,,

روی دیوارِ چسبیده به آب‌خوریِ مدرسه‌ی دین وُ دانش با خطِ ناخوشی نوشته بودند: «مدرسه خانه‌یِ دوم من است.» البته که یک کلاس اولیِ نفهم سرش نمی‌شود روی دیوار وُ آسفالتِ مدرسه‌اش چه‌ها نوشته‌اند.

مدرسه خانه‌ی دوم من است

مدرسه خانه‌ی دوم من است

البته که یک کلاس اولیِ نفهم سرش نمی‌شود روی دیوار وُ آسفالتِ مدرسه‌اش چه‌ها نوشته‌ان

به آقای صادقی، بهترین معلم پایه‌ی چهارم


پرده‌یِ اول: هفت‌سالگی
روی دیوارِ چسبیده به آب‌خوریِ مدرسه‌ی دین وُ دانش با خطِ ناخوشی نوشته بودند:
«مدرسه خانه‌یِ دوم من است.»
البته که یک کلاس اولیِ نفهم سرش نمی‌شود روی دیوار وُ آسفالتِ مدرسه‌اش چه‌ها نوشته‌اند. یک کلاسِ اولی تنها از لایِ صف گردن می‌کشد و بی‌قرار سر می‌چرخاند تا بلکه چادرِ سیاه مادرش را در انبوهِ زن‌هایِ هم‌قواره نشان کند وُ دلش خوش شود به حضورِ کم‌رنگِ مادرش. دو کلاس که بالاتر رفتم، تازه دیوارنوشته را دیدم. روزی بود که آقای قدمگاهی در میانه‌یِ زنگِ روخوانی فارسی، به خاطر نداشتنِ کلمه‌ی درس، زیر گوشم خواباند و بعدش فریاد کشید که گمشو آبی به سر وُ صورتت بزن تا خواب از کله‌ات بپرد. همان روز خواب از کله‌ام پریده بود و فهمیده بودم؛ مدرسه خانه‌یِ دوم من است.
کلاس‌اولی‌ها و دومی‌هایِ مدرسه‌ی دین وُ دانش یاد گرفته بودند توی هر چیزی سَرَک نکشند. توی گوششان خوانده بودند که وقتی با بزرگ‌ترها حرف می‌زنند، نگاهشان از روی بندِ کتانی‌هایشان بالاتر نیاید. آسه بیایند و آسه بروند. از خانه به مدرسه. از مدرسه به خانه.
«مبادا نگاهتان هرز برود به این‌وَر وُ هر وَر»
این را مدیرمان آقای فخرایی گفته بود. مدیرِ بلندقامتی که کلماتش بوی سیگار می‌دادند وُ دست‌هایش بویِ شلاق. مردی که از چشم‌هایش، بیش از دست‌هایش می‌ترسیدیم. هرجا وُ همه‌جا حضورِ بی‌وقتش را حس می‌کردیم. همیشه تُکِ پا تُکِ پا از کنارش رد می‌شدیم وُ نفس‌هایمان را حبس می‌کردیم، مبادا تیزیِ نگاهش گریبانمان را بگیرد. فخرایی جُثه‌ای نداشت، ولی تا دلت بخواهد صدا داشت. حنجره‌اش از فولاد بود. هر صبح‌گاه، به وقت سخنرانی، میکروفن را خاموش می‌کرد و شق وُ رق رو به صف‌های طویلِ اول «الف» تا پنجم «جیم» فریاد می‌کشید. از صدای میکروفنِ خاموش سرسام می‌گرفتیم. سرهایمان به بندِ کفش‌هایِ آن یکی گره خورده بود وُ جرات نداشتیم با آقای فخرایی چشم ‌توی‌ چشم شویم.
