجتماعی پدید آمدن و سرایش شاهنامه از سوی فردوسی ضروری مینماید. شاهنامه در قرن پنجم و منطقه توس که زادگاه شاعر است، سروده شده است. دورهای که مردم خراسان و ناحیهی توس با خاطرههای شکوهمندی که از راه روایتهای داستانی کهن و وصفهای رنگین و پرشور از دلاوریها و پیروزیهای پهلوانان و آزادگان باستانی بدیشان رسیده بود، به هیجان میآمدند؛ اما در واقعیت روزمره زندگانیشان، خود را گرفتار جنگ و سرپنجه اقتدار مهاجمان فرهنگستیز میدیدند. طوریکه با شکست جنبشهای رهاییجویانه، مبارزه در گستره ادبیات برای حفظ زبان فارسی تداوم یافت. در چنین اوضاعی بود که فردوسی کار خود را در لحظهی تاریخی بایسته و در نقطهی اوج شور و آگاهی ایرانیان نسبت به موقعیت خود در برابر ستمگران بیگانه و خودی که همنژاد مردم این سرزمین و دارای پیشینه تاریخی یکسانی به گواه شاهنامه بودند، آغاز کرد.
با ذکر شکلگیری شاهنامه به بیان داستان رستم و سهراب میپردازیم. طبق روایت شاهنامه، روزی رستم دلآزرده از روزگار به نزدیک شهر سمنگان (مرز ایران و توران) رفته و پس از شکار گوری به خواب میرود. در آن حین تنی چند از تورانیان رخش را میدزدند. رستم که از خواب برمیخیزد برای یافتن رخش و ترس از آبروی خویش که در خواب اسبش را ربودهاند و او مطلع نگشته، رد سم رخش را گرفته و راهی سمنگان میشود. شاه سمنگان رستم را به میهمانی میپذیرد و قول میدهد که رخش را بیابد. شبهنگام تهمینه به سرای رستم میآید و از شنیدههایش دربارهی دلاوریها و شجاعت رستم که ندیده دل او را ربوده است، میخواهد او را به همسری برگزیند. رستم به تهمینه دل میبازد و شبی را با او میگذراند. هنگامی که رستم همراه با رخش بازیافتهاش، آمادهی بازگشت میشود، مهرهای را که شهره همگان است از بازوی خود بازکرده و به تهمینه میدهد. میخواهد اگر فرزندشان دختر بود به گیسویش و اگر پسر بود به بازویش ببندد. رستم به ایران بازمیگردد و این ماجرا را با کسی در میان نمیگذارد. پس از نه ماه سهراب به دنیا میآید که صفات یک پهلوان را دارد. هنگامیکه چهاردهساله میشود از هویت خود میپرسد و تهمینه رستم را به او میشناساند. سهراب علیه وضع موجود شورش میکند و در خیال آن است که با یاری پدرش، افراسیاب و کاووس را سرنگون کنند و رستم بر مسند حکمرانی بنشیند. سهراب با سپاهی گران راهی ایران میشود و دژها را یکی پس از دیگری فتح میکند. کاووس سوارانی پی رستم به زابلستان میفرستد. رستم در آغاز از آمدن سرباز زده و تعلل میکند. سرانجام که به بارگاه کاووس میآید، کیکاووس بر وی به دلیل کاهلی خشم گرفته و رستم را میرنجاند. رستم کاخ را ترک کرده و حاضر به جنگ نمیشود. سپس با میانجیگری گودرز بازمیگردد و به نبرد با سهراب میرود. ژندهرزم دایی سهراب به سفارش تهمینه ماموریت دارد تا رستم را به سهراب بنمایاند. ژندهرزم نیمه شب و ناگهانی به دست رستم کشته میشود. همراهان سهراب نیز از افشای هویت رستم نزد وی امتناع میکنند و خود رستم نیز هویت خود را از سهراب پنهان میدارد. ازاین رو دو پهلوان بدون آنکه یکدیگر را بشناسند، باهم میجنگند و سهراب به دست رستم کشته میشود. در لحظهی مرگ، سهراب نشان مهره خویش را به رستم مینمایاند و رستم پی به هویت فرزند خود میبرد. رستم که از کرده خود پشیمان است، اقدام به خودکشی میکند که گودرز به موقع مانع میشود. رستم پیکی سوی کاووسشاه میفرستد و از او طلب نوشدارو میکند، اما کاووس از ترس قدرت گرفتن رستم و پسرش از دادن نوشدارو امتناع میکند و بدین شکل داستان با مرگ سهراب به پایان میرسد.
