چقدر نفس دارد که از صبح کار کند تا غروب. آدمِ سالم کم میآورد. میبُرَد. غروب به غروب مینیبوسِ آبی خوابیدههایِ ایستادهیِ کنارِ خیابان را تنگِ هم سوار میکرد و میبرد تا خانهشان و این جماعتِ رستگاران بودند که خانه داشتند

مسکن مهر را نه احمدینژاد ساخت، نه پول مردم بدبخت و بیچاره، مسکن مهر را تریاک ساخت و شیرهی تریاک که لایِ درزِ همهیِ لباسِ کارها بود. آرماتوربندها شیشه را پشتش میکشیدند تا فاز هرچه را عوض کند و از کرختی دربیایند و تازه از نصفشب تا خروسخوانِ سحر بالای داربست کار کنند و خاموت ببندند. رانندهی ترکهای لودر هم شیشهباز بود. شیفت عوض میکرد که بیفتد شب و آخر شب، با صدای سگ و شغالهای بیابان فاز بگیرد و زمین و زمان را بترکاند و برود جلو و هیچکس حریفش نباشد. جفت رانندههای لودر برادر بودند. پدرش آب روی دل مرده را به خوردِ بچهی کمدل و ترسویش میدهد تا ترسش بریزد و برود گوشهی حیاط شاشش را بکند. برادر بزرگ هم تریاکی است. پدرشان هم معتاد است، یک روز دوتاشان را نشانده و گفته: معتاد هم شدید سوزن مشترک نه. و آنها همه چیزشان به جز متاع و دوا، اشتراکی است. این یکی برادر اول صبح پیکنیک را میگذارد سایهی چرخ جلو لودر و راحت میکند تا کامیونها برسند. بعد پیکنیک بغل پایش است. وقت و بیوقت، ظهری زیر آفتاب داغی که سگ بیرون نمیزند این مرد با پیکنیکِ روشن عرق میریزد و سنگلاخ و ناهمواری را صاف میکند. تا تاریکی، بعد غروب باد لاستیکهای جلو را کم میکند تا آن یکی برادرش که شیشهباز است و لاغر برسد. سنگلاخی این بیابان را پیش از همهی سگهایی که درش بچه کردند، این دو برادر با لودر آمریکایی گز کردند و خاک و خار و سنگ و علفش را کندند.
گچکارها روزکارند. تا نور باشد کار میکنند. باید شعاع نور بیفتد روی سفیدی تا موجش را ببینند. هرچند زیرکار باشد و کشتهکشی نباشد. اوستا که دست از کار بکشد، شاگرد گچکار روی نم دیوار قلبی کشیده و تویش نوشته «آمنه». اوستا که سوار موتورش شود و هندل بزند شاگرد خط دور قلب را چالتر کَنده و با خطی کشیده ادامه داده؛ «آمنه جان».
مگر آدمیزاد چقدر نفس دارد که از صبح کار کند تا غروب. آدمِ سالم کم میآورد. میبُرَد. غروب به غروب مینیبوسِ آبی خوابیدههایِ ایستادهیِ کنارِ خیابان را تنگِ هم سوار میکرد و میبرد تا خانهشان و این جماعتِ رستگاران بودند که خانه داشتند... بیخانهها کم نبودند. با مردن هم کم نمیشدند. نگهبان سرِ شبی خودش را از بالای یکی از اسکلتهای بتونی پرت کرد و مغزش متلاشی شد. احدی خبردار نشد تا خودِ صبح. همان شبی که آن همه کارگر آن پایین مشغول خودشان بودند. آرماتوربندهای خسته، سرِ شبی با هم رفتند زیرزمین و بستش کردند و غذا و چایی و تنقلاتی و سر صبر آمدند سر کار تا سحر. خوابیده نخوابیده بالای داربست بودند. میزدند به کار و هیچ چیز حالیشان نبود؛ که میلهای تاب بردارد، سیم بالابر در برود، بُکسلی پاره شود و سیمانِ ساخته بریزد روی جنازهای که افتاده میان میلگرد و خاموت و خرک و راسته... . لودرها زمین را میتراشند و میخراشند، بونکر بونکر سیمان پر و خالی میشود و کار جلو میرود. آرماتوربندیِ ستون کارِ راحتی نیست. کَت و کول می خواهد، زور بازو، بنیهی جوانی، جان و عمر رفته پای ساختمانی که ششماهه بالا آمده و سری در آسمان دارد.
پیمانکار خسته و عصبانی مارلبروی قرمز را دود میکند و چک مدتدار میکشد: «هر چندتا همولایتی دارید مثل خودتان بیاورید. من اینجا آدمِ کاری میخواهم. زبر و زرنگ. کار برای همه هست، زیاد است.»
لنگ ظهر با چند تا دلال و انعامبگیر میآید و گاهی جماعت طلبکار و عمله با فاصله دنبالش راه میروند و سرشان زیر است. این سومین گروه نماکار بود که عقب سرش راه افتاده بود و سنگکاریِ ناتمام را سِیر میکرد.
همه بچهسال با چشمهای تنگ. یکیشان ترسیده گفت: نکند مهندس کم آورده، مزدشان را نداده که ول کردند؟
- چند صد نفر را مهندس گذاشته سرِ کار و زندگی. حی و حاضر سر همین پروژهی مسکن که برای بدبخت بیچارههاست و هیچ نانی ندارد پانصد نفر همزمان دارند کار میکنند. گدای مزد شما چندتا عمله که نیست...
یکی از بالای داربست گفت: مهندس گه خورد. اگر فقط دو نفر را گذاشت سرِ کار، سرِ ماه حقوقشان را داد، سر سال بیرونشان نکرد و عید نوروز با سنوات و عیدی فرستادشان خانه آنوقت گماشتهاش را بفرستد اینجا که بگوید دو نفر را گذاشته سرِ کار و زندگی. نه حالا که شتربانِ صحرا شده و سواری میگیرد از پانصد نفر شتر اُلَیس1.
از فردا آوارههای افغان خواهند آمد، آن مردان با ناس و گراس میآیند. شاگرد گچکار در زیرزمین خوابیده. پایش را کشیده توی شکمش و مچاله کنجی خوابیده. شاگرد گچکار معتاد نیست. میگوید هر شب میآید این بلوک که پادوییِ آرماتوربندها را بکند و مزدش را بگیرد. او زن میخواهد و میداند کسی به معتادجماعت زن نمیدهد. شاگرد گچکار آخر شبها با خودش حرف میزند. با زنی حرف میزند، با او میخوابد، بعد میبردش ساندویچیِ سرِ نبش با هم فلافل میخورند. او مثل هر پسر بیستسالهی تنهایی برای همین خیالها کار میکند. او پولش را خرجِ شام نمیکند. کنج دیوارِ اغلب واحدها با سر انگشت قلبی کشیده و تویش نوشته «آمنه». آرماتوربندها دلشان برایش میسوزد. خاطرجمعاند که اینهمه زیرزمین ماندنش از اعتیاد است. خیال و خوابِ راحتش از بُخور است. این بخار تنِ بتونیِ این دیوار را هم از پا درمیآورد؛ خودش خبر نداشت که بخوری شده و بخور تریاک از دودش هم مرگتر است. ستونهای مسکن مهر دود و آتش و بخاری که از این ساختمانهای ناتمام بالا رفته را در یادش نگه داشته؛ درست مثل مادری که جنین مرده در شکمش را همیشه در خاطر دارد.
نظرات کاربران