شرایط زمانی تغییر کرد که پا به کلاس سومِ آقای قدمگاهی گذاشتم. اوایلِ سال تحصیلی، یکی از هم‌کلاسی‌هایمان شد مبصر پشت مدرسه. وسط سال نشده، بی‌معلم شدیم. آقای قدمگاهی ناگهان غیبش زد. مدرسه را ول کرد وُ رفت که رفت. نفهمیدیم و نگفتند چرا. پُشتِ کله‌اش برادر بغل‌دستی‌ام با موتور وسط حیاط مدرسه جولان داد و با ناظم شاخ توی شاخ شد. چیزی نگذشت که بالاخره من هم چشم ‌توی ‌چشم شدن را یاد گرفتم. از آن پس هم نگاهم هرز می‌رفت، هم جرات می‌کردم توی چشم‌های آقای فخرایی خیره شوم.
تا پایه‌ی چهارم، مدرسه‌ی دین وُ دانش بودم. هنوز یک ماهی از کلاسِ پنجم آقای قمصری نگذشته بود که گفتند مدرسه‌ی محله‌‍‌ی خودتان آماده است. همان فاز دو ناجی‌آباد. قرار شد با پسرعمه‌ام بهروز که به تازگی از شهرک 22 بهمن نقل مکان کرده بودند، مدرسه‌ی فاز دو را افتتاح کنیم. دیگر لازم نبود هزینه‌ی سرویس بدهم و صبح‌ها زودتر از خواب بلند شوم. دیگر نه مدرسه‌ام استیجاری بود و نه خانه‌‌یمان. گرچه مدرسه نه بخاری داشت نه تیر دروازه و نه معلم، اما خانه‌ی نوسازی بود که تخته‌ی کلاسش به سبزیِ چمن توی ورزشگاه بود. گرچه وسط حیاطش کپه‌کپه خاک ریخته بودند، اما میزهایش بوی چوب می‌دادند وُ دیوارهایش بویِ نمناکیِ گچ و خاک.
چند هفته‌ای نه معلم داشتیم نه بخاری. اوضاع که کمی رو به راه شد، گفتند آقای وزیر می‌آیند برای آیینِ افتتاح. شلوار کتانی پوشیدم با جلیقه‌ی قرمز. به‌عنوان نماینده‌ی دانش‌آموزان متنِ خوشامدی به دستم دادند تا لحظه‌ی ورود وزیر با آب‌وُ‌تاب قرائتش کنم. وزیر عوضش یک خودکار فلزی جایزه‌ام داد. جلوتر، بهروز کت ‌وُ‌ شلوار پوشیده بود و سینی به دست، قیچی را تعارف می‌کرد به وزیر. وزیر قیچی را برداشت و یک ساعت مچی گذاشت توی سینی. بعدش رفت توی نمازخانه و سخنرانی کرد. گفت که باید خوب درس بخوانیم تا در آینده آدم مفیدی باشیم. گفت که مدرسه‌سازی ذخیره‌یِ آخرت است. گفت که خانه مدرسه‌ی اول و مدرسه خانه‌ی دوم است. مدیر و ناظم چرتشان گرفته بود و دائم رو به بچه‌ها چشم‌غره می‌رفتند. از روز شلوغ و گرم افتتاحیه، تنها یک عکس در روزنامه‌‌ها به چاپ رسید. قابی که یک سمتش بهروز بود و سمت دیگرش وزیر. نقطه‌ی طلایی کادر اما ساعت مچی‌ای بود که توی سینی برق می‌زد.

