,,

این یادداشت حاصل سرزدن به محله‌ی سَرِسنگ ( محل زندگی ارباب تفضلی) تا خرابه‌های به جای مانده از کارخانه‌ی ریسندگی در میدان پانزده خرداد است.

من راوی باقی‌مانده‌ها هستم

من راوی باقی‌مانده‌ها هستم

از سمت پامنار آمدم. یک صبح سرد دیماه ماشین را زیرِ منار پارک کردم و راه افتادم

از سمت پامنار آمدم. یک صبح سرد دیماه ماشین را زیرِ منار پارک کردم و راه افتادم. کوچه با آبانبار شروع میشود، سمت چپ آبانبار بود و کمی که جلوتر رفتم به روال همهی محلههای قدیمی کاشان به مسجد رسیدم. مسجد کوچک درِ وَلوون بزرگتر شده و صحنش را سقف زدهاند. موقع نماز هم که نباشد؛ تازه آخوندهای جوان به سبب حوزهی علمیهی مصطفوی به صحن مسجد آمد و شد دارند. مقصد اصلی من از روبهروی درِ همین مسجد شروع میشود. من این گذر دیرینه را تا قدمگاه علی قدم زدم. از جلو خانهی ارباب و بسیار کسان گذشتم تا برسم به میدان مجسمهی سابق و چهارباغی که نمانده و باقیماندههای نخستین کارخانهی ریسندگی و بافندگی کاشان از سال 1313.

این مسیر، راه گذار سالیان مردمی بوده است. در عکسهای سال 1335، این گذر و معبرهای منتهی به آن و محلههای دورتادورش به همین سیاق موجود است؛ بهعلاوهی تغییرات این سالها که شامل خانههایی میشود که حالا خرابه است یا عقبتر به شمایلی دیگر ساخته شدهاند. گنبدهایی که بازسازی شده یا هنوز در قفس داربستها گرفتارند. کوچههایی که پهنتر شده؛ بخشهایی از مسیر در عکسهای گذشته سقف داشته؛ که جایاش خالیست. راه اما هنوز راه است و کسانی میآیند و دیگرانی میگذرند. این کوچه همان راه گذاری است که صد سال پیش مردی، بسیاری روزها با آرزوهایش از آن گذر کرده است. 

در دستم عکسهای جوانی تا میانسالی و پیری حسن تفضلی است که در کاغذهای آچهار پرینت گرفتهام و قرار است نشانِ اهالی بدهم و سراغی بگیرم از بزرگان این محله. بعد از نانوایی خشکه پَزی کنار خانهی ارباب تفضلی از پیرمردی که نشسته روی پیر نشینِ خانهای، پرسیدیم: اسم این محل چیست؟

 رفت و آمدها را سیر میکرد. با حوصله و سرِ صبر گفت: سیقَن.

 بعد تکرار کرد سیقند. خودش معنی کرد که در زمانهایی اینجا یک حمام قدیمی بوده و سربند یک خاطرخواهی و عروسی، سی تا کلهقند را آب گذاشتهاند تا با آن شربت درست کنند. از آن سربند اسم محله شده سیقن. بلند شد همراه من آمد تا شنریزیها و پا کوبید رویاش و گفت: این زیر حمام است.

- و خانهی ارباب تفضلی؟ 

با دست نشانم داد. تا پیرمرد از داخلِ آدمی ارباب برسد به دیگر کسان محله، از درِ خانهی صالحها (الهیار خان صالح) عکس گرفتم. پیرمرد گفت که خانهی آیتالله نجفی را رد کردهام. وقتی قرار بوده ارباب بیاید خانهی آیتالله نجفی، مردمی هم آنجا میرفتند. در ایوانِ خانه ساعت شماطهدار بزرگی بوده. اگر قرار بوده ارباب ساعت نُه برسد، ساعت اولین دنگ را که میزده، زنگ دوم، صدای در بوده به نشانهی از راه رسیدنِ ارباب تفضلی. سر ساعت بودن حسن تفضلی را خیلیها یاد دارند. پیرمرد پرسید؛ کاشونیام؟ که بودم؛

- ولی این محله را هنوز ندیدهام.

گفت که نشانم میدهد. خانهی الهیار صالح. خانهی اخباری و خانهی جواهری، مسجد سِرسَنگ. دم مسجد به دو راهی رسیدیم. راهی که میرسید به پشت عمارت. پیرمرد خودش سر ذوق آمده بود. گفت که شصت سال پیش چندتا خانهی بزرگ و اعیانی دیگر هم آن سمت پشت عمارت بوده که نمیدانست از آنِ چه کسانی بوده و همین طور خرابهی نخودچی ...

