«آرایشگاه افضل» در نزدیکی میدان سنگِ کاشان آرایشگاهی است که بسیارانی را بر صندلی خود نشانده، مکتب ارباب، یاد و خاطراتی است که صادق صدقگو، از آرایشگاه پدربزرگش، محمد صدقگو روایت میکند.

مکتب ارباب
وقتی بنزِ سبزِ کاهویی رنگاش جلو «آرایشگاه افضل» میایستاد، آقاجون سریع از جا میپرید
تنها چهرهای که از مرحوم ارباب تفضلی در خاطرم باقی مانده است، تصویر مردی است با قامت کمانی، عینک تهاستکانی، سبیل ذوزنقهای، بارانی سرمهای و کلاهِ پشمی باباخ. وقتی بنزِ سبزِ کاهویی رنگاش جلو «آرایشگاه افضل» میایستاد، آقاجون سریع از جا میپرید و با این جمله به استقبال رفیق قدیمیاش میرفت؛ «حاجی ارباب اومد!»
آقاجون و حاجی ارباب، غیر از اصلاح از هر دری سخنی میگفتند و مرور خاطرات گذشته، بهانهی اصلی این حضور را به حاشیه میبرد.
از آن دوران خاطرهی ویژهای به یاد ندارم، اما هرگز چشمان اشکبار پدربزرگم را در مشایعت پیکر او از میدان پانزده خرداد تا مزار دشتافروز در آبان 1366 فراموش نمیکنم. رابطهی عمیق و دوستانهای که از سال 1320 (که پدربزرگم منشی شرکت ریسندگی و بافندگی بوده است) آغاز شده بود و حتا پس از مرگ ارباب تفضلی هم ادامه داشت.
تا وقتی مغازهی آقاجون دایر بود، دیوارش بر قاب عکس ارباب تکیه داشت و به بهانههای مختلف، از خاطرات و سخنان ارباب میگفت. خصوصن وقتی در مغازه با مرحوم حاج محمد فقیهی (داماد ارباب تفضلی و مدیرعامل کارخانجات صنایع کرک کاشان)، حاج محمد سبکبار و حاج آقای دیانت و سایر مدیران شرکت ریسندگی و بافندگی دور هم جمع میشدند و خاطراتشان را با هم به اشتراک میگذاشتند که ای کاش از ضبط آنها غفلت نمیکردم.
به واسطهی رابطهی ویژهی ارباب تفضلی با مرحوم پدربزرگم ـ حاج محمود صدقگو ـ خاطراتی را شنیدهام که شاید بعضن در حکم ناشنیدههایی باشد که در شناخت شخصیت تفضلی به نسل بعد از او کمک کند. حکایتهایی که آقاجون از آن به عنوان «مکتب ارباب» یاد میکرد و بعد از روایت آنها میگفت: «بیخود نیست که هنوز هم داغدار تفضلیام.» من صرفن راوی و ناقل آن خاطرات و حکایات هستم، از روزگاری که شهرمان با تفضلیها و لاجوردیها و صالحها شناخته میشد:
1 یک بار به آقای پرورش رانندهاش پنجزار (پنجریال) داد و گفت برو دروازهی دولت، مغازهی آقای عرفان و بگو تفضلی سلام رساند و گفت یک واشر فنری بده. وقتی پرورش برگشت، واشر را با یک دو زاری بهش پس داد. تفضلی پرسید: «گفتی فلانی سلام رساند؟» پرورش جواب داد: «نه. نیازی نشد.» تفضلی گفت: «گفتم سلام برسون، چون قرار بود به هر کس که فرستادم، تخفیف بدهد. این واشر را همیشه دو زار حساب میکرد.» پرورش جواب داد: «آخه یه قرون که ارزش نداره.» تفضلی یک یکقرانی از جیبش درآورد و ازش پرسید: «روش چی نوشته؟» پرورش جواب داد: «یک ریال.» تفضلی سکه را برگرداند و گفت: «این یه قرونی زیر دست این شیره. برای به دست آوردنش باید با این شمشیر به جنگش بری. این یعنی پول ارزش داره و باید براش زحمت کشید.»
2 در نشستی که برای برگزاری جشنهای 2500 ساله و با حضور مقامات و شخصیتهای کاشان برگزار شده بود، فرماندار وقت با نقل لطیفهای به مردم کاشان اهانت میکند. جلسه در سکوت فرو میرود و تفضلی سخنان خود را اینگونه شروع میکند: «مردم کاشان، میهندوست و وطنپرست هستند. مثل اینکه جناب فرماندار میخواستند طنزی بگویند و حضار را بخندانند تا خستگی برطرف شود؛ اما خوب است بفرمایند که دولتیها برای مردم این شهر چه کردهاند؟ بیمارستانهای شهر را که نقوی و اخوان و متینی ساختهاند، اما ادارهی بهداری کاشان حتا ساختمانی مستقل برای خودش ندارد. برق شهر را هم که شرکت ریسندگی و بافندگی تامین میکرده. شما بفرمایید برنامههایتان چیست؟» و حاضرین تفضلی را تشویق میکنند.
