به خاطر علی حاتمی که گفت: بگذارید بگویم که در اصل منکر تاریخ هستم. با واقعیت هم اصلاً کاری ندارم، مسئلهی من نیست.

کوچهی تصنیفیها
مجید ظروفچی آخرین تصنیفیای است که گذرش به کوچهی تصنیفیها میافتد.
یک
مجید ظروفچیِ سوتهدلان اول از همه عاشقِ دختری بود که عکسش پُشت جعبهآینهی عکاسی چهرهنما خودنمایی میکرد. بعدش به بلیتفروش سینما روشن دل باخت و به رسمِ عاشقی مشتریِ هر شب همان سینما شد. شبی که برای دخترِ بلیتفروش کفش خرید و دختر کفشها را از روی میزِ پذیرش پایین انداخت، برای بار چندم احساس شرمندگی و حقارت کرد. همان شب در تاریکی پنهان شد تا دومین عشقش را با سنگ ناکار کند. با دیدن پایِ معلول دختر اما دستش لرزید و سنگ را رها کرد. با افتادن سنگ، در سکانس بعدی مجید را میبینیم که میانهی کوچهای ایستاده و در حالی که تعدادی برگه به دست دارد، تصنیفی را به آواز نخراشیده میخواند:
“شرنگ زندگی زند به کام من ... شراب تلخ غم رود به جام من
به یاد فیروزه... به یاد فیروزه”
در حین آوازخوانیاش، زنی از انتهای کوچه به او نزدیک میشود و صدایش میزند: ”تصنیفی! یه تصنیفِ جدید.“
مجید یکی از برگههای تصنیف را به زن میدهد و باز فریاد می زند: ”تصنیفهای جدید یه قرونه، تصنیفهای جدید یه قرونه.“
مجید ظروفچی پس از ناکامی در دومین تجربهی عاشقی، دل سوختهاش را به میانِ کوچهها میبرد و برای رهایی از غم تصنیف میفروشد. هنگامی که حبیب ظروفچی برادرش را در حال تصنیفخوانی پیدا میکند، هیچکدام یکدیگر را به خوبی گذشته به یاد نمیآورند.
دو
«آن روزها شغلی داشتیم به نام تصنیفی. کولیها و دورهگردها توی کوچهها میچرخیدند و به آواز رسا تصنیف میفروختند. کارشان این بود که ترانههای خوانده شده توی فیلمها یا اجراشده توسط خوانندههای مشهور را روی کاغذی چاپ میکردند. برگههای کوچکی بود که رویش متن ترانه و نام خواننده و آهنگساز نوشته میشد. گرانترین ترانهها آنهایی بود که هایده خوانده بود. یک تصنیفی هم بود به اسم به یاد فیروزه. زمان خودش خیلی گُل کرد. برای اولین بار توی سینما متروپل پخش شد. روز بعدش توی کوچهی تصنیفیها دو برابر قیمتِ بلیت همان فیلم بین همسایهها دست به دست میشد.»
اوسّا بلبل چانهاش که گرم میشد از روز و روزگاری محلهیشان در تهران میگفت. تا همین دو سال پیش همسایهی ننه بودند. خودش و شوهرش پس از سالها پایتختنشینی تصمیم گرفته بودند به حرف دکترشان گوش دهند و مابقی عمرشان را در جایِ خوش آب و هوایی سپری کنند. این جور وقتها همیشه دکتری پیدا میشود که تعارف را کنار میگذارد و به بیمارهای سن و سالدارش تشر میزند که؛ شما که قرار است به زودی بمیرید، پس بروید یک جای دنج بمیرید. اینها هم دهات چسبیده به کاشان را برای مُردن انتخاب کرده بودند. خودشان میگفتند هرچه باشد سرزمین آبا و اجدادیمان است. اوسّابلبل بود و شاطرعباس و پیکانِ لکنتهیشان. هر سه آمده بودند به مقصد هوای پاک. خانهیشان را هم بُرده بودند تا نوک کوه. با پسرداییها تابستانها میرفتیم دهات. نوبت به شبنشینی خانهی اوسّابلبل که میرسید، سه تایی میگفتیم همان که خانهاش بیخِ گور سیاهست. جانمان در میآمد تا مسیر را طی میکردیم. با فحش و صلوات میرسیدیم. فحشش را ما می دادیم، صلواتش را ننه میفرستاد. تازه به نوکِ کوه که میرسیدیم باید از پلهها بالا می رفتیم تا برسیم به حیاط. ننه همینطور که نفس نفس میزد میگفت واقعا که جای خوشی است برای مُردن. شاطرعباس همیشه یک گوشهی اتاق افتاده بود. بی هیچ حرف و صدایی. هر بار یکی از ما میپرسید بالاخره مُرد؟ اوسّابلبل زیرجُلکی نگاهی به هیکلِ نیمهمرگهاش می انداخت و می گفت هنوز نه! دارد زورش را میزند.