- چی؟

خرابهی نخودچی بعدتر در عکسهای سال 1335 پیدا شد. یک خرابه است با باقی ماندهی باغ و حوض و چند تا پلاک هموار شده و نیمه خراب. با همراهی راهنمای پیر نشد که عکس ارباب را در راه نشان کسی بدهم و سوالی بپرسم. به گعدهی جلو مسجد سنگیها که رسیدیم خودش من را نشانِشان داد و گفت: « اگه از ارباب تفضلی چیزی یادتونه بگید تا این خانم عکس و فیلمتون رو برداره.»

 اسم ارباب، مثل همان کله قندی که گذاشته بودند جلوی حمام سیقن تا به جماعت شربتی بدهد، دهان همه را شیرین میکرد.

 

ـ  یه زمانی زمستون نصف کاسبیها خوابیده بود. عملگی، بنایی، رعیتی، کشاورزی. مَردا همهی زمستون رو خونه میخوابیدن. عیب و عارم نبود؛ ولی عایدی هم نبود. یعنی چارهای نداشتن. حالا مرد یه هفته میتونه بیکار باشه؟ سنگم از آسمون بیاد، عیبه. عار میدونن مردم. از کی شد؟ سربند کارخونه.

ـ  کارگری زمانی فقط جلوی گشنگی رو داشت. ارج و قربی نداشت. کسی به کارگر دختر نمیداد.  به آخوند و آژان به زور دختر میدادن ولی به کارگر نه. ولی بعد از ریسندگی، کارگری ارج و قرب پیدا کرد. کارگرهایی بودند که به جاهایی رسیدن، دختر از بازاری گرفتن.

ـ  کارگرا همه مدلی بودن. یه سری بیرحمی میکردن. سر نون و چای خوردن، سر نماز، سر هر چی از زیر کار در میرفتن. یه بار هفت هشت دهتایی جلسه کرده بودن کنار سالن، که ارباب رسید. همه پخش شدن. یکیشون آستینش رو زده بود بالا، رفته جلو ارباب و صدا زده؛ حاج ارباب خواستیم بدونیم شاما که راضی هسی کارگرا برای نون و نمازی، گاهی یه تنفسی بِدَن، سرِ کاراشون نباشن؟ اربابم آمده جلو. سلام و ادب و احترام کرده به همه. بعدش گفته: من راضیام آقاجون؛ عرضی نیست. ولی این کارخونه که فقط مال من نیست، حق خیلیهای دیگهام هست. از اونام رضایت گرفتی؟

ـ  ارباب احترام همه را داشت. مرامش ارباب بود.

ـ  بیخود این همه کارخونه پشت کارخونه زدن؟ یکی یکی کارگر میگیرند، سه ماهه بیمه میکنند. شش ماه کار میکشند. حقوق پنج ماه رو میدهند و تموم. کارگراشون رو صدتا صدتا بیرون میکنند؛ ولی باز مردم بچههاشون رو با زور میفرستند همون کارخونهها. چون کارخونه هنوز براشون ریسندگیه. حریر مخمله. از رو حساب اون زمان، الان این همه کارخونه داره دور و بر این شهر میچرخه و کار میکنه .

ـ  سی سال کارت رو کردی، حالا خوابیدی خونهات؛ ماه به ماه حقوقت را میآرن دم در خونه. میگن بفرما. چی چی بهتر از این. والا خوبه. چیه که نیست؟

ـ  کی بازنشستگی سرش میشد؟ مامور بیمه از این در میآمد؛ کارگر از آن در کارخانه، در میرفت. قایم میشدن کارگرا... نمیدونستن بیمه چی هست. بازنشستگی چی چیه... 

ـ  چقدر شر و شور و جنگ و مرافعههای محلهها کم شد. یه وقتی سر هر گذر دو تا بیکاره وایساده بود، بعدش محل امن شد. همه شون نگاه به هم کردند، یکی یکی رفتند ریسندگی سرکار.

ـ  یک روز یک نفر رو از کارخانه بیرون کرده بودند، ارباب میپرسه چرا بیرونش کردید؟ جواب می دهند، این یکی خیلی شُل و وِل بود که بیرونش کردیم. ارباب میگوید: من کارخانه درست کردم که شُل و وِلها بیایند کار کنند و الّا اگر زرنگ بود که میرفت بازار و تاجر میشد.

