,,

فخریه، در سال‌های پرآشوب کارخانه استخدام می‌شود. روزهایی که رفته رفته، رنگ عوض می‌کند. کارخانه و شهر پر از رنگ می‌شود. رنگی که به هیچ رنگی نمی‌ماند.

روزهای دور از خانه

روزهای دور از خانه

هفتاد و دو ساعتی می‌شد که در کارخانه حبس شده بودم

هفتاد و دو ساعتی میشد که در کارخانه حبس شده بودم. نمیتوانستم بیایم بیرون. سر و صداهای مردم با صدای دستگاهها و توربینها در هم پیچیده بود. کارگرها جرات نداشتند از در ورودی میدان پانزده خرداد (کنونی) بیایند توی کارخانه. زد و خورد بود. خون بود و فحش. در خیابانهای شلوغ شدهی آن روزها، زن بود و مرد. نمیدانستم باید حواسم به خودم باشد، به پدر و مادرم و یا به توربینها. همهاش صدا بود. صدای زن و مرد. شبها به همراه صدا، تصویر هم بود. تصویر مردمی که دور میدان جمع شدهاند و سرگردانند، انگار میخواهند کاری بکنند و نمیدانند چه کاری بکنند؟ من هم نمیدانستم. استرس بود و ترس. من در جایی حبس بودم که هم برق کارخانه را تامین میکرد و هم سالیانی برق شهر را. همهجا تاریک بود. وهم بود و هراس.

مهندس دهدشتی میترسید که مردم از سر دیوارها بریزند توی کارخانه. دهدشتی گفته بود که توربینها نباید خاموش شود. من  مراقب توربینها بودم. توربینهایی که نباید خاموش میشد و از کار میافتاد. فضای آن روزها، فضای ضد سرمایهداری بود. میگفتند ارباب سرمایهدار است. من میگویم ارباب، آنها که معترض بودند نمیگفتند. میگفتند تفضلی. میگفتند چرا او دارد و ما نداریم؟ از کجا آورده؟

عدهای از کارگران کارخانه و عدهای بیرون از کارخانه فشار میآوردند. میگفتند کارخانه باید مال ما باشد. نامه، یادداشت و سخنرانیهای زیادی علیه سرمایهداری بود. میگفتند همهی کارخانهدارها میروند خارج، آنجا خونشان را عوض میکنند و میآیند. اینها خونشان انگلیسی است و باید ریخته شود. برای تفضلی هم همین حرفها بود. میگفتند برای همین است که سالی یکبار میروند خارج از کشور. بعد از آن دیدند که نه این خبرها نیست. نه ارباب را گرفتند و نه کتکش زدند و نه چیز دیگری. ارباب همان ارباب باقی ماند. پر صلابتتر بازگشت و مصممتر ادامه داد.

در تاریکی توربینخانه گاهی تصویر دهدشتی بود، گاهی تصویر خودم، گاهی تصویر موتورسوارن سبزپوش، گاهی صدای بوق. تفضلی را هم اگر دیده بودمش، لابد گاهی هم تصویر ارباب بود. دهدشتی آستین پیراهنش را بالا زده بود و پشت گوشش را میخاراند که گفته بود؛ «هرکاری میکنید نگذارید توربینها بخوابد.» نگران بود که بریزند و کارخانه را از بین ببرند. خراب کنند، چه بسا غارت. پشت دیوار شرکت کوچهای بود و یک دری هم آنجا بود که دهدشتی از آنجا برایمان غذا میفرستاد. کارخانه اول نیمه تعطیل شد و چند روز هم تعطیل ماند. تفضلی این روزها نبود، رفته بود تهران. شما فکرش را بکنید. خندهدار نیست؟ از یک مشت زمین کشاورزی کارخانهای بسازی به این بزرگی، حالا بیایند و بگویند چرا تو داری و ما نداریم؟

کمکم فضا آرامتر شد و من هم توانستم از شرکت بیایم بیرون. بعدها متوجه شدم کسانِ دیگری هم در آن روزها و در قسمتهای دیگر مانده بودند تا مراقب دستگاهها و کارخانه باشند. خیلیها نگران کارخانه بودند. روی تمام دیوارهای کارخانه نوشته بودند مرگ بر سرمایهدار. ما خجالت میکشیدیم از کنار این دیوارها رد شویم، خجالت میکشیدیم به دیوارهایی نگاه کنیم که مرگ را کنار و بر تفضلی نوشته بودند.