3 تفضلی بعد از بازدیدش از کارخانه هوخت در آلمان تعریف میکرد که ریل قطار از داخل شرکت عبور میکرد و ایستگاه ویژه داشت یا کشتی در بندرگاه اختصاصی این شرکت پهلو میگرفت. ساختمان مرکز تحقیقاتش هجده طبقه بود که فقط مهندسین اجازه ورود به آنجا را داشتند و.... بعد از همهی اینها آهی کشید و گفت: «اینها کارخانهدار هستند، نه ما. من برای مردم کاشان کاری نکردم، دلم میخواهد شرکت ریسندگی و بافندگی زمانی به اینجا برسه.»
4 حزب توده به دلیل اینکه ارباب را سرمایهدار و ضد مردم میدانست، به تفضلی سعایتهایی کرده بود و با او سخت مبارزه میکرد. علی رباطی که فرهنگی بازنشسته و دبیر این حزب در کاشان بود، به آقاجون گفته بود: «ما بعدن فهمیدیم ایشان با همه فرق دارد و بدون اعلام عمومی و تبلیغات، چه کارهای خیر و عامالمنفعهای برای مردم کرده است. تفضلی فرد اخلاقمداری بود. هر وقت به دفتر ایشان میرفتم، علیرغم اینکه میدانست با او خصومت داریم، با مهربانی کامل برخورد میکرد. از پشت میزش بلند میشد، در کنار من مینشست و موقع خروج هم تا دم در من را مشایعت میکرد.»
5 مرمت برخی از اماکن عمومی و مساجد از جمله، میرعماد و درب یلان با هزینهی ایشان بود. برای مرمت و بهسازی قائمیه هم بانی کل سنگ مرمر آنجا شد، اما گفت: «اسم من را نزنید، انشاالله اسم من نزد حضرت حجت (عج) ثبت شود.»
6 وقتی بمباران هوایی شهرها شروع میشود، مقامات و مسئولین شهر در منزل آقای یثربی جلسهای تشکیل میدهند که در نقاط مختلف شهر سنگر و پناهگاه بسازند. بعد از طرح بحث و برآورد هزینه، نگاهها به سمت تفضلی میرود که یعنی هزینهی این کار را شرکت ریسندگی بدهد. تفضلی میگوید: «اگر قرار باشد من سنگر یا پناهگاهی بسازم، اول باید برای کارخانهی ریسندگی و بافندگی بسازم.» حرفش برای بعضی از آقایان خوشایند نیست و فکر میکنند او به حفظ ثروت خودش فکر میکند. اما توضیح میدهد که منظورش حفظ سرمایه و اموال خودش نیست و اگر کارخانه آسیبی ببیند، نهفقط زندگی کارگرها که اقتصاد شهر کاشان مختل میشود.
7 تلفن را که برداشت، حاجی ارباب بود: «لطف بفرمایید فردا صبح زود برای اصلاح سر من بیایید تا صبحانه را با هم بخوریم و کمی صحبت کنیم.» طلوع آفتاب، کار به پایان رسید. ارباب میگوید: «پول دادهام تا قبر محتشم را بازسازی کنند. میخواهم هیات مدیره را هم دعوت کنم تا اجازه بدهند از محل پول شرکت، سی هزار کتیبه از دوازده بند محتشم در رثای امام حسین(ع) را طراحی و چاپ کنیم و به همهی ولات شیعه ارسال کنند. حاج محمد بنیکاظمی برای من خوابی دیدهاند که...» و گریه امان نمیدهد تا کلامش را ادامه دهد. پدربزرگم بعدن از بنیکاظمی، ماجرای آن خواب را میپرسد: «خواب دیدم که مردم دستهدسته به یه طرفی میرن. پرسیدم مردم کجا میرن؟ گفتند: محتشم زنده شده و تو منزل تفضلی نشسته و مردم به دیدنش میرن.»
8 سعی داشت برای اصلاح سرش به مغازه بیاید. میگفت: «دوست دارم اینجا در نوبت بنشینم، بین مردم باشم و با آنها از نزدیک برخورد داشته باشم.»
9 به مغازهی آقاجون رفته بود و مدتی منتظر ماند تا شاگرد مغازه آمد. او از ارباب معذرتخواهی کرد و گفت: «ببخشید منتظر ماندید و معطل شدید.» گفت: «شما ببخشید که بدون اطلاع قبلی اومدم. من مثل همه مردمم، ما با هم قرار قبلی نداشتیم که شما معذرتخواهی میکنی.»
10 به تفضلی پیشنهاد میکنند که از دامادش (آقای گلابچی) موتور برق بخرند تا در مواقع خاموشی سراسری برق در منزلش استفاده کند. اما او میگوید: «وقتی همسایههای من برق ندارند، چرا من باید داشته باشم و با صدای موتور برق مزاحمشان بشوم؟»
11 یک بار به منشیاش گفت لندن را بگیرد تا با دامادش آقای فقیهی صحبت کند. بعد از تلفن از اتاقش بیرون آمد و به منشی گفت: «صحبت من شخصی بود و به شرکت ربطی نداشت. این پول رو به عنوان هزینهی این تماس تلفنی به حسابداری بده که به حساب شرکت بریزد.»