پرده‌یِ دوم: بیست و چند سالگی
قرعه‌ات به سربازمعلمی هم که افتاده باشد، باید دو ماه آموزشیِ سربازی را پُشت سر بگذاری.
«پادگان کارخانه‌ی انسان‌سازی است»
این جمله‌یِ آشنا را فرمانده چاردولی روزی چند بار برایمان تفهیم می‌کرد. حتا یک روز که سربازهای گروهان دومِ -گردان یکمِ- هتل شهدای کرمانشاه در زل آفتاب مشغول عملیات سینه‌خیز بودند، با ریتم و هیجان تبدیل به آوازش کرد. یک جمله‌ی ناموزون را فقط در سربازی می‌شود موزونش کرد. فرمانده چاردولی هم‌چون معلم اُپرایی دست وُ نگاهش را ماهرانه در هوا کش ‌وُ‌ قوس می‌داد و سربازها با ضربِ کلامش آسفالت را جِر می‌دادند و عرق‌ریزان سوی خورشید شنا می‌کردند.
پادگان شهدای کرمانشاه (که قدیمی‌ترها به هتل کرمانشاه می‌شناختندش) خانه‌ی بی‌ستاره‌ی سربازمعلم‌ها بود. هر شب ساعت هشت ‌وُ نیم روی تختِ طبقه‌ی دوم دراز می‌کشیدم و برجک کله‌پاشده‌ای را از پنجره‌ی آسایشگاه‌ دید می‌زدم. کاغذ و قلم نبود که بنویسم «دلم تنگ شده است. برای همه. برای سقفِ خانه. برای لیوان چای‌ام. برای شبکه‌ی سه‌یِ سیما. برای گربه‌های سرِ کوچه.» هر شب از تویِ پنجره سربازهایی را می‌دیدم که با زیرپوشِ سفید تاریکی را می‌شکافتند و پناه می‌بردند به باجه‌های تلفن. کامران به تک‌تکمان گفته بود که حواستان باشد. تلفن‌هایتان شنود می‌شود. حتا بوقِ اشغال تماس‌هایتان هم ضبط می‌شود. گفته بود هر حرفی را نزنید، شَر می‌شود برایتان. کامران منشی گروهان بود. می‌گفت آمار همه‌ چیز را دارم. سربازها اما التفاتی نمی‌کردند. از باجه که برمی‌گشتند، چشم‌هایشان خیس بود وُ سرخ. هیچ‌گاه کامران را آن‌قدر جدی نگرفتیم که از او بپرسیم؛ «اگر پشت گوشی گریه کنیم چه؟»
«پادگان خانه‌ی غربت است وُ آه»
این جمله را یکی از هم‌خدمتی‌هایِ خوزستانی که «دکتر چمران» صدایش می‌کردیم، گفت. موزاییکِ وسط آسایشگاه منبرش بود. چهارزانو می زد و بقیه دور تا دورش می‌نشستیم. از بقیه گروهان‌ها هم می‌آمدند. روی زمین وُ تخت وُ هوا پُر می‌شد از آدم. دکتر صدای خوشی داشت. فرقی نمی‌کرد روضه بخواند یا شماعی‌زاده. هرچه می‌خواند به دل می‌نشست. شبِ جمعه‌ای بود که شعری برای مادر خواند. قیامت شد. چراغ‌ها را خاموش کردیم تا صدای گریه‌ی بغل‌دستی‌مان را نشنویم. از آن شب دیگر روی دکتر حساب دیگری باز کردیم. ارتقاء درجه پیدا کرد و به اتفاق صدایش کردیم «شهید چمران». آن‌قدر اعتبار پیدا کرد که داور بازی‌های فوتبال هم شد. معروف‌ترین جمله‌اش را اما یک روز قبل از رژه‌ی نهایی گفت. «پادگان خانه‌ی...» جمله‌ای بود که هیچ‌جوره نمی‌شد موزونش کرد و پا‌به‌پایش رقصید. تنها گریه‌اش کردیم. ما مردهایِ کچلِ بدریختِ بیست ‌وُ‌ چند ساله پایِ روضه‌یِ شهید چمران به اندازه‌ی تمام ماهی‌های اروند اشک ریختیم و عجب که نمُردیم.
نمی‌میریم و دو ماه آموزشی تمام می‌شود. بالاخره معرفی‌مان می‌کنند به آموزش وُ پرورش. می‌‌گویند شلوار لی نپوشید و مجردها بیش‌تر حواسشان را جمع کنند. توی نمازخانه نشسته‌ایم که این‌ها را می‌گویند. نوبت به سخنرانی خانمی چادری می‌رسد که خودش را سرپرست ما معرفی می‌کند. می‌گوید این‌جا عینهو پادگان است و من عینهو فرمانده. مدرسه مساوی می‌شود با پادگان. اگر در کودکی مدرسه خانه‌ی دوممان بود، حالا خانه‌ی غربت است و آه.
می‌پرسد؛ «تفهیم شد؟»
همه با صدای بلند جواب می‌دهیم؛ «بله فرمانده!»

