هرکس روایتی دارد از تماشای بازماندههای کارخانه. و سببی را باز میگوید از چرایی وضعیت اکنونی کارخانه. احمد عطایی، یکی از این گویندههای ویرانیهاست.

من هم یکی از آنها بودم
من هم یکی از آنها بودم. یکی از کسان زیادی که به سفارش وارد کارخانه شده بودند
من هم یکی از آنها بودم. یکی از کسان زیادی که به سفارش وارد کارخانه شده بودند. اوایل خجالت میکشیدم. همه میگفتند؛ «کارخانه را سفارش شدهها به زمین میزنند.» حالا هم میگویند، بعدن هم خواهند گفت. نامه را که بردم، آقای صدوقی (مسئول کارگزینی) لیوان چاییاش را روی میز گذاشت. نگاهم کرد و گفت؛ «جا نداریم. همهی قسمتها پر شده.» بعد هم کمی سرش را خاراند و گفت؛ «یه مدت دَمِ دستم باش تا خبرت بدم.»
من و پدرم آبِمان توی یک جوی نمیرفت. تاجر جماعت که پول دارند، فکر میکنند که همه بندهی زر خریدشان هستند. من زیر بار نمیرفتم. شَرگَری میکردم. گاهی با پدرم به خانهی کارگرهایش میرفتیم. میدیدیم یک زیلو انداختهاند، توی یک اتاق خرابهای که ده یا دوازده متری بیشتر نبود. دارِ قالی یک طرف اتاق، رختخوابشان هم کُپِّه شده همانجا، یک چراغ خوراکپزی هم کنارشان بود. توی آن اتاق، هم غذا میخوردند، هم قالی میبافتند و هم زندگی میکردند. من حالم بد میشد. چلهها پر بود از خون دست کارگرها. سر انگشتهاشان همه پوسته پوسته شده بود. به پدرم گفتم؛ «پولی که از سرپنجهی خونی یک زن دربیاید، من نمیخواهم.» یک روز زدم و رفتم. از خانه آمدم بیرون و دختری را که دوستش داشتم گرفتم و رفتم سرِخانه و زندگی خودم. بیکار بودم، سربازی هم نرفته بودم. همسرم کارمند بهداری بود. در روزهای انقلاب که هرکس به فکری بود و کاری میکرد. من هم دیدم نه، نمیتوانم زیر بار خرج زن بروم. پدرم هم گفته بود: «از ارث محرومی. دست هم توی آب حوض حجرهی من نزن. شش ماه یک دسته آویزانم کنید یک قِران هم به کسی نمیدهم، نه پسری دارم و نه عروسی.»
ژاندارمری هم هر روز نامه میداد و میآمدند در خانهی پدر که پسرت باید برود سربازی. پدر هم نشانی خانهی ما را برایشان مینوشت و میگفت چه ساعتی بروید که حتمن باشد، بروید دستگیرش کنید. پوستش را هم بکنید. هر روز، یکی از ژاندارمری پشت در خانهامان بود. خسته شده بودم. رفتم ژاندارمری و ثبتنام کردم. زمان بنیصدر و بازرگان گفتند خدمت اجباری نیست. رفتم و معافیت گرفتم. قرار بود بروم همان بهداری که همسرم کار میکند، رئیس بهداری کاشان آن روزها، دکتر مقیسی بود. هر دو همدیگر را میشناختیم. دکتر مقیسی گفت: «من حرفی ندارم که بیایی و کار کنی، اما میدانم پدرت میآید و میگوید چرا استخدامش کردی. ما را شرمندهی پدرت نکن.»
همسرم چادر سر کرد و رفت خانهی آقای یثربی و یک وقت ملاقات گرفت. بعد از چند روز زنگ زده بودند و گفته بودند: «آقا تا نیم ساعت دیگه میخواد بره مسجد، خودت رو سریع برسون.» همسرم به آقای یثربی میگوید که شوهرم بیکار است و ماجرای پدرم را تعریف میکند. آقای یثربی میپرسند؛ «شوهرت کجا میخواهد برود سر کار؟ چه کاری بلد است و چه کاری میخواهد انجام دهد؟» همسرم میگوید؛ «فقط کار باشد. هر جا و هر چه میخواهد باشد.» آقای یثربی میگوید؛ «به خودش بگو فردا بیاید اینجا.» فردایش که رفتم، آقا از مسجد میآمد داخل حجره. یک دستی به پشت کمرم زد و شروع کرد به نوشتن. نامه را به آقای اطلسی نوشت. آن زمان آقای اطلسی مدیر ادارهی کار بود. آقای یثربی در نامه نوشته بود که؛ «ایشان از آنجا که پدرشان به شغل تجارت مشغول است، اما هیچ بهرهای از ثروت پدرش نبرده به ضمانت بنده، بهترین شغل را در کارخانهی ریسندگی و بافندگی شمارهی یک به ایشان بدهید.»
