امشب از پنجرهی بالایی، صدای سرفه میآید. اینجا همسایهها شمارهی واحدند. ما واحد چهاریم. یک نفر در واحد شش پیانو میزند. شوهر واحد سه یک سال پیش مرده، واحد نه در خانهاش را بسته و رفته کانادا مانده.

من خانهام را دوست دارم
مینشینم توی حیاطخلوت و دل میدهم به زمزمهی آرام زندگی که بالای سرم در هوا جاری است
مینشینم توی حیاطخلوت و دل میدهم به زمزمهی آرام زندگی که از لابهلای پردههای پنجرههای بالای سرم در هوا جاری است. اینجا خبری از نردبان و وسایل بامصرف و بیمصرف خانه، دبههای ترشی، رب و شیشههای خالی نیست. کف حیاطخلوت را موکتی به شکل چمن انداختهایم و دور تا دور را پر کردهایم از گیاهان سبز. دو صندلی داریم و میزی که عصرها بنشینیم به نوشیدن لیوانی چای و از فاصلهی چند طبقهی بالای سرمان نگاه کنیم به سهم کوچکی که از آسمان داریم.
من اینجا را خیلی دوست دارم. اینجا خلوت من است. عصرها نزدیک غروب لپتاپم را میگذارم روی میز و غرق میشوم در واژههایی که دور سرم میچرخند. روبهرویم گلدان نخلی است که اسم علمیاش را بلد نیستم.
ما همیشه در خانه نخل داشتیم و به آن میگفتیم درخت خرما. بهار که میآمد بویی توی حیاط میپیچید که آشنا نبود اما برای من لذتبخش بود. صبح یک روز اردیبهشتماه همین که صدای پدر را میشنیدم که دارد نردبان بزرگ را توی حیاط میکشد کتابی برمیداشتم و پلهها را تند میرفتم پایین.
ـ ها حُسنا زود پا شدی؟
پدر حسنا صدایم میکرد یا حسنی. چیزی که دوست داشت اسمم باشد و توی شناسنامهام ماند و فقط خودش با این اسم و نه هیچ اسم دیگری میشناختم.
ـ چه بوی خوبی میآد بابا.
پدر بالای نردبان ِتکیه داده به بلندای درخت خرما، با دستی کیسهای را نگه داشته بود و با دست دیگر خوشهی درخت خرما را در آن تکان میداد. پودری سفید در هوا پخش میشد که بویاش را دوست داشتم. بزرگتر که شده بودم یک بار در همین صبحهای اردیبهشتی پدر گفت بویاش شبیه بوی تریاک است. درخت خرمای ما نر بود و این پودر را پدر به دوستی که در گوشهی دیگر شهر درخت خرمای ماده داشت هدیه میداد تا بارور شود. شاید این یکی از دلایلی باشد که واحد درخت خرما مثل واحد شمارش انسان است.
درخت خرمای حیاطخلوت تزئینی است. گلدانی بزرگ و گلدانی کوچکتر کنارش. شکل درخت خرماهایی که قبلا دیدهام نیست. ذهنم میچرخد دور درختهایی که تمام عمر همدمم بودهاند. بلند همسرم را صدا میکنم:
ـ از حسین آقای ذکاری خبری نداری؟
همسرم میخندد: «خیلی پیر شدهای. آن بدبخت که قبل از آمدن ما به تهران مُرد. حالا یاد او کردی چرا؟»
توی خانهی شوهر هم درخت خرما داشتیم. شوهرم میگفت اسمش پالم است. من همان خرما صدایش میزدم از همان درختهایی که سالها پیش پلاستیکیاش را توی همهی میدانها و بلوارهای همهی شهرهای ایران گذاشته بودند.
حسین آقای ذکاری همسایهی دیوار به دیوارمان بود. درخت پالمی که پای دیوار خانه کاشته بودیم آنقدر بزرگ شده و آنقدر ریشه دوانده بود که موزاییک حیاط خانهی آقای ذکاری ترک برداشته بود و حالا آمده بود برای کمک که درخت پالم چاق و چلهای که پا از گلیمش درازتر کرده بود را با کمک حسین از خاک درآورند و ببرند جایی توی بیابانی رهایش کنند.
