امینالله رشیدی، چندی از تابستانهای نوجوانیاش را در کارخانه ریسندگی و بافندگی کاشان گذرانده است

ریسندگی کاشان آئینهی عبرت دان!
کار ما در کارخانه یک هفته روزانه و هفته دیگر، شبانه بود
هان ای دل عبرتبین از دیده نظر کن هان
ریسندگی کاشان، آئینه ی عبرت دان
دستکاری عامدانه در اولین بیت قصیده معروف (ایوان مدائن) اثر طبع خاقانی شروانی که (ریسندگی کاشان) را بنا به مصلحتی، جایگزین (ایوان مدائن) کردهام!... البته با اجازه خود آقای قاآنی. بنده، امینالله رشیدی کاشانی، نویسنده، نقاش، شاعر، آهنگساز و خوانندهی رادیو تلویزیون ایران و مهمتر از همه! یکی از نخستین کارگران کارخانه ریسندگی کاشان، هر زمان که عازم شهر تاریخی کاشان، این وطن مألوف و محبوب میشوم و در بدو ورود به این شهر از میدان به اصطلاح مدخل کاشان ( این مکان قبلن در حدود 80،90 سال پیش به صورت یک اتاق، کومهای کاهگلی بیدر و پیکرِ چهار طاقی مانند به نام قوقونه بود. زیر یک درخت توت کهن و مسافرانی که عازم راوند و قم بودند، زیر سایهی آن درخت استراحت نموده و از میوهی آن نیز بهره میبردند.) میگذرم.
در ادامهی راه با ساختمان متاسفانه ویران شده و در واقع ماتمکدهی کارخانهی عظیم و تاریخی ریسندگی کاشان که روز و روزگاری نشان رونق و آبادی کاشان بود، روبهرو میشوم، ناگهان با سیل ویرانگرِ خاطرات شیرینی که از این کارخانه، این سمبل و نشانهی تمدن و پیشرفت اقتصادی این شهر دارم و با یاد بنیانگذار و مدیر آگاه و توانمندِ آن، ارباب حسن تفضلی، آه از دل برآورده و اشک از دیده میافشانم و بر روزگار خوش گذشته حسرت میبرم و بیاختیار به یاد کتاب چند هزار صفحهای مارسل پروست فرانسوی به نام «در جستجوی زمان از دست رفته» و به تعبیری «الحنین الی الاُوطان» (نالههای بازگشت به وطن) کتابی که از نظر آگاهان، سرآمد همهی داستانهای تاریخ ادبیات و هنرهاست، میافتم که یاد آن روزگاران و آن شخصیتهای نادر، به خیر باد.
نگارنده در یکی از روزهای بهار 1312 شمسی به عزم قدم زدن و هواخوری، از خانهی خود واقع در محلهی میدان کهنه کاشان، چسبیده به محله پنجهشاه بیرون شده و طبق قرار قبلی با دو سه نفر از همشاگردیهای دبستان شاهپور آنزمان عازم تنها خیابان و گردشگاه کاشان، یعنی خیابان چهارباغ خیابان پهلوی قبلی و نمیدانم خیابان فعلی 12 یا 22 بهمن، به جولان درآمدیم. این خیابان از قدیمالایام به نام چهار باغ و همانند چهارباغ اصفهان دارای چهار ردیف درخت بوده و شاهد ما در این مقوله کتاب (کاشانهی دانش) تألیف حسین پرتو بیضائی، دایی نویسنده است که این مطلب را بارها در محافل ادبی از ایشان شنیدهام. این کتاب تحقیقی و ادبی در هزار و چند صد صفحه محتوی تاریخ کاشان و آثار شعرای آن سامان از صدر اسلام تا امروز است که متاسفانه مرگ زودهنگام پرتو در شصت سالگی، فرصت اتمام چاپ آن را نداد و بنده از منابع موثق شنیدهام که کتاب مذکور در کتابخانهی مجلس شورای ملی ایران، محفوظ و مضبوط است.
