,,

سید حسین ساطع در سال‌های 1340 تا 1348، راننده‌ی شرکت ریسندگی بوده است. وضعیت حمل و نقل آن روزگاران کاشان، خاطراتی از آقای تفضلی و اعضای هیات مدیره، از نگاه و روایت شفاهی اوست

روایت‌های یک راننده

روایت‌های یک راننده

اواخر دهه سی، هنوز در‌ کاشان تاکسی وجود نداشت

اواخر دهه سی، هنوز در کاشان تاکسی وجود نداشت. پولدارهای بازار که ماشین میخواستند، تلفن میکردند به بنگاه حکیمی، با ماشین میرفتیم توی کوچه و محله، سوارشان میکردیم و میرساندیمشان که بیشتر مقصدشان بازار بود. ماشین بین شهری هم کم بود. کاشان به تهران اتوبوس خیلی کم داشت و بیشتر مسافرها با قطار به کاشان میآمدند. تمام روستاهای کاشان؛ ابیانه، برز، کنجون، چیمه، بیتن [بیدهند]، فریزهن [فریزهند]، قمصر، نیاسر، یا قهرود و جوینانیها که از تهران سالی یک دوبار و بیشتر محرمها میآمدند کاشان، از ایستگاه راهآهن، سوارشان میکردیم. کرایه آن روز کاشان تا قمصر، 25 تا تک تومانی بود. دربستی، یکنفر یا پنج نفر، فرقی نمیکرد. نیاسر 25 تومان. ابیانه و چیمه و بادرود 40 تومان. مسافرها را پیاده میکردیم و سریع بر میگشتیم.

سال 1338، من بیست سالم بود و تا سال 1340، دو سال راننده جیب بودم. امیرخان حکیمی، کاشانی تهران بار آمده بود که در کاشان، بنگاه حمل و نقل زده بود. خیلی مودب بودند. پنج تا ماشین جیب در بنگاه حکیمی بود. یکی از خودشان، یکی از من و داداشم سید حسن ساطع، یکی از آقای محمد کردمیل، یکی از آقای جندقیان آرانی و یکی هم از آقای عباس نصیری معروف به عباس لاری که رانندهاش  آقای عباس چیتی بود. اولها، بنگاه دروازه دولت، کنار کاروانسرای سیاح بود. آنجا را تحویل مالک داد و آمد روبهروی کارخانهی شماره یک، دم چاله گرمه، که حالا هم به کوچه بنگاه حکیمی معروف است. غیر از بنگاه آقای حکیمی، یک بنگاه دیگر هم بود از آقای سید محمد خامهچی، در میدان سنگ (میدان فیض)، که سه یا چهارتا جیپ هم آنها داشتند. ما تقریبا شبانهروزی بودیم. شبها هم گاهی در بنگاه میخوابیدیم. اگر خدای نکرده، مریضی، عقرب گزیدهای، کسی توی کوچه پس کوچهها بود، تلفن میکردند به 2416 که شماره تلفن بنگاه حکیمی بود. میرفتیم میبردیمشان بهداری. دوتا بهداری در کاشان بود. یکی اخوان، یکی هم نقوی.

یک روز امیرآقا حکیمی گفت؛ آسید حسین، آقای تفضلی ماشین میخواهند تا بروند منزلشان، سرسنگ. ساعت دو بعد از ظهر توی پارکینگ شرکت دور زدم. پیشخدمت آقای تفضلی، پروندههایی که آقای تفضلی میخواست مطالعه کند را آورد گذاشت توی ماشین. من دم جیپ ایستادم. آن موقع جیپها همه چادر داشت. در چادری را باز کردم. آقای تفضلی سوار شد. در را بستم و آمدم نشستم پشت ماشین.

