حالا خیابان «اشک شهر» هست و خانه هست و پناهی نیست، حسین پناهی. و هرگز هیچ عابری نمیداند روزگاری او، شاعر پرندهها، در این خانه زیسته و در اینجا خانه کرده است.

گمشدهی اشکشهر
حتما خانهی دلپذیری را کوبیدهاند و دارند از این آپارتمانکهای قوطیوار که نفس تویشان گیر میکند، میسازند
صدای جوشکاری میآید. صدای کارگرها که با لهجهی نامعلوم سیمان چاق میکنند. از همینجا که نشستهام، در آپارتمانی در چهارراه معزالسلطان. حتما خانهی کهنه و دلپذیری را کوبیدهاند و دارند از این آپارتمانکهای قوطیوار که نفس تویشان گیر میکند، میسازند. صدای جوشکاری همیشه پرتم میکند دو چهارراه پایینتر. کمی قبلتر از چهارراه مولوی. توی کوچهای که خانهی فروغ آن ته نشسته. راستش خیلی نگران آن خانهام. آن خانهی عزیزکرده و مفتونزده. میترسم که روزی دور از چشم همه و در سکوت سهمگین آن خانه را آوار کنند و صدای جوشکاری داربستها و صدای شالودهبردارها تا خانهی ما بیاید.
نگران خانههای دیگر هم هستم. نگران همهی خانههایی که حدود یک دهه پیش آنها را در کتابی روایت کردهام. همهی خانههایی که مثل پدر و مادرم هستند، مثل خواهر و برادرهایم. بله درست است دارم از خانههای مشاهیر ایران حرف میزنم.
حدود دو سال کوچه و محلههای تهران را زیر پا گذاشتم و رد خانههای بزرگان و مشاهیر را گرفتم و وضعیت خانههایشان را روایت کردم. بعد آنها را در کتاب «آمدیم خانه نبودید» جمعآوری کردم تا شاید با این کار بتوانم هویت گمشدهی تهران را اندکی نشانهگذاری کنم. از خانهی فروغ و نیما و فروزانفر و بنان و سپهری و محمد مسعود و زرینکوب گرفته تا خانهی تختی و مصدق و فرخی یزدی و شهریار را. حدود چهل تا پنجاه خانه روایت شدند.
حالا من یکی از نگرانترین شهروندان تهرانم. میترسم خبرهای میراث فرهنگی را بخوانم. میترسم خبر از تخریب یکی از این خانهها را داده باشند. میترسم یکبار دیگر سراغ خانهها بروم. میترسم بروم و نباشند. از صدای لودرها و ساختمانسازی میترسم. ترس من چندان هم بیدلیل نیست. یکبار از سمت نیاوران بالانشین گذر میکردم. گذارم افتاده بود به خیابان جمالآباد. همانجایی که خانهی استاد بنان را پیدا کرده بودم. پیدا کردن خانهی استاد بنان چندان کار سادهای نبود. خیابان سربالایی بود و من نمیدانم به کدام ترفندی حدود خانه را پیدا کرده بودم. حالا باید یک به یک از مغازهدار و همسایهها پرسوجو میکردم و جای دقیق خانه را پیدا میکردم. با کمک یکی از معاملات ملکیهای قدیمی خانه را پیدا کردم. در واقع خودش خانه را برایشان خریده بود. ذوقزده بودم. حتا رفتگری را که زبالهی خانهی استاد را جمع میکرد هم پیدا کردم؛ اسم قشنگی داشت که الان فراموش کردهام. گزارش و روایت خانه را نوشتم. کتاب هم چاپ شد. حالا بعد یک سال گذارم افتاده بود به همان خیابان. چندبار خیابان را بالا و پایین کردم. خانه را پیدا نمیکردم. فکر کردم اشتباه آمدهام اما همهی چیزها همان بود که بود. فقط خانهی بنان گم شده بود. نیست شده بود. سر جایش نبود. رفتم سراغ آقای پیر معاملات ملکی. یادش آوردم یک سال پیش دنبال خانهی بنان میگشتم و او کمکم کرده بود. آقا سرش را بالا برد و دستهایش را بالاتر. ساختمانی نیمهکاره در چنبرهی داربستها را نشانم داد و گفت این را جای خانهی بنان ساختهاند. خانه را شش ماه پیش آوار کرده بودند. آوار شدم کنار جوی نازک خیابان. مچاله شدم. گریهام گرفته بود. مثل همان موقع که پدرم مرده بود گریه میکردم. داشتم برای فوت یک خانه زار میزدم. چرا گزارش من، چرا کتاب من نتوانسته بود جلو مرگ خانه را بگیرد؟