ـ دلت میآد. درخت هم موجود زنده است ها...
ـ فقط تو بلدی؟ فکر نمیکنی یک کارگر چقدر زحمت کشیده تا خانهاش را ساخته؟
حتما خیلی سالها کم خورده و جمع کرده تا صاحبِ خانه شده. خودمان هشت سال بعد از ازدواج خانهدار شدیم. برای خرید زمینش طلا فروخته بودیم و برای ساختش چیزهای دیگری که میشد به پول تبدیل کرد. نقشهی خانه را خود حسین کشیده بود و ما یک سال توی اتاقهای نقشه زندگی کرده بودیم. بیشتر شبها نقشه را پهن میکردیم وسط هال و سر همه چیز با هم حرف میزدیم. من بیشتر رویا میبافتم و او بیشتر پول ساخت خانه را محاسبه میکرد و اینکه با وجود جنگ از کجا باید مصالحی که میخواهد تهیه کند. چند بار رفته بود ادارهی صنایع تا حوالهی سیمان و آهنش را بگیرد و دلش خوش شود که میتواند سفتکاری را شروع کند.
زمین خانهی ما دو بَر بود. یکطرف به یک کوچهی بنبست میخورد که با خانهی ما، هفت خانه در آن بود. طرف دیگر به بنبستی میرسید با پنج خانه و دیوار خانهای قدیمی که در تنها اتاقش پیرزنی زندگی میکرد که پسرهایش سهم خود را برداشته بودند و منتظر مرگ مادر و تقسیم بقیهی خانه بودند که روزگاری زمین کشاورزی بود.
زمینی که قرار بود خانهی ما شود، اختلاف سطح داشت و باید برای ساختش از طرحی غیرمتعارف استفاده میکردیم. آن روزها همسرم با چند نفر یک شرکت ساختمانی داشت و این یعنی که خیلی کارمان راحتتر از بقیه بود و البته که ذهنش مدام درگیر نقشهای بود که بتواند نیازهای خانوادهی چهار نفرهی ما را که همیشه مهمان داشتیم برآورده کند.
همسایههای دو بر خانه از نظر اقتصادی و فرهنگی خیلی با هم فرق داشتند. همسایههای طرف حیاط، وضع مالی خوبی داشتند و آن سمت بیشترشان کارگران کارخانههای شهر بودند که آن روزها پر رونق بود. من هر دو دسته را دوست داشتم و با مهربانیِ همهشان خاطراتی به شیرینی شهد و شکر دارم.
صبحها قیل و قال همسایههای کوچهی بنبستی که درِ کوچک و چوبی خانه رو به آن باز میشد، میپیچید توی تنها اتاقی که طبقهی همکف بود و همه نقشی داشت. کتابخانهی من آنجا بود و گوشهاش انباری بود برای هندوانه و خربزههایی که قدیمها گوشهی زیرزمین خانهها انبار میشد تا مهمان سرزده، دهان خشک از خانه بیرون نرود.
خانهی پدری زیرزمین بزرگی داشت؛ ما میگفتیم سرداب. سرداب با چند پله میخورد به آشپزخانه که خودش با هفت پله میرسید به حیاط. از سرداب اصلی درِ کوچکی بود به سردابی نمورتر و خنکتر که اسمش پسسرداب بود. هندوانهها و خربزهها را با الاغ میآوردند جلوی در خانه و کارگری میآورد تا جلوی پلههای سرداب. بهترین تفریح من و خواهرم آن بود که هندوانهها را مثل کارگرهای میوهفروشی برای هم پرت کنیم و بگیریم و بچینیم توی پسسرداب. چه تفریحهایی که بچههای امروز ندارند. دلم میسوزد. اصلا چه میدانند که وقتی هندوانهای به زمین میخورد خندههای ما چه صدایی میداد و وقتی هندوانهی ترکخورده و شکسته را از زمین برمیداشتیم و به نیش میکشیدیم چه شهدی در جانمان میریخت.