سر سنگ، منزلشان که رسیدیم، آقا زنگ زد و پیشخدمتی داشت به نام مشدعباس ( مشهدی عباس)، پروندههای دستمال بستهی آقا را برداشت برد. برای آقای تفضلی، بهترین کیفهای سامسونت را از خارج هدیه میآوردند. آنقدر خاکی بود که از پارچههای پشهبندی که توی کارخانه میبافتند، چندتایی برایشان چهارگوش کرده بودند. پروندهها را  توی آن میگذاشت و گره میزد و میبرد خانه و میآورد. یکی از این پارچهها را هنوز یادگاری نگه داشتهام. مشدعباس که پروندهها را برد؛ آقای تفضلی گفت: آقای راننده؛ ساعت چهار بعد از ظهر میتوانی بیایی؟ گفتم چشم. سر ساعت چهار بعد از ظهر، سوارشان کردم و آمدم کارخانه. گفتتند ساعت ده شب هم بیایید. ساعت ده شب، که میخواستند در خانه پیاده شوند، هنوز از توی ماشین پیاده نشده بود که گفت؛ «آقای راننده اسم شما چیه؟» گفتم؛ «سید حسین ساطع.» گفت؛ «آسید حسین، اگر من از شما بخواهم که راننده شرکت ریسندگی بشی، میآیی شرکت ریسندگی، استخدام بشی؟»

گفتم؛ «جناب ارباب، ماشین را با داداشم شریکام، خودش روی کامیون کار میکند. اختیار من هم با بابامه؛ سید عباس ساطع. اگر اجازه بدهند، میآیم خدمتتان.» گفتند؛ «اگر اجازه داد، بیایید شرکت ریسندگی.»

شب به بابا گفتم من ترقیام توی شرکت ریسندگی، بیشتر از کار کردن روی این جیپ است. گفت؛ بابا هر جور راحتی، ولی من یه چیز بهت میگم. گفتم بفرمایید بابا. خدا بیامرز گفت؛ «به دست آهن تفته کردن خمیر/ به از دست بر سینه پیش امیر.» گفتم؛ اگر شما اجازه بدهی، بروم؟ گفت؛ باباجون اختیار با خودته.

فردا یک دست کت و شلواری را که تازه دوخته بودم، پوشیدم. ماشین جیپ را در بنگاه حکیمی خواباندم و رفتم شرکت ریسندگی. مستخدمی به نام نادعلی، بچه روستای وَن بود. گفتم؛ « به آقا بفرمایید سید حسین، راننده دیروزی آمده.» وقتی رفتم داخل، آقای تفضلی پشت میزش نشسته بود. گفتند؛ «شما در بنگاه که روی جیپ با داداشتان شریکی کار میکنی، روزانه چقدر در میآوری؟» گفتم؛ آقا روزی هشت تومن داداشم به من میدهد. گفتند؛ «غیر از این هشت تومن، درآمد دیگری هم داری؟» گفتم؛ نه آقا، یه وقتی اگر مسافری دهاتها ببریم، پولدار باشن، دو تومن، انعام میدهند. گفت؛ «بسیار خوب. پس همیشگی نیست؟» گفتم؛ نه آقا.

گفتند؛ «آسید حسین یک قرارداد مینویسیم برای شما. سه ماه اول، ماهی سیصد تومان، سه ماه دوم، ماهی سیصد و سی تومان. سه ماه سوم، ماهی سیصد و شصت تومان. نه ماه با هم کار میکنیم. اگر شما ما را مورد پسند قرار دادی و ما شما را مورد پسند واقع کردیم، آن وقت قرارداد بعدی را مینویسیم.»

بعد پرسیدند: از پدرت اجازه گرفتی؟

گفتم به بابا گفتم. همچین جواب دادند. و من هم گفتم دلم میخواهد بروم پیش آقای ارباب. دو دفعه گفتند؛ بسیار خوب. بسیار خوب. کاغذ دادند و گفتند بروید پیش آسید حسن راد، که اسم شما را ثبت کنند. از امروز کارمند شرکت ریسندگی هستی.  برگه را دادم به آقای راد و برگشتم دفتر. آقای تفضلی، دوتا سوئیچ از توی کشو میزش برداشت و به من داد. به حضورتان عرض کنم که مشغول شدم به رانندگی مخصوص آقای تفضلی و یا هرکسی که ایشان از طرف شرکت، دستور میدادند. از خرداد 1340 پیش ایشان، در شرکت ریسندگی بودم تا 1348 که بیرون آمدم و رفتم روی کامیون. تا آنجا که یادم میآید، چهار نفر رانندههای آقای تفضلی در شرکت بودند: احمدآقا شوفرپور، آقای علی اکبر کشکولی، این جانب و بعد هم آقای عباس پرورش.