حالا نگران خانهی فروغ فرخزاد هستم. تا همین چند وقت پیش گهگاه سری میزدم به خانه و با صاحبخانه گپی میزدم. صاحبخانه پیر بود و یک پایش میلنگید. احوال خوشی نداشت. مهربان و آرام بود. دل در گرو مال دنیا نداشت. خوشدل بود. همان نزدیکی دکانِ رنگفروشی داشت. از ارزشمندی خانهای که هر شب سر بر زمینش میگذاشت، میگفتم و از نگرانیام بابت تخریب خانهی فروغ. خوب گوش میکرد. بعد همانطوری که قوطی رنگ روغن بژ میداد دست مشتری قسم میخورد که تا زنده است، نگذارد آجری از خانه کنده شود. اما پیرمرد خیلی پیر بود و عمر چندانی برایش باقی نمانده بود و قولش پشتوانهی درست درمانی نداشت. یک سال پیش به رحمت خدا رفت. از بد حادثه پسرش بساز بفروشی دارد. دندانگرد است و سفت. نه فروغ را میشناسد و نه شعر میخواند. من حق دارم نگران باشم، حق ندارم؟
از همان روزی که شروع کردم به نوشتن وضعیت خانهها، نسبتم با آنها شد نسبت خواهر برادری و شاید پدر مادری. خانهها بیشتر به سبک پهلوی دوم ساخته شده بودند. گیر آوردن نشانیشان کار سختی بود. هیچ سامانهی اطلاعاتی برای نشانی این خانهها وجود نداشت. از ابتداییترین راهها جلو میرفتم. برای خانهی زرینکوب به ۱۱۸ زنگ زدم. هنوز قبض برق خانهی مصدق به نام خودش میآید. به دخترخواندهی دهخدا در کالیفرنیا زنگ زدم. عموزادهی فرخی یزدی با کراوات آمد روزنامه و در مورد خانهی عموزادهاش حرف زد.
کم کم خانهها پیدا شدند. توی بعضی از آنها میشد صدای نفسهای پر ابهت صاحبخانه را حس کرد؛ پا گذاشت جای پای آنها و دنیا را از دریچههای نگاهشان دید زد، مثل خانهی ابتهاج. مثل درخت ارغوانش که یکه و تنها نشسته توی حیاط و همسایهها نمیدانند که این درخت سر برآورده از دیوار، مایهی الهام شعر عزیز ارغوان استاد ابتهاج است. مثل خانهی پدری جلال آلاحمد در محلهی پاچنار که اندرونی و بیرونیاش چنان در هماهنگی و دلآرامی حضور دارند که آدم دلش میخواهد در همان ایوان تا ابد بنشیند، بخوابد و حتا بمیرد.
امان از خانهی جناب شاملو. امان از کاج بیسر حیاطش. امان از نگاه آیدا که هر بار نگاه میکند به آن کاج بلند خاطرهاش از شاملو زنده میشود. اینجا جایش نیست که همه را تعریف کنم. اصل و مفصل ماجرا را میتوانید توی کتاب دنبال کنید.
راستش خانههایی که من در آنها پا گذاشتم، یک چیز مشترک داشتند. خانهها شکل اشعار و نوشتهها و افکار صاحبانشان بودند. توی خانهی فروغ میشد همان پنجرهای را دید که از آن کوچهی بلند شعرهایش را میدید. حوض و ماهیهای شعرهایش هم بودند. همان راهپله و سقف و پشتبام که توی شعرهای فروغ نشسته بودند. روح قشنگ و دلپذیر نیما هم انگار روی کاجهای بلند و بیکس خانهاش نشسته بود. خانه همچنان بوی تفکر نیمای مانده در شعر افسانه را میداد.
میخواهم بگویم ما شبیه جایی میشویم که در آن زندگی میکنیم. شبیه جایی که در آن نفس میکشیم و رویا میبافیم. ما شبیه جایی میشویم که مینشینیم و فکر میکنیم. ما شبیه خانههایمان فکر میکنیم. شبیه آنها شعر میبافیم. ما عین عین خانههایمان میشویم.
به همسايهها تعارف ميكرد بروند خانهاش چاي بخورند
گنجشك، كيشك، كيشك، گنجشكها روي بالكن طبقهی اول بالاي سوپري پرپر ميكنند.
خانهی حسين پناهي خالي مانده و آقاي بشيري، صاحبخانهی حسين از خوشحسابي مستاجرش تند و تند تعريف ميكند. مثل همين روزهاي گرم بود كه حسين پناهي در خيابان «اشك شهر»، اشك هنرمندان سرشناس ايراني را درآورده بود. اشك شهر نام خياباني كه حسين پناهي هر روز پرايد مشكياش را كنار پيادهروی آن پارك ميكرد. چقدر در محلهی يوسفآباد حسين پناهي گشت و گشت تا خياباني بيابد با اين اسم، ميخواست اسم خيابانش با روزگار خودش سِت شود.
