گاهی وقتی زنگ میزنم و زاون در تختخوابش خروپف میکند مادرش گوشی تلفن را میبرد کنارش و چندبار زاون زاون میکند و برای من خروپف پخش میکند. این سی و چند سال در این خانه خیلی زود میگذرد مادر زاون میگوید اینجا خانهی زاون نیست. هتل است، مهمانخانه است
1
سال 56 با زاون آشنا شدم و سال 92 با او خداحافظی کردم. دوستی ما حدود چهل سال طول کشید. بدقول بود و دیر سر وعده میآمد. همیشه بهانهای داشت. ولی تا بخواهی مهربان بود و دوست. در ادارهی برق کار میکرد. عشق سینما بود و همین سینما باعث شد دوستان زیادی داشته باشد از هنرمندان و دانشجویان و علاقهمندان سینما گرفته تا علاقهمندان هنرهای سنتی و مدرن. از کتابفروشها تا مطبوعاتیها و هتلدارها و رستورانها و خلاصه نصف اصفهان او را میشناختند. آدم مشهوری بود. در بقیهی شهرها هم شناس بود. ارمنی-اصفهانی صحبت میکرد و منزلشان نه در جلفا که در پشت تختفولاد اصفهان ته کوچهای در خیابان فیض بود.
اولین دیدار من با این خانه در ساعت دو بعدازظهر روزی بهاری و گرم بود. تا به منزلشان رسیدم پدر زاون حالش بهم خورده بود و او را میبردند بیمارستان. اهل خانه همه در کوچه بودند! سلام کردم. خانمی که بعدا فهمیدم مادر زاون است جوابم را داد. زاون، پدر در بغل سعی میکرد او را توی تویوتای طلاییاش بگذارد. در باز بود و مادر زاون گفت «ببخشید... شما ممکنه در منزل باشید تا بیاییم؟» تویوتا را برادر و خواهر و مادر و پدر زاون پر کردند و رفتند. وارد خانه شدم یک راهرو بود که به در میرسید و یک طرفش پله میخورد و میرفت احتمالا پشتبام. روی راهپلهها گلدان گذاشته بودند. از راهرو گذشتم و از در داخل خانه شدم. صدای رادیو میآمد. به دنبال صدا رفتم که از آشپزخانه میآمد. صندلیها از کنارِ میز عقب رفته بودند و روی میز غذای ظهر مانده بود. ماست و گوجهپلو. یک چنگال زیر میز بود. رادیو اسم داروخانههای شبانهروزی را میگفت. بیرون آمدم. اتاق نشیمن، میز و چند مبل راحتی. روی میز پر بود از روزنامه، یک ظرف آبنبات، یک ظرف بیسکوییت و یک فنجان چای نصفه. کنار یکی از مبلها چند کتاب بود که روی هم گذاشته بودند. در اتاقها باز بود. ناهارخوری و مهمانخانه بدون در با یک میز ناهارخوری که رویش پر بود از کاغذ و کتاب و کاستهایی که کنار هم وارفته بودند. فاصلهی بین این قسمت و دیگر اتاقها یک راهرو دیگر بود که به حیاط میرسید. درِ بقیه اتاقها هم باز بود؛ اتاقی که احتمالا اتاقخواب زاون بود با کتاب و لباسِ ریخته روی صندلی و زمین؛ و اتاقهای دیگر که میشد تکههایی را دید: تختخواب، صندوق نسوز، تلویزیون، میز توالت، کتاب، مجله و کیف. دیوارها هم پر از تابلوی نقاشی بود. روبهروی من در تابلو زنی اسپانیولی میرقصید. نشستم روی مبلی رو به اتاق زاون. تلفن زنگ میزد. جواب ندادم. نگفته بودند به تلفن جواب بده. رادیو گلها پخش میکرد.
