,,

در زمانی که آقای تفضلی کار ریسندگی و تولید پارچه را آغاز کرد، بیشتر مردم کاشان بیکار بودند و سر کوچه‌ها مینشستند. ایشان بسیاری را سر کار آورد، به طوری‌که اصلن داخل شهر بیکاره‌ای نداشتیم

کهن مرد

کهن مرد

رجالی مانند زنده‌یاد تفضلی جزء نوادر روزگار هستند

رجالی مانند زندهیاد تفضلی جزء نوادر روزگار هستند البته نوادر نیز مانند دیگر انسانها، نقاط ضعف و قوت دارند. اصطلاحن میگویند آدمهای بزرگ، اشتباهاتشان نیز بزرگ است. اگر قرار باشد برای آیندگان به روایت یک تجربهی تاریخی بپردازیم، بایستی به نقد گذشته پرداخت و شاید این بازگشت به گذشته، برای بعضیها خیلی هم خوشایند نباشد.

در زمانی که آقای تفضلی کار ریسندگی و تولید پارچه را آغاز کرد، بیشتر مردم کاشان بیکار بودند و سر کوچهها مینشستند. ایشان بسیاری را سر کار آورد، به طوریکه اصلن داخل شهر بیکارهای نداشتیم. پس ایشان از نظر کارآفرینی شخصیت ممتازی است.

 از یک زاویه دیگر هم میشود به ایشان نگاه کرد. من مخالف سرمایهداری نیستم. ولی به نظر من، کارخانجات کاشان صرفن باعث پیشرفت نشدند، بلکه در بعضی موارد، مانع پیشرفت کاشان هم شدند. به خاطر اینکه هم و غم  ایشان، آقای لاجوردی، آقای فقیهی و سایرین، تنها حفظ سرمایه و کارخانههای خودشان بود. این سرمایه از کاشان بود و نانش را هم مردم کاشان میخوردند ولی کلیت شهری آسیب دید. هر کجا قصد بود خیابانی کشیده شود؛ به خانهها، به باغها و کارخانجات این بزرگان میخورد. کاشان در  مقطعی تاریخی که میتوانست اوج صنعتی شدناش باشد، از نظر شهری هیچ تغییر مشهودی نکرد. شهردار و فرماندار در خدمت اینها بودند. همیشه این آقایان در راس شهر بودند. خدماتی هم کردند، ولی بحث من این است که اینها به حفظ سرمایههای خودشان میاندیشیدند. از آبادانی شهر غافل ماندند. بیشتر از اینها بایستی باعث توسعهی شهر میشدند.

آقای تقی تهامی شهردار کاشان بود، میخواست خیابان فین را عریض کند، صاحبان کارخانهها مانع بودند. یک سری باغ و املاک داشتند که در تعریض خیابان، قرار داشت. آن موقع، استانداری از طرح تعریض حمایت کرد. آقای تهامی به پشتوانهی وزارت کشور خواستند به اجرای عقبنشینی کارخانه اقدام کند، آقای تهامی را از سمتش برکنار کردند. هستند کسانی که هنوز زندهاند و آن روزها را به یاد میآورند.

خیابانهای اولیهی کاشان، از میدان مجسمه (پانزده خرداد) تا فین و درب اصفهان و کمالالملک، در زمان رضاشاه کشیده شد. در حالیکه در دهههای بعد، کارخانهها در اوج شکوفایی اقتصادیشان بودند و میتوانستند نقش بسیار موثری در آبادی و عمران شهر ایفا کنند. اما متاسفانه، طرحهای توسعه و عمران شهری، رشد کافی را نیافتند. اراک یا سلطانآباد قدیم، در همین دههها، نسبت به کاشان، جای درخوری نبود. اما حالا، اراک را با کاشان مقایسه کنید؛ اصلن قابل مقایسه نیستند. کسانیکه میتوانستند شهردار و فرماندار را عوض کنند و در دستگاه نفوذ داشتند، باید برای شهر هم اقداماتی انجام میدادند. همهی کاشان که ریسندگی و بافندگی و مخمل ابریشم نبود. البته تاسیس و ادارهی آنها، هنر مهمی بود که متاسفانه امروزیها نداشته و ندارند.