در طول سالیان متمادی همواره این سوال طرح شده است که آیا رستم، سهراب را شناخت و با علم و آگاهی او را از میان برداشت، اگر چنین باشد مهر پدر و فرزندی چه میشود؟ رستم ناشناخته بر سهراب زخم میزند و در فرجام نبرد پی به وجود فرزندش میبرد، پس خردمندی رستم که بارها در سایر داستانها خوانده و شنیدهایم کجا رفت؟ این توطئه و دسیسه سایرین است که پدر و پسر را در مقابل هم قرار میدهد، پس احساس تعلق چه شد؟ از این دست میتوان پرسشهای بیشماری برشمرد. در این ماجرا همه بازیگران تقدیر از سوی ایران و توران، دانسته و ندانسته دستبهدست هم میدهند تا این فاجعه شکل بگیرد؟
فرستادهایی که به سمنگان رفته و زر و یاقوت برای تهمینه برده، در بازگشت چرا به رستم نگفت که تهمینه از او پسری دارد سهراب نام؟ چرا کاووسشاه نوشدارو را نداد و امتناع کرد؟ رستم به پادافره کدامین گناه باید چنین به دوزخ افتد؟ آیا ریاضتیست برای رستم در راه کمال، چونان یعقوب در فراق یوسف؟ خردمند توس آنچه در سطور ابیات شاهنامه آورده چنین مینمایاند که سهراب برای رستم ناشناخته نیست. رستم در دل، دلایل بسیاری دارد که حریف میدان، پسر اوست. سهراب همهکار میکند که رستم را بشناسد. پیشنهاد صلح و مذاکره میدهد، اما رستم تمام کوششهای هماورد را عقیم میگذارد. براستی چرا؟ سهراب طرحی دارد قیامتگونه. بههم ریختن نظام توران و ایران، اینگونه همهچیز دگرگون میشود و رستم این را نمیخواهد. در داستان سیاووش و اسفندیار نیز چنین انقلابی را میبینیم. گویی اسفندیار، سیاووش و سهراب برخلاف مسیر رودخانه دل به دریا زدهاند. اما هرسه نامور ناکام از رسیدن به هدف برخاک افتاده و بالینشان خشت میشود. در عهد و سوگند رستم با آئین و باور از سویی و از دیگر سوی بنبستی که پسر برای پدر آفریده است؛ چه چاره است جز انکار و خودفریبی و جنگ... چه بسا در بین ایرانیان و تورانیان، دیگرانی از این راز آگاه شوند و همرای و همراه سهراب. پس باید کار را تمام کرد. یکی از مفاهیم اساسی در این داستان، نقش سرنوشت و تقدیر است. رستم و سهراب هر دو قربانی سرنوشت میشوند، و تلاش برای تغییر آن بینتیجه میماند. این موضوع یادآور این است که انسانها گاهی در برابر نیروهای بزرگتر از خود ناتوان هستند.
غمنامه رستم، آنچه باید میشد
«جهان سربهسر حکمت و عبرت است / چرا بهرهی ما همه غفلت است»
داستان رستم و سهراب بهروایت منوچهر شیبانی، نه تفسیر است و نه تحریف، تأویلی است از غمنامهی رستم و سهراب. نمایشنامه با صحنهی نبرد سهراب آغاز میشود و در ادامه، نبرد او با گردآفرید. چون سهراب در مییابد که هماوردش دختری است، پوزش خواسته و گردآفرید دلبسته او شده و با سهراب به اردوگاه تورانیان میرود. برخلاف شاهنامه که هجیر شکست خورده، دربند شده و امان گرفته، راهنمای سهراب میشود برای رهنمونی و شناساندن رستم به سهراب، در روایت شیبانی هجیر کشته و رهنمونی به گردآفرید سپرده میشود.
بارمان و فرود از راه رودخانه به دژ سپید در میآیند و تورانیان دژ را فتح و سهراب، خون گستهم را بر زمین میریزد. گلشهر دایهی گردآفرید بر داستان افزوده شده و مدام بانو را نهیب و سرزنش میکند. زنگه به دست ایرانیان اسیر میشود. گردآفرید با تنی چند از تورانیان، در لباس ایرانیان درآمده، قصد آزادی زنگه را دارد. گردآفرید به چادر در میآید و زنگه را در بند، نحیف و رنجور از شکنجه مییابد. عزم به گشودن بندها میکند اما پیش از باز شدن بندها رستم فرا میرسد. یک تورانی قبل از برملاشدن داستان و به حرف آمدن زنگه، با خنجری از پشت کار زنگه را میسازد. گردآفرید به ناچار خود را بر رستم مینمایاند و در اوصاف سهراب سخنها میراند.