ـ  یه بار یکی تو محله جلو ماشینش خوابید که منو برگردون کارخونه سرِ کار یا با ماشین از روم برو. من بلند نمیشم. ارباب در ماشین رو باز کرد. گفت؛ من امروز دو قدم پیاده میرم تا خونه. مردمدار بود درست، ولی باجی هم نمیداد به کارگر.

ـ  ارباب دروغ نگفت هیچوقت. هر چی گفت، کرد. یه بار که هنوز کارخانهی شمارهی دو و سه راه نیافتاده بود، کارگرها رفتند پیش ارباب که حقوق ما کمه. حقوق ما رو زیاد کن. حرف و حدیث اعتصاب هم بود. ارباب گفته: میخواهید حقوقتان را زیاد کنم یا کارخونهها زیادتر بشه، بچههاتونم کار داشته باشند بیان همینجا سرِ کار؟ کارگرا خودشون راضی شدند. گفتند بچههامونم بیان سر کار. ارباب همین کار رو هم کرد. تا ارباب بود هر جوانی که سربازی رفته بود میتونست بره ریسندگی سرِ کار. مث بعدیا نبود که از روی حقوق کارگر کسر کردند، گفتند مشهد امام رضا براتون زائرسرا میسازیم. برای خودشون هتل چهار ستاره ساختند و هیچ کارگری رو هم توش راه ندادند.

ـ  ارباب این آخریها میره راوند. یه نقشهکش برده. نقشهکش عقب عقب میرفته؛ تا ارباب بگه خوب. یه راوندی نگا میکرده؛ میشناسه ارباب رو، میآد جلو میگه: ارباب! این همه کارخونه ساختی، بِسِت نی؟ یه مشت بچه همونجا تو خاک و خُل بازی میکردند. ارباب بچهها رو نشون میده میگه؛ من بسمه. ولی فردا اینام کار میخوان...

حرفهایشان را پیرمرد برید و خداحافظی نکرده راه افتاد. مدل راهنمای محلی علامتم داد.

ـ  حرف زیاده. کسی که بشنوه و به کارش ببنده نیست.

به قدمگاه رسیدیم. روی پله اول نشست و گفت: خودت برو قدمگاه رو بگرد عکسهات رو بگیر. دیوار آخر، مال خیلی سال پیشه.

از دیوار دورهی سلجوقی یه تکه در قدمگاه علی باقی مانده که میراث فرهنگی وسطش پلاک زده است. عکسهای ارباب را نشانش دادم و پرسیدم کدامشان را میشناسید؟

دست گذاشت روی عکس پیرتریهای ارباب و گفت: این یکی...  و این یکی. این عکس هم با قابش روی دیوار اتاق کارش بود تا خیلی وقت. کارخانهی ریسندگی شمارهی یک. کارخونهها زیاد شد کمکم. آدم مثل تفضلی هم شاید هنوز پیدا بشه که بخواد کاری بکنه. ولی دیگه نمیشه. همون آدمم الانِ الانی، اگه بود؛ کاری از پیش نمیبرد. دخترش، سیما خانم، چند صباح آمد. میخواست چراغ خانهی پدرش رو روشن کنه. روشن کرد. میخواست کارخانه را سر و سامان بده. خیلی هم زحمت کشید. پول گذاشت. کارگرها را جمع کرد. با مردم محل هم جلسه گرفت. ولی چی شد؟ تفضلی مال زمان خودش بود. مال آن دوره بود. خودش کاری بود. میخواست برای بقیه هم کار درست کنه. یک دورهای مردِ کار میخوان. مرداش میشوند امثال تفضلی و لاجوردی. یه دورهای هم سرباز میخوان. سربازاش میشن سرهنگ و سردار.

 حالام فقط قدیمیها می شناسنش تو این محله. یه زمانی همهی کاشون میشناختنش. تو دنیا اسم در کرده بوده. دست زد روی عکس جوانتریهای ارباب: ولی این مرد رو تو این محل کسی ندیده. این عکسِ بزرگش رو زدن توی مقبرهاش؛ دشت افروز. 

 باید برمیگشتم باز تا خانهی ارباب و میپیچیدم سمت پاپَک، تا چهل دختران و بعدش هم قبرستان دشت افروز. کوچههای تنگ را به هوای نشانی تنها رفتم. بافت در هم نشستهی خانههای کاهگلی و گاه به گاه مرمت شده یا از نو ساخته شدهی محلهی پاپک با آجر و سنگ. زیارت و کوچهی آشتیکنان و میدانگاهی و سنگآب و آب انبار و بنبست. 