یک نمونه مثال بیاورم. مرحوم حاج عباس گلابچی هم یک سرمایهدار و تاجر کاشانی ساکن تهران بود. ایشان تاجر بینالمللی بود اما یک ریال از کاشان منافع نداشت. قبل از انقلاب، به تاسیس بیمارستان گلابچی اقدام کرد.  چون کاشان قبرستان درخوری نداشت، بیرون از محدودهی شهری، دارالسلام گلابچی را بنیاد گذاشت. بعد از اتقلاب هم به تاسیس خانهی سالمندان همت کرد. در مدخل شهر، در زمین بایر و پهناوری روبهروی راهنمایی و رانندگی، در نظر داشت بیمارستانی بسازد که با طرح ایشان موافقت نکردند. یا مثلن مرحوم الهیار صالح دو دوره نمایندهی مجلس بود. خدمات شایانی کرده، از جمله آب لولهکشی را به کاشان آورد. این سه منبع آب بزرگی که در خیابان 22 بهمن، خیابان نطنز و روبهروی میدان آب است، یادگارِ ایشان است. کاشان دومین یا سومین شهری است که آب لولهکشی پیدا کرد. ایشان هیچ منفعتی از کاشان نبرده بود ولی به شهر خدمت کرد، در حالیکه صاحبان صنایع، از مردم کاشان، منافع میبردند اما خدمت درخوری نکردند. وقتی این شخصیتها را میخواهید با هم مقایسه کنید، فاصلههایی میان ایشان میبینید.

استثمارگری در سرمایهداری را نمیتوان انکار کرد. جریان حقطلبانه هیچگاه به آسانی، میسر نبوده است. کارگری به نام حسین ساعدی در ریسندگی کار میکرد که نمایندهی سندیکای کارگران بود و از حقوق کارگران دفاع میکرد. بعد از وقایع کاخ مرمر، به علت فشارهای موجود، در سال 1344 از ایران فراری شد و به شوروی رفت. از این منظر، نقدی که به مدیریت آن روز وارد بود این است که، اگر مثلن در کارخانهی ریسندگی از کارگری حقی ضایع شده بود و میخواست دادخواهی کند، سلسله مراتب اداری، به گونهای بود که اعتراض و دادخواهی او به جایی نمیرسید. نه این که فکر کنید به ادارهی کار تحویلش میدادند یا شلاقش میزدند، کاری به روزش میآورد که کارخانه را رها کند و برود.

به عنوان مثال، آقای محمود دُرستی بود که اکثر کارهای فنی ریسندگی را انجام میداد. در ضمن گرایشهای چپی نیز داشت. به کارگران هم میگفت که شما باید از حقتان دفاع کنید. البته زمانی که او این حرفها را میگفت، جنبهی سیاسی نداشت، جنبهی صنفی داشت. آقای تفضلی کاری به سرِ درستی آورد که مجبور شد از کارخانه بیرون برود و به قم مهاجرت کند. البته در نساجیهای قم، کاشانیها سرمایهگذاری کرده بودند و برای دُرستی خیلی ارزش قائل بودند. به طوریکه بعدها آنجا برایش خانه خریدند و ساکن قم شد. گویی آقای تفضلی در مناسبات کارگری و در داخل کارخانه خیلی مستبدانه عمل میکرد ولی در مناسبات اجتماعیاش، آدمِ بسیار متعادلی بود. این تضادهایی بود که باید دیده شود.