سربالايي نفسگير خيابان، فرصت نفس چاق كردن نميدهد. خياباني كه در آن هيچ تاكسي مسافران را سوار نميكند. آقاي بشيري صاحبخانهی حسين هنوز هم با افتخار از مردي ميگويد كه روزگاري دور مستاجرش بود با ماهي دویست هزار تومان: «حسين پناهي يك پارچه آقا بود. بيغرور، بيتكبر، هر روز سه بسته سيگار ميخريد و تن ماهي و كنسرو لوبيا.» همسايهی بالاتر مشتاقتر است براي گفتن از حسين: «همونجوري بود كه تو فيلمهايش بازي ميكرد. انگار اصلا نقش بازي نميكرد، خودِ خودش بود.» در پيادهرو اشك شهر صاحبخانهی حسين پناهي ريسههاي چراغاني نيمهی شعبان را پايين ميكشد: «روز مادر بود، انگار بچههاي آقاي پناهي ميخواستند بيايند سراغ پدرشان. هرچه زنگ ميزدند جواب نميگرفتند تا اينكه آمدند و در را شكستيم و وارد خانه شديم و جنازهی آقاي پناهي بين عسليها افتاده بود. وقتي جنازه را ديدم يادم افتاده بود كه چقدر تعارف ميكرد برويم بالا با هم چاي بخوريم.» خيابان وليعصر، همين پايينتر است، حساب و كتاب كه كنيم، ميشود موازي «اشك شهر» جايي كه حسين پناهي يك روز كنار جوي آبش پا دراز كرد و شروع كرد به خواندن خيام، بيخيال دنيا، بيخيال عابران، بيخيال چنارها كه هي زرد ميشدند و زرد. نوجوان همسايه مرگ حسين را خاطره كرده اما نميتواند از ذوقزدگياش نگويد. ذوقزدگي از حضور بازيگران مشهور كه سر صبحي دم در خانهی آنها جمع شده بودند: «فكر كنم آقاي جمشيد مشايخي بود، رفت كنار پرايد مشكي حسين، پرايد خاكي و گرد گرفته بود، روي خاكها با انگشت نوشت، حسين جان آمديم اما نبودي.» مرداد هم مرداد همين چند سال پيش بود كه مثل حالا تابستانش زودتر از موقع شروع نشده بود و گرماياش قرار بود خرماپزان راه بيندازد. مرداد ماهي كه حسين پناهي در آن مرگ را انتظار ميكشيد: «ما بدهكاريم به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند معذرت ميخواهم، چند مرداد است و نگفتيم چون كه مرداد گور عشق گل خونرگ دل ما بوده است.» حسين پناهي چند ماه بيشتر مهمان آپارتمان خيابان اشك شهر نبود، سالها از اين خانه به آن كوچه و از آن بلندي به اين پستي رفتوآمد كرده بود و ميگفت كه اجل هم آدرس ما را گم كرده از بس كه در اين شهر خانه به خانه شدهايم. حالا سر كه بالا ببري بالكني حقير چشمانداز صبحگاهي مرد تنها را برايت روايت ميكند: «ساعت 5:02 بامداد است و از سروصداي گربهها در آن سوي پنجره احساس آرامش ميكنم!
نفس سرد مرگ را بر گردنم احساس ميكنم؛ گاه به سرم ميزند كه خانه را به آتش بكشانم تا او را بسوزانم.»
او در اين محله و شهر دنبال مادربزرگ زندگياش هم گشت: «مادربزرگم را گم كردهام در هياهوي شهر، آن نظربند سبز را كه در كودكي بسته بودي به بازوي من. من چشم خوردهام، من چشم خوردهام. من تكهتكه از دست رفتهام در روز، روز زندگانيم.» اگر قرار باشد ردپاي حسين پناهي را در شهر پي گرفت، ميشود رفت ميدان ونك يا كنار حوزهی هنري. رسول نجفیان همانروزِ مرگ مات و حیران ایستاد کنار آن آپارتمان و بعد چنین نوشت «هرچه بزرگتر شدم به دليل خودخواهيهاي طبيعي و قراردادهاي اجتماعي از فراغت آن روزگار طلايي دور و دورتر افتادم. اما با تمام اين دلتنگيها، پناهي معتقد است در مقايسه با آن ظلمات، بودن، نعمتي است كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است. گنجشك، كيشك، کیشگ اين سرگذشت كودكيست كه به سرانگشتِ پا، هرگز دستش به شاخهی هيچ آرزويى نرسيد. اين سرگذشت مرديست كه مىخواست به كودكىاش برگردد، كفشِ برگشت برايش كوچك بود، در جاده ماند و مرد. چه آسان از مرگ خود مىنويسد، حسين پناهي. دوستانش نمیدانند چه روزى مرده است.»
زمان مرگ را به واسطهی شواهد و ظاهر جسد تخمين زدند. پزشكى قانونى، براى روز ۱۷ مرداد جواز دفن صادر كرد و 14 مرداد روزى است كه مىگويند؛ «حسين پناهى» حدودا در آن تاريخ مرده.
حالا خیابان «اشک شهر» هست و خانه هست و پناهی نیست، حسین پناهی. و هرگز هیچ عابری نمیداند روزگاری او، شاعر پرندهها، در این خانه زیسته و در اینجا خانه کرده است.
نظرات کاربران