هندوانههای خانهی کوچهی صاحبقدم را همسرم از صندوق عقب ماشین میآورد و به کمک بچهها میچید کنار اتاقی که پنجرهی رو به کوچهاش کنجکاوی مرا ارضا میکرد. زنهای همسایه هر روز کاری داشتند که بکشانند توی کوچه و با کمک همدیگر یکساعته پنجاه کیلو سبزی خورشی را پاک کنند و خورد کنند و بچینند توی فریزری که تازه از فروشگاه کارخانه، قسطی خریده بودند.
عصرها بچهها را میبردم توی حیاط و در گاراژی را باز میکردم و همانطور که شلنگ به دست داشتم گلهای کاغذی را آب میدادم حواسم بود که کدام همسایه بچهاش را نشانده روی دوچرخه و خودش دنبال همصحبتی میگردد که از مهمانی شب قبل برایش بگوید و از لباس زن برادر یا دخترخالهاش یا فلان دوست مشترکمان. آن روز اینستاگرامی نبود که آخرِ شبها لباسهای خانمهای شیکپوش شهر را در آن ببینم و در مورد هر کدام به گونهای قضاوت کنم. آن روزها کوچهها و گفتوگوی همسایهها فضای واقعی اشتراکگذاری چیزهایی بود که دوست داری از آن حرف بزنی و دنبال گوش شنوا میگردی.
عصرهای تابستان خانهی پدر شکل دیگری بود. آفتاب که میرسید به بالای درخت خرما، حیاط را مهری خانم آبپاشی میکرد. سماور زغالی را میگذاشت روی تخت بزرگی که کنار حوض بود (چه بوی زغالی پیچیده توی مشامم) مادر چای را دم میکرد و من لش کرده روی تخت فنری پسسرداب، انگار نم کشیده بودم و اصلا دلم نمیخواست از جایم بلند شوم. صدای سلام و علیک خانم فرخ که میپیچید توی سرم از جا بلند میشدم و میرفتم جلوی آینهی بزرگی که بالای دستشویی توی سرداب به دیوار چسبیده بود و آنقدر بالاتر از دستشویی بود که هیچکس جز پدر نمیتوانست صورتش را در آن ببیند. تا آبی به صورت بزنم و دستی خیس به موهایم، یکی از فامیل هم با تعارف مادر و مهری خانم مینشست روی تخت و من و مهری خانم باید هندوانه و خربزه را میگذاشتیم توی سینی مسی وسط تخت.
تابستان که جلوتر میرفت انجیرهای بیدانه هم میرسید و اگرچه پدر عادت داشت صبح زود انجیر بچیند تا خودش و مادرم حتما نان و پنیر صبحانه را با انجیر بیدانه بخورند، اما همیشه چیزی برای مهمانیهای هر روزهی مادر باقی میگذاشت.
پسرِ همسایهیِ تهِ بنبستِ صانع که با دوچرخه پخش زمین میشد من از خیالهایم بیرون میآمدم. باید میرفتم از آشپزخانه بتادین میآوردم تا وقتی زنعمو، که زن عموی هیچکداممان نبود ولی همه زنعمو صدایش میکردیم، شربت گلاب را به خورد مادر بچه میدهد، من پایش را پانسمان کنم. مثل همان قانون زنعمو، همه مرا مسئول امور بهداشتی و درمانی کوچه میدانستند، فقط به این دلیل که میتوانستم تزریق عضلانی انجام دهم. زنعمو خیلی مهربان بود. وقتی در جوانی برادرشوهری در تصادفی مرده بود به بچههایش یاد داده بود دیگر پدرشان را بابا صدا نزنند و بگویند عمو و اینجور شده بود که همهی محله او را بهعنوان زنعمو میشناختند.