  بسیاری مواقع، علاوه بر آقای تفضلی، آقایان هیات مدیره را به شرکت میآوردم. آقای حاج محمود کیهان، منزلش کاشان بود توی کوچه تمغاچیها، آقای حسین کیهان، پسر حاج آقا محمود، خانهاش تهران بود. خیابان پهلوی، نزدیک سینما رادیو سیتی. آقای حاج سید علی محمدیان با آقای حاج سید حسن محمدیان، کوچه صاحبقدم، باغی داشتند به نام باغ محمدیان، هر وقت از تهران میآمدند اینجا بودند. در تهران، خانه حاج سید علی، قلهک، خیابان دولت بود و حاج سید حسن، نیاوران خانه داشت. آقای حاج حسینعلی فرشچی خانهاش، تهران، میدان پاستور بود. خانه باغ بزرگی بود. خود آقای تفضلی هم، تهران منزلی داشت بعد از پل چوبی، در عشرت آباد، اگرچه بیشتر مواقع، دختر بزرگشان، توران خانم، تماس میگرفتند و میرفتیم منزل ایشان، میدان کاخ، خیابان ایتالیا، جنب بیمارستان میثاقیه.

هرکدام از اعضاء هیات مدیره را که میآوردم، بیشتر مواقع، یک هفته در کاشان بودند. اگر یک هفته، آقای کیهان میآمد، هفته دیگر آقای حاج سید حسن میآمد. هفته بعد، آقای حاج سید علی میآمد، هفته بعد، آقای حاج حسینعلی فرشچی، آقایان هیات مدیره همگی در کاشان میماندند و همراه واقعی شرکت بودند.

برنامه آقای تفضلی در تهران، مشخص بود. میرفتند بازار تهران، وضعیت قماش را ارزیابی میکردند. حجرهای داشتند در سرای بوعلی که آقای حسین نجفی، نماینده فروش کارخانجات ریسندگی، آنجا را اداره میکرد. به هرحال، یک روزشان مخصوص بازار بود. یک روز مخصوص وزارت صنایع، یک روز مخصوص اتاق بازرگانی، همه کارهاشان، حساب و کتاب داشت. بیشتر مواقع از کاشان، صبح خیلی زود حرکت میکردیم. بعد از قم، کنار قهوه خانهای که بسته بود، میایستادیم. سفره را روی کاپوت ماشین پهن میکردم. یک فلاسک آبجوش همراهمان بود، چای، نان و پنیر.  اگر نزدیک ظهر حرکت میکردیم، از منزل، برنج و خورشت و نانی در یک ظرف از این سه طبقههای فلزی میآوردند. و میگفتند برای خودت بیشتر بکش. خیلی کم خوراک بودند. 

درست یادم نیست سال 1344 یا 1346 بود؛ نمایشگاه آسیایی در تهران، در آن راسته، به ترتیب غرفه صنایع نفت بود. بعد غرفه شرکت ریسندگی کاشان، بعد غرفهی مخمل و حریر کاشان. همه کنار هم بود. خبر دادند که؛ « اعلیحضرت به غرفهی شرکت نفت تشریف فرما شدند. بعد از آن وارد غرفه شرکت ریسندگی میشوند.» آقای تفضلی، یک دستگاه از شعربافی قدیم، گذاشته بودند وسط غرفه و یک بافندهای هم پشت دستگاه بود که پارچه سنتی میبافت. از پارچههای مخمل کاشان هم، چندتا مبل درست کرده بودند و در غرفه بود. به اضافه نمونههای متنوعی از پارچههای شرکت. شاه و فرح، آجودان مخصوصش، سرلشکر کمال که اصالتن از اهالی منطقهی کاشان بود به اضافه دکتر علی امینی، نخست وزیر وقت و دکتر علی نقی عالیخانی، وزیر اقتصاد وقت، این پنج نفر وارد غرفه شدند.