12 یکی از آشنایان تفضلی در دههی چهل برای سفر به کربلا از او خداحافظی کرد. تفضلی به او گفت: «اگر میخواهی سوغاتی بخری، اینجا بخر که اونجا راحت باشی.» اما آن زائر توجهی نکرد. در کربلا یک توپ پارچه خرید که از آن به همهی فامیل و آشنا یه قواره سوغات بدهد. اما وقت بریدن قوارهی آخر، دیده بود آخر توپ پارچه نوشته: «شرکت سهامی ریسندگی و بافندگی کاشان».
13 آقاجون برای خداحافظی سفر حج به دیدن ارباب میرود. تفضلی با گریه میگوید: «آن شب که در عرفات، شب را به صبح میرسانید، انگار در دامن خدا نشستهاید. قدر آنجا را بدانید.»
14 بعد از پیروزی انقلاب، در شبهای محرم، فخرالدین حجازی در مدرسهی سلطانی سخنرانی داشت. نهضت ضد سرمایهداری مُد بود و حجازی هم در سخنرانیاش تفضلی را «تُف فضّلی» خطاب کرد. وقتی خبرش به گوش تفضلی رسید، گفت: «اینها کف روی آب است. موج دریا هم از دور سروصدا دارد، اما وقتی به ساحل رسید، به عقب برمیگردد و فقط کفاش میماند و تمام میشود. من اگر بخواهم ذهنم را درگیر این موضوعات کنم، از مسائل کارخانه غافل میشوم.»
15 آبدارچی دفترش، او را به مراسم جشن دامادی دعوت کرد. گفت: «به منشی دفتر بگو در دفتر کارهام بنویسه و حتمن یادم بیاره.» در طول مراسم منتظر حضور ارباب بود اما هیچکس امکان حضور تفضلی را باور نمیکرد، حتی وقتی به داماد گفتند که ارباب با دستهی گل و به سختی از پلههای تالار عروسی (در حاشیه میدان قاضی اسدالله) بالا میآید. داماد موقع خروج به تفضلی گفت: «خیلی لطف کردید و زحمت کشیدید.» و پاسخ شنید: «شما لطف کردید که بنده رو از خودتون دونستید و دعوتم کردید.»
16 کارگرش قصور و خیانتی کرده بود. او را خواست و نصیحتش کرد: «اینجا مال کلیمی یا مسیحی یا مسلمان، فرقی ندارد. مال همهی مردم است. اینجور نکنید. چرا تعلل میکنید، چرا کوتاهی میکنید.» و به امور اداری گفت: «به اخراج او قناعت کنید ولی کسی جزئیات ماجرا را نفهمد که آبرویش نرود. مثل خدا ستارالعیوب باشید.»
17 تاجر معتبری به دیدارش آمد تا برای خرید متراژ زیادی فاستونی با شرکت قرارداد ببندد. شرط او این بود که در حاشیهی این پارچهها نوشته شود : Made in England . تفضلی گفت: «چرا پارچه را کاشان تولید کند و شهرت جهانیاش را انگلیس ببرد؟» تاجر رفت و بعد از مدتی پیغام فرستاد که به قیمت بیشتری میخرم اما حاشیهی پارچهها سفید باشد و تفضلی پاسخ داد: «به ایشان بفرمایید من اصلن به شما جنس نمیفروشم، چون متقلّب است و میخواهد حاشیهنویسی کند.»
18 برای تبریک عید نوروز و جشنهای شاهنشاهی (مثل چهار و نُه آبان) به دربار پهلوی دعوت میشد. روزی بهبودی، وزیر دربار و رئیس تشریفات، به او زنگ میزند که چرا شما به عنوان مدیر عامل سه شرکت بزرگ و شاخص، برخی دعوتها را اجابت نمیکنید، ممکن است برای شما اثرات سوئی داشته باشد. تفضلی عذر میآورد و میگوید: «اگر یک روز بالای سر این شرکت نباشم، فردایش معلوم نیست.»
19 برای دیدار با یکی از خریداران عمدهی (عامل توزیع) محصولات شرکت ریسندگی و بافندگی به تهران رفته بود. قبل از جلسه سری به یک پارچهفروشی میزند و میبیند که تولیدات شرکت را به قیمت متری سه الی سه و نیم تومان میفروشند. بعد از جلسه، به عامل توزیع میگوید: «بیا بریم بازار، پارچه بخریم.» و به همان مغازه میرود. عامل توزیع به ارباب میگوید: «این پارچهها که تولیدات خودتان است.» و تفضلی پاسخ میدهد: «درست است اما قیمت آن نهایت دو تومان است، وقتی شما دقت و نظارت ندارید و محصول ما در بازار گرانتر از رقبا است، مشتری تولید ما را نمیخرد و شرکت هم بدنام میشود.»
نظرات کاربران