رستم از گردآفرید به خشم میآید. گردآفرید مهر تهمینه را به رستم یادآور میشود. خشم رستم فروکش میکند. گردآفرید به رستم آگاهی میدهد که بر نشانهها و گمانش، سهراب پسر اوست. رستم و سهراب به آوردگاه میآیند. در نبرد اول، برخلاف روایت شاهنامه، رستم خود را بر حقیقت معرفی میکند و سهراب مهرهی نشان را که از مادرش تهمینه گرفته است نمایان میکند. رستم، شادان از این نیکویی و یافتن فرزند، به سوی اردوگاه ایرانیان رفته و نوید مهر و صلح میدهد.
گودرز با آگاهی از این راز، سعی در رایزنی رستم دارد که تورانیان با درفش سیاه و نشان کرکس هیچگاه با ایرانیان مهرآئین در صلح نیایند. گودرز نومید از سر به راهی رستم، از سپر رستم، پری از سیمرغ را برداشته و آتش میزند. سیمرغ فراخبال بر گودرز فرود میآید و جویندهی تهمتن است، با گودرز روبهرو میشود. میپرسد تو کیستی که مرا خواندهایی؟ من جز بر آفتاب سپیدهدم ایران رخ نمایان نمیکنم. گودرز، درمانده و زار، راز بر سیمرغ فاش میکند. سیمرغ با رستم به گفتوگو مینشیند و نهیبش میزند که من بودم آنکه تو را از شکم مادر رهانید. من بودم که پدرت را مهر حکمت و دلاوری آموختم، من بودم که ....
تلاش سیمرغ در رستم کارگر نمیافتد و تدبیری دگر میکند. از آنسوی، سهراب و گردآفرید، چونان دو کودک شادان بر فرجامی خوش، سرمست و خندان به بزم نشستهاند. هومان نیرنگی ساز میکند تا این وصل به فرجام نرسد. در پس پرده پیالهی سپهدار سهراب را دارویی هوشربا میریزد تا سهراب را بیهوش کند و بر ایرانیان شبیخون زند. گلشهر دایه، جامها را به بزم میآورد و جام گوهرنشان را بهدست سهراب میدهد. بارمان که از حیلت هومان باخبر شده، جام را از سهراب میگیرد و قصد نوشیدن میکند. گلشهر به زیر جام زده و شراب مسموم بر زمین میریزد. نقشهی شوم آشکار شده و گردآفرید با خنجری آخته، پرده را از خون هومان سرخ میکند. انگاری که همهی ارکان هستی دستبهدست هم دادهاند تا فرجامی شوم بر این داستان رقم خورد.
در دیگر سوی، سیمرغ که میوهی دلش را سرکش میبیند، یل تاجبخش را به بند کشیده و در خیمهگاه زمینگیر میکند. نالههای رستم کارگر نمیافتد و سیمرغ با صدای رستم به سپاهیان فرمان جنگ میدهد. با صدای کوس و کرنا، قلب سهراب به تپش میافتد، دلداری گردآفرید افاقه نمیکند. سهراب یل به آوردگاه میآید و پدر را در مقابل میبیند. نه سهراب، این رستم نیست، سیمرغ است در هیبت اوی.
سیمرغ به زخم خنجر، سهراب را از پای در میآورد. چه سرنوشت شومی است برای رستم و سهراب. گردآفرید خود را به خیمهگاه تهمتن میرساند. رستم را به بند کشیده مییابد. عزم بازکردن بندها را دارد که گودرز از پشت سر با تیغ برهنه فرا میرسد.... نوعروس با جامهی گلگون در مقابل یلِ پیلتن بر خود میپیچد. و این رستم است، نامی دلهرهآور برای دشمنان ایران، همو که همواره لرزه بر پشت همگان انداخته و اینک ناتوان از مقابله با آنچه روی میدهد.