پرده‌یِ سوم: سی‌سالگی
پنج سال دبستان، حکم پنجاه سال را دارد وُ دو سال سربازی، حکم یک عمر را. محال است نام معلم‌های ابتدایی و رفیق‌های دوران سربازی را فراموش کنی. آدم‌هایی که سال‌هایِ سال باهاشان هم‌سقف وُ یک‌رویا بوده‌ای محال است از خاطرت پاک شوند. توی هر سِنی که باشی، نامِ پنج تا معلم ابتدایی‌ات را مثل بلبل، پُشت هم ردیف می‌کنی؛ آقای آوازی، آقای خاکپور، عالیجناب قدمگاهی، آقای صادقی، آقای احمدیان. دوستانِ دوران ابتدایی را یادم نمی‌آید. همین که رفیق‌های سربازی‌ام را به یاد بیاورم، کافی است. گرچه دلم می‌خواهد از میانِ معلم‌هایم تنها نام آقای صادقی را به ذهن بسپارم و بقیه را دور بریزم، ولی نمی‌شود. نمی‌توانم سبیل‌های چارلی چاپلینیِ آقای آوازی، دندان‌های کرم‌خورده‌ی آقای خاکپور، سنگینی دست‌های آقای قدمگاهی، چشم‌های مهربان آقای صادقی و بوی سیگار آقای احمدیان را از یاد ببرم. هنوز از دوم ابتدایی‌ متنفرم و کلاسِ چهارم را با همه‌ی سختی ضرب وُ تقسیمش دوست دارم. معلم هم که شدم، دوست نداشتم پایه‌ی دوم را بردارم. نمی‌خواستم روی صندلی آقای خاکپور بنشینم و به هشت‌سالگی‌ام نگاه کنم.
دو سالی که سرباز بودم، پایه‌های سوم و چهارم ابتدایی را بار دیگر زندگی کردم. این‌بار نه از پُشت میزهای سه نفره، که روی صندلی آقای صادقی نشستم و با چشمان او به کودکی‌ام نگاه کردم. هنوز گاهی محمدامین در تلگرام پیام می‌دهد. می‌گوید سلام آقا. می‌پرسد امسال کدام مدرسه درس می‌دهی. بغضم می‌گیرد بگویم سلام عزیزم. خجالت می‌کشم بگویم من دیگر معلم نیستم. عکسی از خودش می‌فرستد. چقدر بزرگ شده. برایش می‌نویسم که دیگر کاشان درس نمی‌دهم. که رفته‌ام یک‌جای دور. که نپرس. که نمی‌دانم.
دو سالی که در لباسِ «سرباز‌معلم» سرِ کلاس حاضر می‌شوی، شاگردانت نباید بو ببرند که سربازی. «سرباز» هیچ‌گاه «معلم» نمی‌شود. موقعی هم که سربازی‌ات تمام می‌شود، شاگردانِ قدیمت نباید بفهمند که دیگر معلم نیستی. معلمی که مدرسه نداشته باشد، از چشمِ شاگردانش می‌افتد.
روزی که دیگر نه معلم هستم و نه سرباز، توی بازارِ روز با دمپایی و تنبانِ گشاد، قاطی بشکه‌هایِ ترشی‌ و همهمه‌ی دست‌فروش‌ها، غلام‌سخی را می‌بینم. می‌دود سمتم. دوست ندارم با این سر وُ وضع معلمِ سابقش را ببیند. مثل برق خودش را می‌رساند کنارم. همه‌ی صورتش می‌شود لبخند. آبی زیر پوستش رفته. می‌گوید دلش تنگ شده. می‌گوید درس را ول کرده وُ گچ‌کاری می‌کند. می‌گوید اگر خانه‌ای داشتی، سفید کردنش با من. غلام‌سخی اهل افغانستان است. با همه‌ی قد کوتاهش میز آخر می‌نشست. نقاشی که می‌کشید، فقط تانک می‌کشید وُ هواپیما وُ سرباز. رنگ پرچم‌ها را نمی‌دانست. پرچم‌هایش یا سرخ بودند یا سیاه . ولی رنگِ کاغذبادها را خوب می‌دانست. توی آسمانِ نقاشی‌هایش پُر بود از رنگین‌کمان‌هایِ تکه‌پاره‌ای که می‌گفت کاغذبادهایی‌اند که رُخصتی یافته‌اند. یک‌بار که پای نقاشی‌اش ستاره می‌چسباندم، پرسیدم ایران را دوست دارد یا نه؟ به جای حرف، گریه‌یِ بی‌صدایی کرد. گریه‌اش را ریخت توی خودش و دست‌هایش را مُشت کرد. سخی با مادرکلانش زندگی می‌کرد. مادرکلانش تنها یک بار فرصت کرده بود بیاید مدرسه. گفته بود غلام‌سخی کسی را ندارد تا توی درس غم‌خوارش باشد. گلایه کرده بود که غلام‌سخی مجبور است عصرها غریبی کند وُ شب‌ها جانِ خواب‌کردن هم ندارد. گریه کرده بود که ای کاش هیچ فرزندِ آدمی از آشیانه‌اش آواره نشود. رفته بود وُ چشم‌های سبزش هنوز توی راهرو می‌درخشید.
غلام‌سخی نمی‌پرسد کجا درس می‌دهی. حتا نگاهی به شلوار و کفش‌ام هم نمی‌اندازد. رفقایش را نشانم می‌دهد و زود خداحافظی می‌کند.
 دارد به سرعت دور می‌شود. تویِ باد فریاد می‌زنم:
«اگر خانه‌ای ساختم، سفید کردنش با تو.»

نظرات کاربران