کاغذ را بردم و دادم به آقای اطلسی. آقای اطلسی هم یک نامه دیگر از ادارهی کار به آن پیوست کرد و تحویلم داد و گفت؛ «برو پیش آقای صدوقی.» نامه را که بردم، آقای صدوقی لیوان چاییاش را روی میز گذاشت، نگاهم کرد و گفت؛ «جا نداریم. همهی قسمتها پر است.» گفتم؛ «بروم؟» کمی سرش را خاراند و گفت؛ «یک مدت دَمِ دستم باش تا خبرت بدهم.»
بعد از یکی، دو هفته که میرفتم و میآمدم، آخر سر گفت؛ «من جایی ندارم که تو را سر کار بگذارم.» گفتم؛ «یعنی بروم؟» گفت؛ «توربین جا دارم.» نامهام را داد به واحد توربین. دو سال آنجا بودم. دست و پایم به لرزش افتاده بود. صدا بود و گاز سمی. ریههایم دیگر جواب نمیداد. سرفه میکردم، تمام شب سرفههایم، زن و بچهام را بیخواب کرده بود. توربین پر از گاز بود و بوی نفت و بخار. نمیتوانستم بمانم. همسرم دوباره چادرش را سر کرد و رفت پیش آقای یثربی و گفته بود که کار توی توربینخانه، بیمارم کرده است. آقای یثربی هم تلفن را برمیدارد و زنگ میزند به آقای صدوقی و میگوید؛ «آقای صدوقی سلام علیکم. من یک پسر عزیز کرده برایت فرستادهام، تو این پسر را فرستادهای قسمت کارگری؟ بیاورش پیش خودت.» خداحافظی کرده بود و همسرم آمده بود خانه. فردایش رفتم پیش آقای صدوقی و شدم مسئول بایگانی کارگزینی، کنار دست خود آقای صدوقی. از صبح تا عصر پروندههای کارگران را میبایست تکمیل میکردیم و همچنین سابقهی بیمهی کارکنان و کارگران را بهروز میکردیم. لیست حقوقی کارگران هم دست ما بود. لیست بیمهی کارگران مهمترین کار ما بود. هر ماه اسامی را در میآوردیم، سابقه میکردیم، صدوقی مهر و امضاء میکرد و میبردیم ادارهی بیمه. پس از سالها لیستها و سوابق بیمهی همهی کارگران را بهروز کرده بودیم. ادارهی بیمه از دقت ما خسته شده بود. بارها اعتراض میکرد که شما این سوابق را از کجا آوردهاید؟
خیلیها به حق و حقوقشان رسیدند. ما اسامی تمامی کارگران و کارمندان شرکت را در دفترهامان نوشته بودیم. از اولینها تا آخریها همه مرتب و دستهبندی شده بود. برای هر کار، جداگانه مشخصات و فرمها را گذاشته بودیم. هر کارگر یک شمارهای در دفتر کارگزینی داشت. تعداد کارگران به ده هزارتا که میرسید. ما مینوشتیم «یک» و بعد هم مینوشتیم «م» یعنی مکرر و این دوباره تا ده هزار میرفت. این میم یعنی از ده هزار گذشته و دوباره از یک شروع میشد تا برسد به ده هزار بعدی. من در دفتر کارگزینی« 1818م» بودم. من تا «2500م» هم در خاطرم هست که نوشته بودم.
البته همهی کارهایی را که میکردیم، تمام دفتر و دستکها در جابهجاییها از بین رفت. کارگزینی شمارهی یک را تعطیل کردند و گفتند بروید طبقهی بالای حسابداری. بعد گفتند بروید صندوق فائزون. از آنجا ما را بردند کارخانهی شمارهی دو، چند سالی آنجا بودیم. بعد گفتند بروید طرح توسعه. دوباره از آنجا آمدیم توی یک اتاق کوچک در کارخانهی شمارهی سه. در هر بار این جابهجاییها، دفترها آب میرفت، کم میشد. این آخرها خودمان بودیم و میزمان با چند دفتری که اطلاعات ماههای اخیر را مینوشتیم. آن همه کمد، قفسهی پر از کاغذ پر از دفتر، هیچ کدام نبود.
من بیست و هفت سال برای کارخانه کار کردم. خسته شده بودم. هر روز یک چیز جدیدی بود. هرکس میآمد و مدیر میشد، همهی قوانین و همهی کارها عوض میشد. میگفتند؛ «چه کسی گفته اینجور کار کنید؟» هر روز داد، هر روز دعوا. حقوقها هم عقب افتاده بود. کارخانه پولی نمیداد. چند سال حق بیمه را خودم دادم و بازنشست شدم. کارخانهی به آن بزرگی، کوچک شده بود. آن سالها میگفتند کارخانهی ریسندگی مثل چشمهی سلیمانیه میماند، آنقدر که پول از آن میجوشد. ارباب که فوت کرد. کم کم افتادند به جان چشمه و کارخانه را خشکاندند. ما که از این اتاق به آن اتاق میشدیم همه میگفتند خبرهایی هست. ما باورمان نمیشد، هیچکس باورش نمیشد. کارخانه تمام شد و ما پس از بیست و هفت سال گریهکنان آمدیم بیرون.
نظرات کاربران