,,

رضا عدالتی، کارش را از زمینِ بیابانی خیابان کارگر شروع کرده و آجر به آجر چیده و ساخته شدن کارخانهی آریا را دیده، پسین سالها، رضا عدالتی شاهد واچیدن آجر به آجر کارخانه‌ای بوده که جوانی‌اش را در آن سپری کرده.

کارخانه‌یِ شماره‌یِ؛ سه...دو...یک

کارخانه‌یِ شماره‌یِ؛ سه...دو...یک

این متن، روایتی است از روزهای سازندگی، کار، عشق و خرابی

به تاریخِ سوم دی ماه در خانهی کاج با آقای رضا عدالتی (مدیر اداری شرکت نساجی کاشان) به گفتوگو نشستیم. حاصل این گپ و گفت نه مصاحبهای به شکلِ مرسوم، که یادداشتی است چندپاره از روایتهای رضا عدالتی در طولِ مصاحبه؛ از داستانِ بوقِ کارخانهی شمارهی یک گرفته تا بلندگویی که روی پیکانِ کارخانه سوار میشده و در روستاهای اطراف برای جذبِ کارگر میچرخیده.

رضا عدالتی از نحوهی ورودش به کارخانه آغاز خواهد کرد، از زمانیکه زمینِ کارخانهی شمارهی سه پُر بوده از بیابان و تیغ تا آن وقت که خشت به خشتش گُلستانی شده هزار و یک رنگ.

در یادداشتِ پیشِ رو خُرده روایتها اما جانِ دیگری گرفتهاند، گاه کمی ترمیم شدهاند و گاه پرورش یافتهاند. روایتها نعل به نعل مطابق با گفتههای رضا عدالتی پیاده نشدهاند، که تنها سعی شده است هستهی اصلی نقلقولهای ایشان دستکاری نشود.

 

تا چشمهایمان میدوید، بیابان بود و بیابان/ به روایت اول شخص مُفرد؛ رضا عدالتی:

سال چهل و هشت وارد کارخانهی ریسندگی کاشان شدم. حدود یک سال به عنوان رییس دفتر مهندس دهدشتی فعالیت میکردم. تا اینکه تصمیم گرفتند پیریزی کارخانهی شمارهی سه را آغاز کنند. روزی با مهندس دهدشتی و آقای تفضلی سوار ماشین شدیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک بیابانِ بی آب و علف. تا چشم کار میکرد تیغ میدیدی و کپههای خاک. نه آدم میجُستی نه پرنده. تنها آسمان بود و بیابان. تیغِ لُختِ آفتاب بود و تقلای نفسهای تشنه. فریاد که میزدی صدایت به هیچکجا میخورد و دوباره برمیگشت توی صورتِ مچاله‌‌شدهات. گفتند قرار است اینجا بشود کارخانه. نه راهی داشت نه خیابانی. آن زمان بهش میگفتند چالهگرمه.

در آنجا به حساب، سرعمله بودم. تمامِ کارهای نظارتی بر عهدهی من بود. از حضور و غیاب بگیر تا هر مسالهی دیگری. یک روز گفتند آقای تفضلی قرار است بیاید بازدید. ما هم دست به کار شدیم. خودمان را کمی خاکیپاکی کردیم تا جلویش لوس شویم. تفضلی که آمد پرسید؛ «بگو ببینم از صبح تا حالا چند تا ستون ریختهاید که اینقدر خاکی شدهای؟» تعداد ستونهای بتونی را نمیدانستم، آمده بودم خودم را لوس کنم که نشد.

 