امشب از پنجرهی بالایی، صدای سرفه میآید. گمان کنم یک نفر از اعضای طبقهی بالا، که نمیدانم چند نفرند، کرونا دارد. اینجا همسایهها شمارهی واحدند. ما واحد چهاریم. یک نفر در واحد شش پیانو میزند. شوهر واحد سه یکسال پیش مرده، واحد نه در خانهاش را بسته و رفته کانادا مانده. این چیزها را گاهی آقای دشتی میگوید. آقای دشتی سرایدار مجتمع ماست. کسی که از همه چیزِ همهی همسایهها خبر دارد و اگر دل بدهی به حرفهایش همه چیز را میریزد روی دایره. اگر هم مثل من کاری به کارش نداشتی باشی و ماهانهاش را بریزی به کارتش، حتا نمیدانی بالای سرت، در واحد شش چه کسی زندگی میکند که تازه ساعت دوازده شب آنقدر دلش میگیرد که آهنگِ «جان مریمِ» محمد نوری را با پیانو بزند و تو بیشتر رویا بسازی.
پدر به خانم پرهیزکار میگفت «شهردار محله». خانهاش روبهروی خانهی ما بود. از صبح وقتی شوهرش میرفت بازار و بچههای درسخوانش میرفتند مدرسه و مردودها به دنبال پدر راه حجره را پیش میگرفتند، مینشست روی صندلیای که گذاشته بود توی راهرو خانهاش جوری که از درز کوچک در خانه که نیمهباز بود، کوچه را ببیند. کوچه را ببیند و آمار ما را بدهد به مادرهایمان که مثلا شهره با پسر شرافتی حرف زد یا دختر فرخ سَر و سِری دارد با پسر نراقی یا شوهر خانم حسابی امروز خیلی درهم و برهم بود یقین دعوایشان شده و ... . او شهردار محلهی ما بود و آقای دشتی شهردار مجتمع ما.
مبادا فکر کنید خانهی کوچهی صاحبقدم شهردار نداشت. شوهرم مقامش را تقلیل داده بود به حد یک خبرگزاری و هر حرفی تعریف میکردم میپرسید؛ «امروز معصومپِرِس اینجا بوده؟»
معصومپِرِس زن مهربانی است که هنوز هم گاهی تلفنی با من حال و احوال میکند و از بچهها میپرسد که روزگاری عاشق این بودند که بروند خانهاش با او و بچههایش تفنگ بازی کنند و بعدِ بازی با هم آبدوغخیار بخورند. معصومپِرِس از اوضاع و احوال همه خبر داشت و هر از گاهی میآمد سراغ من تا بگوید برای زهره، دختر آقا رضا، خواستگار آمده یا فاطمه خانم دیشب دعوای سختی با شوهرش کرده یا اکرم خانم هفتهی دیگر میروند مشهد امام رضا. حرفهایش که تمام میشد با سری پایین میگفت اگر میشود با الهیار حرف بزنم که درسش را بخواند و اینقدر بهانه برای ترک تحصیل نیاورد یا اگر میشود کاری برای پسر خواهرش در یکی از کارخانههای فرش پیدا کنم. اینها را هم جوری میگفت انگار من زن فرماندار شهرم و هر کاری بخواهم خواهد شد.
دور شدم از گیاهان حیاطخلوتم. من عاشق گیاه قاشقیام و اگر تب و تابِ کرونا آنقدر کم شود که بتوانم با رعایت همهی پروتکلها از خانه بیرون بروم؛ میروم سراغ خرید یک گیاه قاشقی دیگر. به نظرم گل قاشقی مهربان و نجیب است و همانطور که ساکت نشسته همه چیز را زیر نظر دارد. درخت عناب خانهی پدری هم همینطور بود. بیهیاهو آخر حیاط نشسته بود منتظر بهار تا بار بدهد و پدر همهی عنابها را بریزد در آبکش و مادر سهمِ در و همسایه را کیسه کیسه کنار بگذارد و عصر که شد مهری خانم برساند به دستشان.