2
سی و چند سال بعد خانه همانجاست. برادر و خواهر زاون رفتهاند آمریکا، یکی از برادرانش فوت کرده. اتاق برادر که پر از کاست بود در کارتنها جمع شده و رفته زیرزمین. کنار مجلههای تماشا، نگین، ستاره سینما، فیلم، هنر سینما 53، سینما 54، سینما 55 و سینما 56. کارتنی پر از کاتالوگ و بروشور فیلمها.
در این سی و چند سال کلی رفیق شده بودیم و اتاقها بیشتر خودشان را نشان داده بودند. پدر زاون، آقای یرواند ظهرها بعد از ناهار، در اتاق خودش میخوابید. رادیو را روشن میگذاشت بالای سرش. جای گاوصندوق تغییر نکرده. زاون در اتاقی که حالا تلویزیون، ماهواره و ویدیو دارد، همان اتاق نشیمن، چای میخورد. لیوان را میبَرَد آشپزخانه و میرود اتاق خودش روی تخت ولو میشود. روتختی چهلتکهای بافتنیست. سالها صدای خروپفش پخش میشود در خانه مثل بخار کتری، مثل صدای سیفون در توالت، مثل سوت و غلغل قهوهساز و مثل شرشر آب منبع که پر شده و سرریز میکند و کسی نیست کلید منبع را بزند، مثل گلهای رنگارنگ و... . گاهی وقتی زنگ میزنم و زاون در تختخوابش خروپف میکند مادرش گوشی تلفن را میبرد کنارش و چندبار زاون زاون میکند و برای من خروپف پخش میکند. این سی و چند سال در این خانه خیلی زود میگذرد مادر زاون میگوید اینجا خانهی زاون نیست. هتل است، مهمانخانه است. میآید، ناهار میخورد، میخوابد، مستراح میرود، حمام میکند، رخت چرکهایش را میاندازد یک گوشهای، لباس تازه میپوشد، چای میخورد و میگوید من رفتم. من هم مثل کلفتها دنبالش میروم خرابکاریهایش را پاک میکنم. یرواند را هم صبح میفرستد روزنامهفروشی، شرق بخرد، آفتاب یزد بخرد، اعتماد بخرد و شب از اتاقش داد بزند پس فلان روزنامه کو و یرواند داد بزند توقیف شد!
صبحها، نه صبحهای خیلی زود، حتما یکی نان تازه میخرد و میآید تا با آقای یرواند و خانم صبحانه بخورد. زنگ میزنند. زنگ اول صبح یعنی در قفل است، آیفون در را باز نمیکند. آخرین نفر در را کلید کرده. بعد از آن هم آیند و روند شروع میشود؛ زن همسایه، قدیمیهای چهارباغ، کشیش، زن عمو، لیلی از چکسلواکی، زهره از بهشهر، آرمن از کرج، ادو از تهران، حسن از لاله، پروانه و گلی از آپادانا، امیر از رباط، دکتر کارگر از کرج و ... میآیند، میآیند. گاهی هم خالهها از وین و لسآنجلس میآیند. اینها لیست روزانهی آدمهاییست که با زاون هم دوست هستند. شاگردهای زاون، فیلمسازها، تئاتریها و مهمانهای ویژه هم همیشه هستند. مادر زاون وقتی پسرش مهمان ویژه دارد به تلفنکنندهها میگوید صبر کنید و دستش را میگذارد روی گوشی: «آقای مصداقی!» و زاون سرش را تکان میدهد که یعنی نه. یکبار مهمانی پرسید «شما چرا جلفا زندگی نمیکنید؟» آقای یرواند گفت «اینجا راحتتریم.» برای مراسم آقای یرواند اهل محل و کاسبهای خیابان فیض تاج گل دادند و کوچه بهشتی پر از تَفت شد، پر از میوههای فصل و اینکه خب مردی بود؛ وقتی روبهراه و سرکیف نبود میگفت «دماغ ندارم!»