از کارخانهی ایران ناسیونال تا محلههای نوشآباد و بیدگل

درست همان زمان که شرکت تبلیغاتی فاکوپا با تبلیغاتی پُر زرق و برق (دفترچههای چندبرگی، مجلههای جیبی مُصورِ تمام رنگی، تبلیغات رادیویی و ساختِ آهنگ و مستند) مشغول تبلیغ برای کارخانهی ایران ناسیونال برادران خیامی بود، پیکانِ مونتاژ شدهی همان کارخانه در کورهدهاتِ کاشان راه افتاده بود و طلبِ کارگر میکرد. پیکانی که به اصرار شرکت فاکوپا «ثمرهی نبوغ مهندسین و دسترنج کارگران ایرانی» شناخته میشد، سر از کاشانِ اوایل دههی پنجاه درآورده بود و قاطی خاک و خُلها میتاخت. پیکانی که دیگر نه دولوکس بود نه آریا، که پیکانِ کار بود. با سر و رویی گِلی و برفپاککنی که در میانهی راه از رمق افتاده بود. پیکانی که تودوزی مخملش ساییده شده بود و چراغهای نونوارش تَرَک برداشته بود. با این همه، بلندگویی رویش بسته بودند و در دهاتِ اطراف میچرخیدند، از این سر تا آن سر، از آران و بیدگل و نوشآباد گرفته تا مشهد قالی. بلندگو فریاد میزد که؛ بشتابید و بشتابید. پیکانِ خسته لابهلای گرد و غبارها گم میشد و صدای بلندگو از بامِ خانهها فراتر میرفت.

لابد از همان روزها واژهی «کارخانه» سر زبانها افتاده و زیر هر گذری پچپچهاش شور گرفته بود. البته «کارخانه» برای مردم دههی پنجاه کاشان مفهومِ غریبی نبوده است. کاشانیها کارخانه را میشناختند، از همان دههی بیست که شانزده دستگاه رینگ در محلهی باغپنبه راهاندازی شده بود. «کار» و «کارگر» و «کارخانه» واژههایی بودند که چون«سفره» و «نان» و «چراغ» هم گرما داشتند و هم روشنایی. کلماتی که شبیه آیههای گَردگرفتهی کتابِ مقدس، هم بیریا بودند هم بُران و سوزنده.

کارخانه بر پا شده بود و قرار بود تا سالهای سال برقرار بماند. در دورهای که برادرانِ خیامی رویای داشتن خودرویی ملی را در سَر میپروراندند و با گروه صنعتی روتس انگستان قرارداد میبستند تا ایران از صنعتِ مونتاژ خودرو بیبهره نباشد، تفضلی به دنبال گسترش صنعتی بود که زمینههای حرفهای و اقتصادیاش پیش از اینها در میان مردم کاشان ریشهدار بود. کاشانیها در خانههایشان دارِ قالی داشتند، بیدگلیها شَعربافی میکردند و در گوشه و کنار شهر، دودکشِ رنگرزیها سوت میکشید و گوشها را کر میکرد. کارخانه پابَرجا میماند، چه در تب و تابِ انقلاب و چه در گیر و دار جنگ. شمارش معکوس هنوز آغاز نشده ولی آژیرهای قرمز به صدا درآمدهاند...

 

علامتی که هماکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز نیست!

 در بخشِ توربین کارخانهی شمارهی یک آژیری تعبیه شده بود که در پایان هر شیفت به صدا درمیآمد. همهی شهر صدایش را میشنیدند، از محلهی پرورشگاه گرفته تا دروازه اصفهان. از خیابان امام بگیر تا فلکهی فین. هنوز هم مردم این آژیر را به خوبی به یاد دارند. تا اوایل انقلاب هم این آژیر زده میشد، تا میرسد به زمان جنگ. در آن دوره تا مدتی به عنوان آژیر خطر مورد استفاده قرار میگرفت. بعد از جنگ هم برای آنکه دلهرهی تازهای دستوپا گیر مردم نشود، برای همیشه خاموش میشود.

دیگر طنینِ بیپروای ناقوسِ کارخانه خوابِ شهر را آشفته نمیکرد. آژیرِ بیدار باشی که سالها حکم سَرزندگی داشت، به آژیر وحشتی مبدل میگردد که نواختنِ ناگاهش یعنی فرار تا پناهگاه، آژیری که در نهایت خفقان میگیرد و تنها یادِ گاه به گاهش در ذهنها جاخوش میکند، یادی آمیخته با امید و وحشت و مرگ.

 

مینیبوسهای هنوز آبی

 اوایلِ دههی پنجاه کارگرها هر طوری که بود خودشان را به کارخانه میرساندند. جیپی بود که روزانه تا بیست سی نفر آدم را از گوشه و کنار جمع میکرد و میآورد کارخانه. عدهای پیاده میآمدند و عدهای هم با دوچرخههای زهوار در رفتهاشان. تا اینکه مینیبوسها میآیند. مینی بوسهایی که اجدادشان در مسجدسلیمان وگچساران و پالایشگاههای آبادان از سگدوی زیاد اوراقی شده بودند و حالا نوادگانشان سر از کاشانِ صنعتی درآورده بودند. آن روزها تا چشم کار میکرد، خیابانهای کاشان پُر بود از نوادگانِ تازه نفسی که سر تا پایشان بوی نفت میداد و نقشِ آفتابسوختگی بر فرقِ سرشان سنگینی میکرد. مینیبوسهایی که سحرخیز بودند و بوق ناگهانشان در خیابانها خواب از سرها میپراند.