خانهی پدر حیاط بزرگی بود با درختهای انار و انجیر. یک درخت عناب و یک درخت توت شمیرانی که توتهایش خوشمزهترین توتی بود که در همهی عمر خوردهام. وسط حیاط حوضی بود که حتا اگر آبش سبز میشد من باید هر ظهر تابستان با شلنگتختههایم خواب شیرین ماهیهای آن را میآشفتم. حوض خانهی کوچهی صاحبقدم اندازهی یک لگن حمام بود. آنقدر که بچهها هر ظهر تابستان با بچههای همسایه بروند توی آن بایستند و به هم آب بپاشند. چند سالی که گذشت آن حوض کوچک را پر کردیم و شد باغچهای که عیدها پر از گل بنفشه میشد و من از دیدنش کیف میکردم. زمستانها هم گلهای داوودی بنفش داشتیم و من هر شب علیرغم ترسم از راه رفتن روی برف دعا میکردم برف ببارد روی بنفشی گلهای داوودی. حیاط کوچک خانهی ما با پلههایی که هر تکهی آن را به شکلی درآورده بود، با گلهای کاغذی پشت پنجرهها که هنوز بهار که میرسد برایشان دلتنگ میشوم، با درخت اناری که علی کاشته بود، با پیچکهایی که حسین بهخاطر شیما کنار دیوار کاشته بود و مدام تلاش میکرد دیوار را سبز نگه دارند، برای همهی ما پر از خاطرههایی است که این روزها کمتر برای کسی پیش میآید. من هنوز هر شب خواب درخت توتی را میبینم که سایهاش افتاده روی پنجرهی اتاقم و گنجشکها روی آن، چنان میخوانند که از هر موزیکی برایم لذتبخشتر است. خواب درخت فلفلی که دیگر هیججا ندیدم (فلفل بوتهای است. این یکی درخت داشت و زیاد هم تند نبود و به شکل دانههای ریز سیاه بدون هیچ غلافی). از حیاط خانهی پدری زیاد دور نشوم با باغچههایی که کنارش گل لالهعباسی کاشته میشد و هر سال با مناسکی که مهری خانم بلد بود، تخمهای گلها را مدتی در سرکه میگذاشتند تا لالهعباسیها دو رنگ شود و ترکیب سفید و قرمز کنارههای باغچه را که از ایوان دیده میشد رنگیتر کند. وسط باغچهها درختهای انار و انجیر بود و گاه بوتههای بزرگ گلهای رزِ صدپر که من در بهار با گلهای درشتی که برای معلمهایم میبردم به بچهها فخر میفروختم. باغچهی کنار درخت توت همانجا که پدر گل زرد پنجپر را کاشته بود تا جوشاندهی گلبرگهایش درمانی باشد برای دردهای عادت ماهانهی دخترهای محل و هر روز یکی دو تا بیایند دنبال گل زرد خشک شده که عمهخانم همیشه در کنار داروهای گیاهیاش داشت. توی همان باغچه من یک روز جوجهی کوچکی را دفن کردم که با ضربهی پای خودم مرده بود. از آن روز هیچوقت نتوانستم به حیوان خانگی نزدیک شوم. یاد جوجهای که قاتلش بودم تا جایی آمد که وقتی از خانه مینویسم، وقتی دارم تفاوت خانههایی را که در آن زندگی کردهام به یاد میآورم، به خانهی آخری بیاندیشم که روزی در آن آرام خواهم گرفت و به گمان من به همهی روزهای رفته خواهم اندیشید. خانهی آخری که مهم نیست کجا باشد، درخت خرما داشته باشد یا نه، گلهای کاغذیاش خانه را پر کنند یا حوضی پر از قیل و قال بچگی خانه را بیاشوبد. مهم آن است که تو آنقدر درست زندگی کرده باشی که با آرامش به مادرت زمین ملحق شوی و بیاسایی. آنجا شاید از آسمان و گیاهان خبری نباشد اما خانهای خواهد بود به اندازهی زندگیات و برای خودت.
نظرات کاربران