من و آقای نجفی، مدیر فروش تهران، انتهای غرفه ایستاده بودیم. آقای تفضلی و آقای حسین کیهان، خوشآمد گفتند. شاه و فرح نشستند و بقیه ایستاده بودند. آقای تفضلی از دستگاه شعربافی و پیشینه کاشان گفتند و اضافه کردند به مساعدت پدر تاج دار، رضاشاه کبیر، ماشین آلات نساجی واردات شدند و گزارش وضعیت کارخانه را گفتند و اشاره به منسوجات متنوعی کردند که در شرکت بافته میشد. علینقی عالیخانی به سمع شاه رساند که اگر اعلیحضرت از نزدیک تشریف فرما بشوند، میبینند که آقای تفضلی، برای هزاران نفر از مردم کاشان تولید کار کردهاند. شاه از وضعیت راههای کاشان جویا شد و همان جا، مسئله ساخت فرودگاه هم برای کاشان مطرح شد.

 یک زمانی، رئیس اداره دارایی کاشان شخصی شد که گویا با فرح نسبتی داشت یا به هر نحو پارتی کلفتی داشت. این آقا که آمد، مالیات زیادی برای کارخانهها نوشت. گویا هم ریسندگی، هم مخمل و ابریشم. آقای ارباب مدیر آنجا هم بود. صبحها اکثر مواقع، از هشت تا دو، دفتر شرکت ریسندگی شمارهی یک و بعداز ظهرها از ساعت چهار تا ده، مخمل و ابریشم بود. آن روز که هشت صبح رفتیم ادارهی دارایی، ارباب رفتند توی اداره. ما هم پارک کردیم و رفتیم درِ دکان خشکپزی که آنجا بود، نشستیم. ساعت ده شد، یازده شد، دوازده شد، یک شد، آخرش ارباب پنج دقیقه به دو از اداره بیرون آمد.

هر وقت سرِ کلاهشان بالا بود، یعنی خوشحال بود و اگر سر کلاهشان، پایین بود، یعنی ناراحت بود. ایشان که آمد بیرون، دیدم که سرِ کلاهشان پایین است. درِ عقب را باز کردم و سوار شدند. رسیدیم سرِ خیابان دارایی، گفت؛ آسید حسین برو دست راست. پیچیدم راست، بعدتر از راست شرکت هم رد شدم. فکر کردم میخواهند بروند کارخانه شماره دو. نزدیکِ کارخانه شماره دو که رسیدیم، گفتند: برو تهران. نگاه به ساعت ماشین کردم، دیدم دقیقن ساعت دو است. گفت آسید حسین. گفتم بله. گفت ساعت چهار باید تهران باشیم. اگر چهار و پنج دقیقه باشد، ناراحت خواهم شد. ما جوان، ماشین هم آمریکایی، همیشه فول، باک پر از بنزین. دو ساعته تهران بودیم.