بیشتری وصفی میکردند از ارباب و میگذشتند. به ذکرِ خیرِ ادب و احترام و نیکوکاری مردان قدیم گذشته و الفاتحه.... قرارم نیست که از آرامش خاموشان بنویسم، پس برمیگردم به شلوغی پانزده خرداد. آن زمان ترافیکی نبوده و رانندههای ارباب حتمن خیلی سریعتر از من، او را به کارخانه میرساندهاند. تا رسیدم، ظهر شد. اذان میگفتند. یکی گفت دیوارهای کارخانه خیلی بلند بود. هیچکس فکرش را نمیکرد دیوارهای به آن بلندی بریزد. ولی ریخت. فرو ریخت.

 راستش این دیوارهای نیمه ریخته نوجوانی من را میرساند به دبیرستان دخترانهی عفاف. من هنوز دنبال کوچهی پشت کارخانه بودم که مردی گفت همین جاست. خیابان شده. اینجا دیوار کارخانه بوده و همهی اینا کارخانه.کسی که دیوار فرو ریخته و تل آوار پشتش را نشانم داد همهی رد نگاهش دریغ بود. نماند. سری تکان داد و رد شد. من ماندم و جهان خراب پیش رویم. جهان چندین هزار نفری که خیلیهاشان دیگر نیستند. و اگر هم بودند دیگر نمیتوانستند به آن گذشتهی آباد برگردند.

دبیرستان پسرانهی محمودیه؛ دخترانه بود زمان ما. دبیرستان دخترانهی عفاف بود که از یک کوچهی باریک از پشت دیوار بلند کارخانه به خیابان بیست و دو بهمن میرسید. این کوچه وهم داشت. حالا که دیماه سال 1398 است پشت دیوار فروریختهی کارخانجات ریسندگی پانزده خرداد تلی از آوار آجر و سیمان و گچ و خاک بر روی هم کوت شده است. این خرابه با فرو ریختن دیوار بلندش؛ بیشتر وهم دارد و هنوز برای پرسهگردی و تماشا امن نیست. آوارها بالا و پایین میشود و کُله دیوارهای نیمه ریخته وخراب؛ تنها ساختمان باقیمانده، عمارت کلاه فرنگی میانی است که گویا هشتی دفترِ حسن تفضلی، موسس و گردانندهی شاخص کارخانجات بوده است. به عمارت رسیده، نرسیده؛ صدای سگها بند دلم را پاره کرد. یک جفت سگِ سیاه و سفید. جلوتر که میروم میبینم روبهرویم جفت بعدی دارند همصدایی میکنند.

ایستادم و سرم رفت سمت کاشیهای سقف. از 1906 تا حالا به شمسی میشود چند سال؟ سگها راه افتاده بودند سمت برج. یکی روی دیوار اتاق ارباب با زغال نوشته: « من اینجا رییس هستم و ده نفر کارگر زیر دست من کار میکنند.»

 عکس میگیرم. اربابها رفتهاند و رییسها آمدهاند. در این شهر پیدا کردن کسی که در کارخانهی ریسندگی شمارهی یک کار کرده باشد، سخت نیست. هرچند خیلیهاشان دیگر زنده نیستند. ولی سهلتر از آن پیدا کردن کسی است که از ارباب تفضلی حرف بزند. ذکرش را بگیرد.

در هر مصاحبه، در هر متن پیاده شده در مورد کارخانه، ارباب تفضلی به شکلی متولد میشود. درست مثل اجرای زندهی یک متن تکراری در هر شب اجرا. ما شاهد تکرار حسن تفضلی در پیوند با سرگذشت بسیار کسان بودیم. هرکدام از کارگرها یا مدیران کارخانهاش. هرکس که حتا اگر کارخانهای نبود، ولی در پشت لقب ارباب از قهرمانی یاد میکرد که از اتفاق شبیه آدمهای معمولی بود، ولی با همه فرق داشت. کارگرهای بافنده، انباردار، توربینچی، مکانیک، باربر، راننده، بوقچی و نگهبان و .... هرکدام در تعریف، خودشان را به عظمت آن زمانی کارخانه پیوند میدادند و به تعداد کسانی که زیر دستشان بود میافزودند. اغلب از معرفی خودشان با اسم و فامیل و سال ورود به کارخانه شروع میکردند. از زندگی معمولیشان میگفتند تا جایی که میرسیدند به ارباب. به کارخانه. در اوج کار کارخانه که انبار و سالن و خیابان و راهروها از عدلهای پنبه پر بوده و بخار و دود سفید از آن دودکشهای بلند به آسمان میرفته. گاهی متفاوت از مدیرانی که خودشان را جزئی از کارخانه میدیدند و بیشتری وقتی رسیده بودندکه اتفاقهای بد، قبلترش افتاده بود و کاری از دست کسی برنمیآمد. مدیران زیادی که تلاششان را کرده بودند و علتهایی را بر میشمردند از اتفاقهایی که در قبل و بعد از تفضلی در حال افتادن بود.