3
میماند این دو سه سال آخر. خیلی دلم نمیخواهد زود به آخر خانهی زاون برسم اما وقتی یکی میمیرد، آن یکی مهاجرت میکند، انقلاب میشود، یرواند قندی میشود و زخم پایش دیگر خوب نمیشود و آلزایمر میآید و قهوهجوشِ پر از قهوهی تُرک مدام بالا و بالاتر میآید و سرریز میکند، شیر آب باز میماند و سقف اتاق نشیمن وقتی نگاه میکنی میبینی ترک خورده اما هنوز همان خانم اسپانیولی میرقصد، مجبوری به آخر برسی. در راهرو چند کاشی لق شده و مادر زاون با صدای کاشیها میگوید زاون رفت یا زاون آمد. ساعتِ ششِ صبحِ یکی از همین روزها در همین راهرو مادر زاون سرش گیج میرود و میافتد روی کاشیها. زاون مادرش را میبرد بیمارستان و تمام. چند روزی خانهی زاون شلوغ میشود. دوستان پنجاه ساله. فامیل و دوستان از وین، بوداپست، تهران، بهشهر و انزلی میآیند. تلفن لحظهای ساکت نمیماند. صدای زنگ به آن مجموعه صداها اضافه میشود. در این شلوغی که هر کسی روی یکی از مبلها نشسته است همه برای آیندهی زاونِ تنهای یالقوز تصمیم میگیرند. «برود!» «بماند!» «برود تهران!» «اصلا این اصفهان چی دارد؟ این خانه هم دو بر یک شده، مردهها بیشتر از زندههایند» ... و خیلیها به یاد میآورند که چه روزهایی چه عصرهایی و چه شبهایی به این خانه میرفتند و مادر زاون اینطرف میز، پشت به در حیاطخلوت که باز بود و پر از شیشهنوشابهی خالی، و آنها آنطرف میز با فنجانهای قهوه و چای نیمهتمام و انگار لب رودخانه یا سر توی چاه کرده باشند رو به فنجان و استکان میگفتند از خیانت، رذالت، دزدی، کلاهبرداری، زیرآبی رفتن، زندانی شدن، چکهای واخورده و... . تمام نمیشد انگار. صبح، ظهر میشد و عصر. هر کسی میخواست خودش تنها این طرف میز باشد اما مدام زنگ میزدند و کسی میآمد، تا زاون میرسید و مادرش وقتی ماست و کدوی رژیمی را برای زاون میگذاشت و فنجان مهمان را برمیداشت تا بشوید نفس عمیقی میکشید و میگفت؛ «اینا دیوونهاند... اگر مثل من زندگی میکردند... قدر نمیدانند.» با رفتن مادر زاون خانه بیصدا میشود. زاون میماند و خانهای پر از ظرفهای چینی، ملامین و بلور. کابینتهایی که سال تا سال زاون آنها را باز نمیکرد. چمدانهایی که از زیر تخت، مگر وقت مسافرت، بیرون نمیآمدند. کمدهایی که پر شده بود از لباس مردانه و زنانه که همهجور لباسی داشت. انباری که از راهپلههایش پایین میرفتی. کنارِ مجلهها و دنگ و فنگهای زاون، گونی برنج، سیبزمینی، بخاری و لولههایش و صندلی شکسته کنار هم جا داشتند و زاون از آنجا فرار میکرد. اصلا نمیخواست آنجا را ببیند.
یک روز بعد از بارانِ حسابیای که باریده بود وقتی صبح از خواب بیدار شد، دیده بود دو جای سقف بالای سرش نم داده؛ اتاق نشیمن هم همینطور بود. پشتبام خانه فراموش شده بود. هوای بارانی خانه را تاریک کرده بود. چراغ را که روشن کرد، فیوز پرید. خانه خاموش شد. زاون روی صندلی نشست، شمارهی خاله را در وین گرفت. بیدارشان کرده بود و آنها هیجانزده پرسیده بودند چی شده زاونچی. خیالشان راحت بود که کسی دیگر نمانده که بمیرد. زاون گفت مثل اینکه خانه هم به پتپت افتاده.