در انتخابات مجلس شورای ملی، آقای صالح و آقای لاجوردی، رقیب هم بودند. آقای تفضلی در انتخابات پشتیبان آقای لاجوردی بود. انتخابات را آقای صالح برد ولی بعد از انتخابات، مجلس منحل شد. جناح لاجوردی به لحاظ نفوذ اقتصادی، هم در کاشان و هم در تهران نفوذ داشتند. آقای تفضلی با بعضی کسانیکه در جریان انتخابات مخالف ایشان بودند، تسویه حسابهای خیلی نرمی کرد. یعنی با پنبه خیلیها را سر برید. اگر کسی هم، جاهایی مخالفتی با او کرده بود، خیلی محترمانه، حذفش میکرد.

آقای علی شیرازی که در بازار خیاطی داشت، در انتخابات از طرفداران الهیار صالح و به شدت علیه لاجوردی بود. در بازارچهی خیاطها، بین تیمچهی امینالدوله و تیمچهی بخشی؛ خیاطیاش بود. قضایای انتخابات که خوابید و مجلس منحل شد و آقای صالح هم خانهنشین شد؛ چندسال بعد، ایشان به این فکر میافتد که کار دیگری هم در کنار خیاطیاش راه بیاندازد. در آران، یک معدن نمکی را به مقاطعه یا به مزایده میگذارند. آقای شیرازی میرود پیش آقای تفضلی، که اهل کار اقتصادی است، تا مشورت کند که در این مزایده شرکت بکنم یا نکنم. می گوید؛ «اختیار با خودتان است، کار خوبیست، شرکت کن.»

یکی از مصرفکنندههای اصلی نمک، کارخانجات بودند. ایشان هم بیهدف پیش آقای تفضلی نرفته بود. میخواست بخشی از نمک را به کارخانه بفروشد؛ یعنی کارش تضمین شده باشد. سرِ این حرف، آقای شیرازی دنبال کار میرود و قرارداد را میبندد و پای کار، ماشین و وسیله و کارگر میگذارد. مقداری نمک که حاصل میشود، میفرستد کارخانه. میپرسند؛ « نمک از کجا آمده؟» میگویند؛ « آقای شیرازی فرستاده و قبلن با آقای تفضلی صحبت شده.» زنگ میزنند به آقای تفضلی که آقای شیرازی نمک فرستاده. ایشان میگویند: « ما نمک نمیخواستیم.» بار کامیونها را برمیگردانند. آقای شیرازی به دیدن آقای تفضلی میرود و میگوید که؛ « شما به ما روی موافقت نشان دادی؟» آقای تفضلی میگوید؛ « من به شما گفتم کار خوبی است. ولی نگفتم که از شما نمک خواهم خرید. من قرارداد با قم دارم و از قم برایمان نمک میآید.» منظور اینکه اختلافات سیاسیاش را از این طریق تلافی کرد. به نوعی، آقای شیرازی در آن کار ورشکست شد. تا این عبرت شود برای دیگران و با ایشان مخالفت نکنند. اگر آقای تفضلی نمیخواست، میگفت: « آقا به دردت نمیخورد. ما قرارداد با قم داریم.» این را زودتر میگفت. این را از زیرکی آقای تفضلی میدانم. لابد میخواست ایشان را ادب کند.

آقای تفضلی از گسترش گرایشهای چپ واهمه داشت. گمان میکرد اگر کسی از حقوق و مزایا حرف بزند، حتما از تودهایها آب میخورد. میگفت خودم اگر خواستم حقوقتان را زیاد میکنم. و البته سیاست و درایت کاری هم داشت. یکی از تودهایها را تحریک کرده بودند تا مزاحم آقای تفضلی شود؛ به بهانهی اینکه حقوقمان کم است و شما به کارگرها نمیرسید و از این حرفها که شما سرمایهدار و استثمارگر هستید. آن شخص صبحِ اول وقت، زیر گذر درب یلان، جلوی ماشین ایشان میخوابد و میگوید که تا حق و حقوق من را ندهی نمیگذارم رد بشوی. در نظر بگیرید که آقای تفضلی سرمایهداری است که با شهردار و شهربانی و مقامات در ارتباط بوده و خیلی راحت میتوانست با یک تلفن دهتا آژان بیاورد. آقای تفضلی به رانندهاش آقای پرورش میگوید که؛ شما اینجا توی ماشین بنشین و من خودم قدم زنان میروم سرِ خیابان و با تاکسی به کارخانه میروم. هر وقت این آقا خوابش تمام شد و خستگیاش در رفت و بلند شد و رفت، شما به کارخانه بیایید. آقای تفضلی چنین درایتی داشت و خودش را درگیر این مسائل نمیکرد.