در خرابهها هنوز دو دودکش سالم باقی مانده است. این دودکشها از حیاط مدرسه ما هم پیدا بود ولی به این بلندی نبود که حالا هست. معمارش با آجر، زمان را در سال 1337 برجسته و ثابت نگه داشته است، روی بالاترین حلقهی برج. در کتابهای تاریخ دبیرستان، سال 1337 یا در کل دههی سی و چهل و پنجاه؛ دوران ستمشاهیای بود که سیاهی، بدبختی، خفقان و نکبتش جان مردم را بالا میآورد. راستش در همان کتابهای جلد روزنامهدارِ مخفی هم که زیر میزی دست به دست میدادیم و مخفیانه میخواندیم هم دههی سی، روایتِ کودتای بیست و هشت مرداد بود و فغان و فریاد و بیداد.... و حالا این تاریخِ نوشته بر بالای دودکشِ کارخانهی ریسندگی شمارهی یک کاشان، نشان از تاریخ دیگری دارد؛ انگار همان « یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد میزند.1»

 اواخر دههی هفتاد که شور و شوق دوم خرداد در ما جریان داشت، از دودکشهای کارخانجات ریسندگی دود گرمی به هوا نمیرفت. سالهای برو بیای کارخانه گذشته بود. کارگرانی به بیمهی بیکاری معرفی شده بودند. ماشینهای بلااستفاده را کمکم بار میزدند و میبردند تا سالنی خالی شود و آماده برای تسطیح و تخریب. از کله پا شدنِ سرمایهداری طاغوتی در میدان مجسمه (پانزده خرداد فعلی) سالهایی گذشته بود و تخمِ سرمایهداری انقلابی در جایی دورتر از مرکز شهر؛ در شهرکهای صنعتی جعفرآباد و راوند و آران و بیدگل جوانه زده بود. از برو بیای کارخانه و تعریفهایش هم عیدهایی میگذشت، اتفاقهای شومی در حال افتادن بود که هیچکس دلیلش را نمیدانست. یا میدانست و دربارهاش حرف نمیزد. « ظلمی بود و ظالم پیدا نبود.2» انگار کن باد آمده و خاک بلند شده و همهی شهر کاشان باد و خاک شده؛ چشم، چشم را نمیدید. کسی نمیدانست چرا حقوق کارگرها را نمیدهند؟ چرا کارخانه ناگهان این میزان ضرر داد. این میزان بدهی و طلبکار.... هوایی از جنس شک، ترس یا نگرانی از زیر آجرها نشت کرده بود به بیرون. به آسفالت خاکخوردهی کوچه پشتی که با هر قدم دخترها بلند میشد و هوا را سنگینتر میکرد. پشتِ دیوارِ بلندِ نوجوانی من، کارخانهای، خانههایی، مشغول فروریختن بود؛ که خاکش روی چادر بیشتر دخترهای مدرسهی عفاف ماند. اما نمیدانم این جادوی زمان است که گذشتهها را روشنتر و شاد نشان میدهد یا حقهاییست که ادا شده و بغضی نیست تا تهنشین شود در صدای کارگران کارخانجات ریسندگی کاشان. ما با کارگران زیادی حرف زدیم. رنج همیشه رنگ دارد در صدای کارگران، وقتی میگویند: هر کاری سختیهای خودش را دارد؛ ولی راستش بیشتر قدرشناس سقفهایی بودند که بالای سر داشتند. نان و قاتق را مدیون ارباب بودند. بغض و درد و پشیمانی در صدایشان نبود. هیچ کدامشان نَبُریده بودند. حتا همانها که معرفی شده بودند به بیمهی بیکاری یا دیگرانی که بعد از سی سال کار، سهام کارخانجات را ته صندوقها کنار سکه و طلاهای روز مبادا، نگه داشته بودند. تفاوت آن نسل کارگران، با کارگرانِ اکنونی ما در همین دلخوشی بود. که در کارگرانِ امروز ما؛ به خشم و نفرتی تبدیل شده که صدایشان را میلرزاند وقتی که در تعریف از خودشان میگویند:« لعنت به این زندگی.3»

 

1- شاملو، احمد، کتاب هوای تازه

2- مسکوب، شاهرخ، کتاب روزها در راه

3- مصاحبه اسماعیل بخشی، نماینده کارگران نیشکر هفت تپه

 

نظرات کاربران