4
پای محکم این سالهای رفاقت، خانوادهی زاون و خانهی آنها بود. پدر و مادری مهماننواز و صبور و خانهای که درِ آن به روی همه باز بود. هرکس روی ساعت خودش میآمد، غیر از دوستان و شاگردان زاون که ساعت نداشتند. این برند اختصاصی خانه بود. انگار تمام صداها و جملههایی که ناقص در چهارباغ و خیابانها و تاکسیها و اتوبوسها و بانکها و کبابیهای شهر و... تکه تکه میشنیدی و رد میشدی اینجا زیر این سقف کامل میشد. حتا سرفههای کشدار تا آخر، عطسهها، گلو گرفتنها و سکسکهها اینجا به انجام میرسید و در این فاصله یکدفعه یکی از اهالی خانه میگفت چایات را... قهوهات را بخور سرد شد. مثل اینکه اصفهان زیر تاق این خانه یک شعبه داشت. همهی خبرها و درددلهای اصفهان اینجا زیر این سقف جمع میشد. خانه که گرم میشد یکی میرفت درِ حیاط را باز میکرد تا کوران بشود و گرما برود. در بین این همه صدا، صدای دوستان زاون جور دیگریست. «یک گل سرخ برای امیلی را خواندی؟»، «فاکنر را میشناسی؟»، «چهار صندوق را بچههای دانشگاه کار کردند؟»، «اسم فیلم را بگذاریم نقش خیال؟»، «من موزهی جلفا را بالاخره میسازم!»، «جایزهی ادبی اصفهان اسم خوبی است یا جشنوارهی ادبی؟»، «اینها مال قبل است، خیلی قبل. فیلمهای بچههای سینمای آزاد است.»، «تو برای کتاب کیارستمی مشق شب را مینویسی؟»، «تو برای حاتمی مادر را مینویسی؟ حاتمی بزرگ.» مادر زاون میگوید «زاون، آری سیمینجان.» و زاون میدود پای تلفن که هنوز سیار نیست؛ سیمینجان، بهرامجان، مینوجان، جمشیدجان، بابکجان. خانهای که معماریاش حالا با ادویهی سینما و کتاب و نمایش نقاشی شده. یک خانهی تاریخی که در این شهر مثال ندارد. خانهای که نفس میکشد... آدمهای رفتهاش هنوز در خانهاند و هشتاد و نود سالگی خود را جشن میگیرند و همین زاون تقریبا پای ثابت یا آتشافروز هر رویداد هنری شهر است. کافیست چشمانم را ببندم و صداها و آدمها از آن خانه بیرون بیایند.
5
میتوانم ادامه بدهم. اما خانهای که به پتپت افتاده هم باید برود. نفس آدمها که نباشد خانه خانه نیست. یک سال بعد از رفتنِ مادر زاون، او هم تصمیم میگیرد برود. وقتی به خانهی آنها میرسم تمام آدمهایی که عصرها در چهارباغ راه میروند ریختهاند ته کوچه در خیابان فیض. میگویم کو؟ میگویند گذاشتیمش در حمام. درِ حمام را که باز میکنم خوابیده است روی دو سه صندلی. از اینجا که یک دستشویی با آینه برای ریشتراشی دارد و یک توالت فرنگی و دوش و دوشِ دستی که یک حوضچهی کوچک دارد و یک رختکن، کلی تلفنی با هم صحبت کرده بودیم. همیشه میگفت دوش میگیرم و زنگ میزنم. دیوار تا سقف کاشی آبی است. یک حولهی حمام در رختکن آویزان است و یک دمپایی. این آخرها تنها زندگی میکرد. این همه سال حمام را ندیده بودم. مثل اینکه جای خصوصی خودشان بود که دیگر تمام شده بود و دیگر آینه هیچ بخار نداشت و کسی از آن در حالی که موهایش را با حوله خشک میکرد بیرون نمیآمد.
نظرات کاربران