نمیدانم قضیهی «پسر آممد؟» را شنیدهاید یا نه. میگویند یک کارگری رفته بود پیش آقای تفضلی و گفته بود که؛ آقا من زن و بچه دارم و خرجم زیاد است و فلان و بهمان و حقوقم را لطفن زیاد کن. تفضلی هم به روی خودش نمیآورده و با زبان شیرین و شخصیتِ سلیمی که داشت، میگفته؛ « باشه جونم؛ خب! تو پسرِ آممدی؟ روزی چند میسونی؟ چه بزرگ شدی!» و دوباره میگفته؛ « خب. پس تو پسر آممدی. باریکالله!» اینطور جواب میداده، اما کاری برایش انجام نمیدهد. این ضربالمثل شده بود. و مثلن تهران که می رفتیم و میفهمیدند کاشی هستیم به شوخی میگفتند که « تو پسرِ آممدی؟»

یکی از مهندسان کارخانهی مخمل و حریر نقل میکرد؛ زمانی که تصمیم گرفته شد تا کارخانه مخمل و حریر سرویس رفت و آمد برای کارگران داشته باشد، آقای تفضلی یکی از مخالفین بود. میگفته؛ کارگر باید با دوچرخه بیاید و با دوچرخه برود. سرویس که بگذاری کارگر تنبل میشود. توی ماشین میخوابد.

همان مهندس میگوید؛ در کارخانهی حریر، دستشویی و توالتها خراب شده بود. دستشوییها را تعمیر کرده و چند چشمهی دیگر اضافه کردیم. آقای تفضلی معمولن برای سرکشی به کارخانهی حریر و مخمل میآمد. یک روز در حین سرکشی و ارائهی گزارش دربارهی کارهایی که در کارخانه انجام شده، گفتیم که سرویسهای بهداشتی را تعمیر کرده و چندتایی هم اضافه کردهایم. کارگرها و سرپرست ها هم حضور داشتند. ایشان سری تکان داد و گفت: « خوب است.» ولی معلوم بود که دلنگران است. بعد که رفتیم توی جلسه گفت: « شما کار خیلی اشتباهی کردید. چرا این همه توالت و دستشویی توی سالنها درست کردید؟» گفتیم: « برای اینکه کارگرها راحتتر باشند.» گفت: « شما فکر نمیکنید که کارگرها سوءاستفاده میکنند و توی توالتها نیم ساعت مینشینند و سیگار میکشند و تنبلی میکنند. وقتی توالت کم باشد، یکی پشتِ در منتظر میایستد و در میزند و دیگر کسی وقت نمیکند سیگار بکشد و تنبلی کند.» آقای تفضلی اینقدر باریکبین بود. این باریکبینیاش جنبهی اقتصادی داشته و البته میتواند بخشی‌‌اش هم بهرهکشی دانسته شود؛ یعنی یک کارگر حتا نمیتواند ده دقیقه توی توالت بنشیند. البته بابتِ این مسائل نباید خدمات بزرگی را که کردهاند، ضایع کرد و نادیده گرفت. در مجموعهای با سه، چهار هزار کارگر مواردی این چنین هم پیش میآید.