اوسّابلبل برای ننه قلیان چاق میکرد. ننه هم انگار نه انگار که نفس کم آورده باشد. پُکهای کوتاه و محکم میزد و قلیان را سَر کیف میآورد. نوبت به اوسّابلبل که میرسید، طوری سینهاش را از دود پُر میکرد که میگفتیم محال است نفسش بالا بیاید. چند ثانیه بعد، چنان پُرقدرت و یکدست دود را بیرون میداد که میگفتیم لامصب عجب دودکشی است. همیشه بعد از رد و بدل کردن شلنگ قلیان، این یکی به آن یکی میگفت خب بگو ببینم، دیگر چه خبر؟
عقربههای زمان را که سالها به عقب بازگردانیم، توی کوچهی پُشت شهرداری برو و بیایی است. تنبکیها خرس و میمون میرقصانند. پهلوانها زنجیر پاره میکنند. جوانها کشتی یا میل میگیرند. دستفروشها دوغ و گردو و فرفره و بادبادک میفروشند. از صدایِ پای هر کدام میشود فهمید چه کسی پا به کوچه گذاشته است. شاطر عباس هر بار که صدای تق تق گیوههای تخت نازک را میشنود، خودش را میرساند پُشت پنجره. این صدا یعنی بالاخره تصنیفیها آمدند. تصنیفیها شغلی دارند شبیه فالفروشها. روی برگههایی به اندازه کفِ دست ترانهای مینویسند (یا چاپ میکنند) و همان را توی کوچهها به آواز میخوانند. روی دیوار اتاقِ اوسّابلبل و شاطرعباس پُر است از تصنیفهای خریداری شده. از ”خدایا دلبرم نارو به من زد شرمسارش کن“ تا ”شرنگ زندگی مکن به جام من که قطرههای خون چکد ز کام من“. جماعتِ تصنیفیها میدانند که شاطرعباس مشتری پر و پا قرصشان است. هر بار که گذرشان به لالهزار میخورد، راه کج میکنند سمتِ خانهی شاطرعباس. بین لالهزار و کوچه تصنیفیها دو بند انگشت و یک جواهرفروشی فاصله است. اسم کوچه را اهل محل گذاشتهاند تصنیفیها؛ کوچهی باریکی است با دیوارهای آجری قرمز و آسمانی پُر از بال زدن کبوترها. تا آنجا که اهل محل به یاد دارند، سه بار تابلوی کوچه را عوض کردهاند. ولی کسی کاری به اسم روی تابلو ندارد. برای همه، این کوچه، کوچهی تصنیفیها است.
شاهدِ همیشهی حرفهای اوسّابلبل عکسی بود که بالای سماور چسبانده بودند. جوانهای توی قاب سه نفر بودند به نامهای عباس و مسعود و اسی. روی نیمکتی نشسته بودند و بلند میخندیدند. هُرم سماور خندههایشان را تر و تازه نگه داشته بود. سه جوانِ لالهزاری در عصرگاهِ خیلی دور از سینما بازگشته و قرار گذاشته بودند توی آینده سری توی سرها درآورند. سالها بعد یکیشان کارگردان میشود، آن یکی آهنگساز و دیگری شاطر. مسعود قول خواهد داد فیلمی بسازد، فیلمی که آهنگش را اسفندیار بسازد و نقشِ اولش را عباس بازی کند.
سه
مجید و حبیب توی بنگاهِ ظروفچی نشستهاند. رخ به رخ هم. چراغی بینشان. مجید آمده تا به برادرِ بزرگترش بگوید که ازدواج کرده است. حبیب نمیداند که زنِ برادرش همان اقدس است. به مجید میگوید اگر دیدی نمیخواستم اقدس رو بگیری، چون اقدس حکایتش چیز دیگهای بود. با این حرف چراغ مابینشان خاموش میشود. مجید توی تاریکی میشنود که؛ زنک عشرتی بود. چراغ که روشن میشود، مجید سرش را روی میز گذاشته و از حبیب میخواهد که شبانه به امامزاده داود ببردش.
مجید ظروفچی آخرین تصنیفیای است که گذرش به کوچهی تصنیفیها میافتد. بعد از آن دیگر صدای پاهایی که میآیند و میروند، قابل تشخیص نیستند. صدای پاها دروغ می گویند. چغالهفروشها و توتفروشها از پنجره و سوراخِ در به هزارتوی خانهها سرک میکشند. داشها و لاتهایی که شبانه توی کوچهها پرسه میزنند، آوازهایی میخوانند که تا به حال به گوشِ هیچ کسی نخورده است. شاطرعباس از ترس همه تصنیفهای روی دیوار را پاره میکند و کاغذپارهها را چال میکند. دیگر با صدای تقتق گیوهها پشت پنجره نمیرود. عصرها که صدای موتورسوارها خوابش را آشفته میکند، به سراغ کبوترهایش روی پشتبام میرود و برای دلِ خودش آواز میخواند. روی بال کبوترهایش لکههای رنگی و حروف درهمی شبیه سیاهمشق نقاشی کرده است. خیلی وقت است خبری از مسعود و اسی ندارد. مسعود گفته است این روزها سخت میشود کسی فیلم خودش را بسازد. نام کوچه برای بار سوم که عوض میشود، شاطرعباس قید همه چیز را میزند. خانه و مغازه و کبوترهایش را میفروشد و بالاخره راهی دهات میشود.
اوسّابلبل آخرین پُک قلیان را درسینهاش حبس کرد و چشمان خیسش را بست. نفس سوختهاش که بالا آمد گفت بالاخره خوابید. شاطرعباس بی هیچ کلمهای نگاهمان میکرد. چشمهایش بازِ باز بود طوری که میتوانستیم خوابهایش را ببینیم:
”از امامزاده داود که برگشت، همه صدایش زدند عباسآقا عشقباز. تیرماهی که کبوترهایش را پرواز میداد، روی پشتبام و زمینِ محله پُر میشد از زن و مرد. خودش وسط کوچه میایستاد و تا آمدن کبوترها هر چه تصنیف از بَر بود میخواند. کبوترهایش همه اهل بودند، آوازش را میشناختند. کبوتری نبود که هرز باشد و روی بام همسایه بنشیند...“
نظرات کاربران