این روایت منوچهر شیبانی است در نمایشنامه تراژدی سهراب. روایتی که در نسخ شاهنامه، طومار نقالان و روایتهای عامیانه، پیشتر نشنیده و ندیدهایم، اما در ژرفا؛ همان است که بر رستم و سهراب رفته. گویی غیر از این نمیتوان روایت کرد. نه رستم بیخرد و همواره غضبآلود است که جوهرهی انسانی خویش را از کف داده باشد و نه بیمهر که بوی فرزند را بر مشام حس نکرده باشد. تقدیر آن میکند که باید بشود و گاهی زورمندان و فرهمندان نیز در مقابل آن، چونان پَر هستند معلق در هوا. آنچه منوچهر شیبانی قلم زده، استعارهایست از تقدیرات که دستدردست هم، سرنوشتی شوم را رقم زده برخلاف میل پدر و پسر. تاویلی که برای تقدیر، چندین کالبد ساخته و آن را در قامت هومان، گودرز، سیمرغ و افراسیاب تجلی داده است. برخلاف طومار مرشد عباس زریری و طومار سهرابکشی مرشد سید مصطفی سعیدی که ربودن اسب رستم در هالهایی از ابهام عمد یا سهو روی داده، شیبانی تقصیر را برگردن شاه ترکان و چین میاندازد. افراسیاب نقشهی شومی در سر دارد. مترصد لحظهاییست که حیلت خود را منقش کرده و آفتاب سپیدهدم ایران را در دام اندازد. دامی که رهایی از آن برای یل سیستان ممکن نباشد. نه تنها رستم که استخوان ایران را نیز خرد کند؛ در بزنگاه رخش را میربایند و به سمنگان میبرند. تهمینه مامور افراسیاب است برای آوردن فرزندی از رستم. تقابل جاهلانهی پدر و پسر و در نهایت شکستن کمر ایران، چرا که در هر دو صورت با مرگ رستم یا سهراب، دیگری برجای نمیماند و عقل و توان از کف میدهد و ایران بیپناه میشود. رستم را رهایی از این شوربختی نیست و میرود راهی را که تقدیر نشانش میدهد.
اگر به روایت منوچهر شیبانی از زاویهی گفته شده در این نیمنامه نگاه کنیم، مناقشهایی که هزارسال در گیتی برپا شده، فرجام مییابد. چرا که تفسیرها بر این داستانِ دلخراش نبشتهاند. برخی سهراب را نفس سرکش رستم پنداشته و خنجر را نه بر پهلوی سهراب که برتمایلات اهریمنی رستم نشاندهاند. آدمی است دیگر... گاهی دلش چیزی میخواهد که خود به ناپسندی آن آگاه است. این نگاه، رستم را در مسیر سلوک و مبارزهی با نفس قرار میدهد. برخی دیگر اهمیت شناخت و ارتباط انسانی را به ما یادآوری میکنند که نبود ارتباط و شناخت میتواند به تراژدیهای بزرگ منجر شود. اگر رستم از وجود فرزندش آگاه بود و هستی او را میشناخت، این نبرد دهشتناک هرگز رخ نمیداد. دیگری داستان رستم و سهراب را از نظر اخلاقی تحلیل میکند و اینکه قدرت و شجاعت به تنهایی کافی نیستند و آگاهی و خرد باید همواره در کنار آنها باشند. فارغ از تفسیرها، آنچه در تراژدی سهراب نمود بیشتری دارد این است که افسانهها فقط قصههایی برای سرگرمی نیستند، بلکه جلوهای از تمایلات و خواستههای انسانند. ما بهعنوان انسان، شایسته است که همواره در حال خردورزی و اندیشه در جهان و محیط پیرامونی خود و تحلیل روابط انسانی در دایره ارتباطیمان باشیم.
شاید تلنگر منوچهر شیبانی این باشد که باید بپذیریم خواستههای ویرانگری درون ما وجود دارند. خواستههایی که ممکن است به سرانجامی چون سهراب ختم شود و یا سیاوش. سهراب با آنکه نیک اندیشی پیشه کرده و بر مدار صلح بود، در آن سوی میدان، وجودی پیمانشکن و اهریمنی بر شر استوار گشته بود. اگرچه شناخت قاعدهها و مسیر طبیعت میتوانست و میتواند مانعی بشود برابر آسیبها. هرچه هست، جهان راه خود را میپیماید و این ماییم که بر مرکب روزگار سواریم. مبادا که اسبی سرکش شود و ما را به ناکجا آباد برد. علاج واقعه قبل از وقوع میباید کرد، مبادا برای نوشدارو خیلی دیر شود. اگر تندبادی برآید زکنج / بهخاک افکند نارسیده ترنج.
نظرات کاربران