یکی از نقاط مدیریتی آقای تفضلی، که کمتر بیان شده، به نظرم این است که خیلی سنتی عمل میکردند. از نظر عملکردی، آقای تفضلی یک سرمایهدار سنتی بود در حالیکه، لاجوردیها مدرن و بهروز بودند. لاجوردیها هر روز در ایران میگشتند و بهترین مدیران را برای صنایعشان انتخاب میکردند. در حالیکه اغلب مدیران آقای تفضلی شش کلاسه بودند، البته که این شش کلاسیها، آدمهای لایقی بودند. بعضیهایشان به قدر یک پروفسور معلومات داشتند. ولی اصولن آقای تفضلی حساسیت داشت. میگفت؛ تحصیلکردهها، کلهاشان بوی قورمه سبزی میدهد. فقط میخواهند پشت میز بنشینند.

من از شرکت ریسندگی، هم جنس خریدهام و هم جنس فروختهام. رولهای نایلون تولید میکردم که کارخانهی ریسندگی هم میخرید. کُنهای مقوایی (استوانهای) را هم از شرکت میخریدم. در سیستمشان رفت و آمد داشتم. کارخانهی ریسندگی، سیستم اداری بهروز شدهای نداشت. سیستم به قدری قدیمی و پیچیده بود و کاغذبازی داشت که مثلن اگر میخواستی ضایعات بخری، ده نفر باید امضا میکردند، اما از آنطرف میدیدی که یک نفر خیلی راحت میتواند کامیونی را بار بزند و از انبار و دربانی کارخانه عبور کند. البته این برای زمانی است که آقای تفضلی پا به سن گذاشته بود. من پیش از آن نبودم که بدانم سیستم چطور بوده، ولی سیستم اداریشان را نمیتوانستند بهروز کنند. باور دارم یکی دیگر از دلایل فروپاشی کارخانه، همین سیستم کهنه و فرسودهاش بود. البته که بیلیاقتی مدیران بعدی و مسئولین شهر و سیاسی کاریها نیز در تخریب کارخانه بسیار موثر بودند.

بیان این خرده روایتها از این روست که ما نباید امروزه از آقای تفضلی یک بت بسازیم. اگرچه به معنای بیاعتنایی به کوششها و کنشهای ایشان هم نباید تلقی شود. آقای تفضلی از نوادر روزگار بود. یک انسان چند وجهی بود. وقتی یک نفر به خاطر نداری و فقر دست به یک عمل خلاف میزد، سریع رسیدگی میکرد، نمیگذاشت این رفتار پر و بال پیدا کند. از یک آدم خطاکار، یک آدم سارق نمیساخت. آقای تفضلی ضمن آنکه مدیری توانا و خلاق بود، با اخلاق و متواضع بود. تواضع ذاتی داشت و متظاهر نبود یعنی تواضع در خونش بود.

بایستی به این مقال افزوده گردد که بعضی از دستاندرکاران، کارگران و دیگرانی نیز که در فروپاشی شرکت ریسندگی سهمی دارند، از میراث مرحوم تفضلی نگهداری نکردند. از اقدامات ارزشمند او پاسداری لازم صورت نگرفت. مسئولیت خود را فدای منافع مادی کردند و به سوءاستفادههای شخصی پرداختند. وضعیت امروز شرکت ریسندگی، نتیجهی اقداماتی است که بدان پرداخته شد.

نکتهی قابل توجهی که در پایان بایستی یادآور شد، اعتمادی بود که اهالی شهر از تجار و اعیان تا مردم عادی اعم از مسلمان و یهودی به مرحوم تفضلی داشتند. وی در ابتدای کار سرمایهی لازم جهت تاسیس کارخانهی رسیندگی و بافندگی را نداشتند. با تشکیل شرکت سهامی عام توانست دیگران را به سرمایهگذاری در تولید تشویق نماید. بسیاری از مردم از این سرمایهگذاری و سود سهامِ عام، سالها بهرهمند شدند. کاری که هیچکس دیگر در کاشان موفق به انجام آن نشد.

نظرات کاربران