کارخانه دریا بود و کسی نمیتوانست با چهار تا سطل آبی که برمیدارد، آن را بخشکاند. در کارخانه قدم که میزدی، به یکی از سالنها که میرفتی، موقع تعویض شیفتها، حجم آدمهایی که میآمدند و میرفتند را که میدیدی، گمان نمیبردی که روزی با خاک یکسان شود. آن همه آدم، آن همه دستگاه، تصورش غیرممکن بود. هنوز که هنوز است سخت است که باور کنی دیگر نیست، دیگر کار نمیکند.

شرکت در روزهایی ویران شد که مشکلی نبود، همه چیز گل بود و گلستان. نه صدایی بود، نه اعتراضی و نه هیچ چیز دیگر. آن روزها که حقخواهی و فشار و زور بود، تفضلی هم بود و همه چیز کار میکرد. همه چیز و همه کس سرجای خودش بود. جوری بود که ما میگفتیم ساعت دارد عین کارخانهی ما کار میکند.

بعد از انقلاب دو تا حزب آمدند توی کارخانه و شروع کردند به رهبری کارگران. تفضلی نقش مهمی در کنترل کردن آنها داشت، میدانست چه کار کند. میدانست چطور گاهی به نعل بکوبد و گاهی به میخ. تمام بحرانها را به خوبی پشت سر گذاشت. سال 1362 به تمام کارگرهایی که خانه نداشتند، وام صد و پنجاه هزار تومانی میداد. وامهایی میداد که دو زار هم بهره نداشت. ما را صاحب خانه کرد. بودند کسانی که در تمام روزهای شلوغی فاتحهی کارخانه را میخواندند. تفضلی کاری کرد که هیچ کس فکرش را نمیکرد. چند سال بعد از ناآرامیها برای کارگران سالن ورزشی ساخت. گفت کارگران بروند و تفریح کنند.

تا سالهای دههی 1370 باز هم شرکت روی پای خودش بود. مواد اولیه داشت، زمین داشت. اما پس از آن، شروع کرد به ضعیف شدن. کسانی آمده بودند توی شرکت که باید همه کاره میشدند. کسی به کسی نبود. احترامهای سابق سر جایش نبود. فرقی میان کارگر و سرپرست و مدیر و غیر مدیر نبود. گاهی کارگری آمده بود که میتوانست مدیری را جابهجا کند. کسی دلش نمی‌‌سوخت. سال1380 زمزمهی خرابی کارخانه به گوش میرسید، آخرش هم خراب شد. گفتند ادارهی محیط زیست ایراد گرفته. گفتند نمیگذارند کارخانه در داخل شهر فعالیت کند. کارگاه بافندگی شمارهی چهار را خراب کردند. بافندگی شمارهی چهار، چشم کارخانه بود. دستگاههایش تمام اتوماتیک بود و پارچههای سه متر میبافتند. کارگاه شمارهی چهار روبهروی سینما بود. معضل بعضی از کارگران این بود که حالا کجا بخوابند. سالهای منتهی به دههی 1380 کارگران با خودشان پشهبند میآوردند. شامشان را که میخوردند، خوش و بِششان را که میکردند، میرفتند بالای پشت بام و با خیال راحت پشهبند میبستند و میخوابیدند. شبهایی بود که جلوی سینما شلوغ بود. مردم صف میبستند برای خرید بلیط و یا آنها که از سینما بیرون میآمدند دور هم جمع میشدند و حرف میزدند. کارگران از بالای پشت بام به مردم سنگ میزدند. صبح بلند میشدند و میرفتند خانههایشان. بعد از بافندگی شمارهی چهار، قسمتِ «کار پاککنی» را هم خراب کردند. همینطور خرابی و خرابی و خرابی.

دریایی که تفضلی ساخته بود را خشکاندند. دریایی که زمینش زیر پاهای کارگرانش میلرزید. و حالا امثال من که سی سال در این کارخانه کار کردیم، باید رویمان را برگردانیم و نبینیم که کجا کار کردهایم، کجا بودهایم و کجا هستیم.

 

نظرات کاربران