وارد که شدیم. گفتند؛ «برویم سرِ آب کرج» که الان بلوار کشاورز نامیده میشود. بیشتر بیابان بود. جایی گفتند نگهدار. یک ساختمان بزرگی بود. ارباب پیاده شد و زنگ خانه را زد و رفت تو. همیشه صبح که ارباب را میآوردم شرکت، در آبدارخانه صبحانه میخوردم. ارباب صبحانه را در خانه میخورد. تا ظهر، فقط دو سه تا چایی میخورد و یکی دو تا سیگار کنت میکشید. وقتی ارباب گفت؛ برو سمت تهران، نه صبحانه خورده بودم و طبیعتن نه ناهار. مدتی گذشت. خانمی آمد بیرون با یک سینی، یک لیوان چای، یک بشقاب شیرینی و میوهی فصل. یک ساعت بعد که آمد سینی را ببرد، تا نگاهش به سینی خالی افتاد، خندهاش گرفت. از گرسنگی، همه را خورده بودم. پرسیدم؛ «دخترخانم اینجا خانهی چه کسیست؟» خانه وزیرِ دارایی وقت بود. دو ساعت بعد ارباب آمد بیرون. سوار که شدند، گفتند؛ «آسید حسین شما ناهار خوردی؟» گفتم؛ «نه آقا.» گفتند؛ «کسی چیزی برایت آورد؟» گفتم؛« بله. یک سینی آوردند که شیرینی و میوه بود، خوردم.» گفتند؛ «خب برویم امیریه که برگردیم کاشان.» نزدیک میدان راهآهن، یک قنادی بود به اسم کامران یزدی که هنوز هم هست. همیشه ارباب از آنجا برای خانواده یا دیگران شیرینی میگرفت. نگه داشتیم و ارباب گفت؛ سه تا دو کیلو شیرینی بگیر. کنارِ قنادی هم ساندویچ فروشی هست. برای من یک ساندویچ مرغ بگیر و برای خودت هم هرچه خواستی. آقای تفضلی نوشابه نمیخورد. بعد هم سوار شدیم و یک راست آمدیم کاشان. وقتی حسینیهی سرسنگ پیادهشان کردم. گفتند؛ «فردا صبح یکی از این شیرینیها را میبری به خانه آقای فقیهی میدهی و یکی هم میبری خانهی آقای عون جزایری [فرماندار ماشان] میدهی. یک ساعت هم دیرتر میآیی.»

ساعت نُه شب، ماشین را گذاشتم دفتر کارخانه و با دوچرخه رفتم خانه. فردا هم طبق معمول، با دوچرخه برگشتم شرکت. وقتی رسیدم شرکت، آقای رمضانعلی نامی بود که گفت؛ «آقای تولیت، مستخدم رئیس دارایی، از صبح سراغت را میگیرد.» تا ماشین را روشن کنم که بروم آقا را بیاورم. این آقای تولیت آمد و پرسید؛ «دیروز ارباب را کجا بردی؟» من هرجا با آقای تفضلی میرفتم، به کسی چیزی نمیگفتم. گفتم؛« بردم خانهاشان.» دروغ هم نگفته بودم، ایشان را بلاخره به خانهاشان برده بودم. گفت؛ «نه، نمیشود.» پرسیدم؛ «چه شده؟» گفت؛ «دیشب وزیر دارایی از تهران زنگ زده که رئیس ما شبانه برود تهران.» مدتی بعد، یک نفر دیگر، رئیس دارایی کاشان شد.

یک روز، آقای تفضلی بنده را خواستند و گفتند؛ «آقای لاجوردیان با شما کار دارد. گفته با اتوبوس به تهران بروید.» اِکسپورت، سوار ماشین شدم و تهران، چهار راه مولوی پیاده شدم و رفتم بوذرجمهری، سرای حافظ، دفتر کار آقای لاجوردیانان. طبقهی سوم ساختمان دفتر کارشان بود. اطلاع دادند که رانندهی آقای تفضلی آمده. رفتم داخل و سلام کردم. آقای لاجوردیانان، یک حوالهای از کشوی میزشان بیرون آوردند و به من دادند. بلیط هواپیما را هم از قبل رزرو کرده بودند. گفتند؛ «که رانندهام، شما را به فرودگاه میرسانند.» رانندهی آقای لاجوردیانان هم، آسید حسین نامی بود بچه قمصر کاشان. ایشان رانندهی خانوادگی آقای لاجوردیان بود و خیلی به او اطمینان داشتند. گفتند؛ «همچین ساعتی هم فرودگاه آبادان پیاده میشوید. میروید خرمشهر، کمپانی ماشینهای آمریکایی.»