هنوز هم که هنوز است مینیبوسهای تا هفت رنگ آبی در جایجای شهر دود میکنند و بوقِ ممتدشان را بر کف کوچهها میکِشانند. مینیبوسهایی که دیگر نه بوی نفتِ خام میدهند و نه بوی نانِ داغ.

 

جنگ جنگ تا ویرانی

کمی بعد از انقلاب، کارخانهی ایران ناسیونال به ایران خودرو تغییر هویت میدهد. انقلاب هر واژهای با رنگ و بوی وطنی را پاک میکند و واژهی دیگری به جایش مینشاند. در کاشان اما کارخانههای شمارهی یک، دو و سه همان یک تا سه باقی میمانند. با این تفاوت که برعکس سرشماری میشوند، چیزی شبیه شمارش معکوس:

سه...

دو...

یک...:

از ساختن رسیدهایم به خراب کردن. رضا عدالتی اینجاها بیشتر سکوت میکند. حرفهایش را زده. از نحوهی ورودش به کارخانه گفته. از روزگاری گفته که به بیابانی لمیزرع رفته و به او قول دادهاند که بیابان را گلستان میکنیم. از روزهای اوج کارخانه شنیدهایم و حالا رسیده ایم به قصهی تبر.

آقارضا از جایش بلند میشود. از پُشت، با دستِ چپ مچ دستِ دیگرش را میگیرد و به کمر میچسباند، با غرور و لجاجت سالِ چهل و هشت میایستد و به روبهرو خیره میشود. میخواهد روایتی بگوید. از دورهای نه خیلی دور میگوید؛ وقتی که کارخانه را خراب میکردند، وقتی که لودرها به جانِ خشتخشت کارخانه افتاده بودند، در وسطِ معرکه مردی با سایهای دراز و مهیب میایستد به حظِ تماشا. در حالی که دستهایش را گره کرده و به کمر چسبانده بود، سینه را جلو میدهد و با چشمهایش لودرها را ستایش میکند. همان هنگام، کارگری جلو میرود و همانطور که سایهی آن مرد را لگدمال میکند، می گوید؛ «دستهایت را بینداز جلو و نفس پُر ادعایت را تُف کن، کسی که میسازد اینگونه فاتحانه میایستد نه کسی که خراب میکند.»

رضا عدالتی دوباره سکوت میشود. سقف روی سرمان سنگینی میکند و آفتابِ بیرمقِ دی ماه تا تخمِ چشمهایمان را میسوزاند. همه سکوت کردهایم. شاید ما و آقای عدالتی و آن کارگر داریم به این فکر میکنیم که ای کاش بیابان، بیابان میماند. که بیابان هزار بار بهتر است تا قبرستان.

رضا عدالتی میگوید از تفضلی خیلیها نوشتهاند، شما هم باز بنویسید ولی کاری کنید تفضلی الگو شود برای مدیرانِ فعلی؛ پاکار بودنش، صبر و حوصلهاش، تا آخرین نفس جنگیدنش. میگوید من خودم سه چهار دوره کلاسِ مدیریت رفتهام ولی چه سود؟ آیا توی کتابهای مدیریت مثلن نوشته اند؛ «خریدار ولی نعمت آدم است؟» میگوید وقتی آقای تفضلی فوت کرد اگر یک ساعت جنازه زودتر رسیده بود، میتوانستم قسم بخورم که همهی کاشان توی تشییع جنازه حاضر بودند. با این حال تمام دشتافروز پُر بود از کاشان. اصلن پنجشنبه شبها بروید دشتافروز و ببینید چه قیامتی است. با اصرار بیشتری میگوید؛ «از آقای تفضلی نوشتهاند، طوری نیست شما هم بنویسید ولی نه آنطور که بقیه نوشتهاند.»

در خاطرم نیست، شاید گفتهایم چشم. شاید اشک توی چشمهای آقارضا بیتابی میکرده و شاید بغضش لابهلای اذان ظهرِ دی ماه ترکیده... .

 

نظرات کاربران