به همان نشانی رفتم خرمشهر، ماشینی نشان دادند و گفتند متعلق به آقای تفضلی است. پونتیاک پارزین 65 مشکی، تحویل ما دادند. شاید تا آن موقع، دهتایش هم توی ایران نبود. اولین سالهایی بود که ماشینهای کولردار آمده بود. آن پرسنلی که ماشین تحویل میداد به من گفت؛ «ماشین کولردار هم سوار شدهاید؟» گفتم؛ «نه. شورلت و دُج دِسِتو و پلیموت، اینها کولر نداره.» ترتیب روشن کردن کولر را یاد داد. نشستم پشتش و روشن کردم. آمدم گاراِژ کهنمویی در دیزلآباد. آنجا شب ماندم و صبح ساعت نه از خرمشهر حرکت کردم. برای اینکه ماشین آببندی شود، آرام آمدم و ساعت نه شب به تهران رسیدم. رفتم پارکینگ، فردا صبح هم ماشین را بردم خیابان وصال شیرازی، کمپانی پونتیاک برای سرویس اولیه. همان روز سرویس اولیه کردند. فردای آن روز ماشین را تحویل گرفتم و برگ ماشین را هم آقای اکبر لاجوردیان دادند که آوردم کاشان. نوشته بود؛ فروشنده شرکت پونتیاک، خریدار آقای حسن تفضلی، فرزند عبدالرحیم، شناسنامه 447 کاشان. در حقیقت، ماشین اهدایی آقای اکبر لاجوردیان و کارخانهی مخمل بود به آقای تفضلی.

وقتی آمدم کاشان، برگ ماشین را بردم دفتر. آقای تفضلی گفتند؛ «چی هست؟» گفتم؛ «این را آقای لاجوردیان دادند با یک ماشین که از خرمشهر تحویل گرفتم و آوردم.» ساعت دو بعدازظهر که ایشان از دفتر کارش میخواست برود خانه، ماشین را دید. گفتند بگذار گاراژ مهمانخانهی ریسندگی. با آن ماشین نرفت. با همان ماشین دِسِتو 59 که سوار میشدیم؛ رفتیم منزلشان. اهل تجمل نبودند و چندان اهمیتی هم نمیدادند.

ماشین پونتیاک پارزین مشکی اهدایی مدل 1965 آقای لاجوردیان بیشتر مواقع توی پارکینگ مهمانخانهی ریسندگی بود. وقتی آقای تفضلی میخواستند بروند دربار با آن ماشین مشکی میرفتند. آخر غیر از ماشین مشکی، ماشین دیگری اجازه ورود به کاخ نداشت. ماشین خود شاه یا مال وزرا یا مال بزرگانی که میرفتند کاخ، همه مشکی بود. ماشین شخصی خود آقای تفضلی یک شِورلت 57  بود که توی گاراژ مهمانخانه بود و سوئیجاش دست من بود. آقای تفضلی، وقتی با خانوادهاش میخواستند به تهران بروند با ماشین خودشان میرفتند. برای کار شرکت ریسندگی، با ماشینهای شرکت میرفتیم. خلاصه آن شورلت را از گاراژ در آوردم و ماشین پونتیاک را به جایش گذاشتم. آن شورلت را آوردم در دفتر کارخانه گذاشتم و شش ماه، یکسالی، آنجا خوابیده بود. یکی از تجار بازار تهران به نام الیاهو ایسانی یا ایسائی، فامیلیاش را درست یادم نیست. ایشان کلیمی بود و در سرای عباسآباد، حجره داشت و قماشهای کارخانه ریسندگی را میخرید و عمده فروش بود، ماشین را از آقای تفضلی خرید.

یک شب تهران، منزل داماد بزرگشان آقای رضوانی بودیم. حدود ساعت نه به سمت کاشان راه افتادیم و دوازده شب، نزدیک شرکت ریسندگی بودیم. آقای تفضلی گفتند؛ «آسید حسین؟» گفتم؛ «بله آقا.» گفتند؛ «آقای رضوانی، تشریف میبرند منزل آقای فقیهی.» وقتی پیچیدیم سمت منزل آقای فقیهی، آقای رضوانی گفتند؛ «آقای ارباب، شما میخواستین صبح، ساعت هشت، دفترتان باشی. اگر پنج صبح حرکت میکردیم، هشت اینجا بودیم. این سه ساعت نه بیخوابی میکشیدید، نه خسته میشدید.» این دو کلمه حرف را که زدند، آقای ارباب گفتند؛ «آقای رضوانی، آسید حسین که جوان است. من هم خستگیهای عالم به تنم باشد، نگاهم به دیوارهای کارخونه که میخورد؛ همهاش تمام میشود.»

 

نظرات کاربران