باری در آن روز که از آن یاد کردم، ضمن گردش در خیابان چهارباغ کاشان، زمانی که به انتهای آن، یعنی همان «قوقونه» نزدیک شدیم ناگهان در نهایت تعجب، با انبوهی از تیرآهنهای بلند و قطور، نهاده شده در میدانی وسیع روبهرو شدیم و نمیدانستیم که این اشیای غریب و ناشناخته با چه هدف و منظوری در اینجا گردآوری و تلانبار شده است و در آنحال حس کنجکاویمان تحریک شده و از چند نفر مامور و کارگرانی که در اطراف و میان آنها پرسه میزدند، سوال کردیم که: آقا، این اشیاء ناشناخته با آن هیاکل عجیب و غریب و سنگین چیست؟... آنها در پاسخ ما چنین گفتند: «نام اینها تیرآهن و سایر مصالح ساختمانی است که به منظور احداث کارخانه ریسندگی کاشان آورده شده و در این مکان جای گرفته است.»
چندی بعد، اولین شغل و کارم، کار در کارخانه ریسندگی کاشان بود و این افتخار نصیبم شد که جزء طبقهی زحمتکش جامعه، یعنی کارگر به حساب آیم و درآمد مختصرم در زندگی همراه با کدّ یمین و عرق جبین باشد.
نوع کار من و کودکان همسن و سال من در کارخانهی ریسندگی کاشان، پیوند و گره زدن نخهایی بود که از انبوه پنبههای نصب شده در قسمت فوقانی دستگاههای عظیم ریسندگی با سر و صدای زیاد به صورت رشتههای نخ درآمده و به دور دوکهای قرقرهمانند میچرخید که در مرحلهی بعد نخها را تبدیل به پارچههای مختلف نمایند.
کار ما در کارخانه یک هفته روزانه و هفته دیگر، شبانه بود. 12 ساعت روز و 12 ساعت شب. دستمزدمان هم در هفت روز در مجموع یازده ریال و در هفت شب سیزده ریال بود. بدین صورت که در آخر هفته ما به حسابداری کارخانه مراجعه و ارقام یاد شده را دریافت میکردیم. پس از آن با کودکان همکارخانهای وارد بازار کاشان شده و با آن مبلغ دریافتی، دو سه کاسه پالوده که محتویات آن رشتههای نشاسته توأم با شیرهی انگور بود نوش جان می نمودیم. بلافاصله وارد دکان کبابی شده و دو سه سیخ کباب کوبیده با نان سنگک تازه که عطر مطبوع آن فضای بازار کاشان را پُر میکرد، دلی از عزا درمیآوردیم و شاد و شنگول به خانه میرفتیم. روز بعد آنچه را که از آن دستمزد کلان! بجا مانده بود، طبق آموختههای اخلاقی و دینی برای برخی از افراد فامیل دستتنگتر از خودمان در نظر گرفته و آن را پنهانی و بدون تظاهر به ایشان تقدیم مینمودیم و بدینسان بود که ما کودکانِ کارِ دیروز برخلاف (البته) برخی از کودکان نازپرورد امروز، در کورهی تفتان زمان آبدیده و برای زندگی آینده آماده میشدیم.
زمانی که در سن بیست سالگی از کاشان به تهران، این شهر هزار رنگ و هزار آوا نقل مکان نمودم. با الفت و علاقهای که به طوری طبیعی یا به تعبیری، مادرزادی به ادبیات داشتم، در محافل و انجمنهای ادبی شرکت میکردم و به تدریج با کتابهایی که مربوط به تاریخ ادبیات ایران و جهان، تألیف بزرگ نویسندگانی امثال ادوارد براون انگلیسی و از نوع ایرانی آن، جنابان ذبیحالله صفا، عباس اقبال آشتیانی، دکتر باستانی پاریزی بود... آشنا شدم و آن زمان، یعنی دههی بیست مصادف بود با افول پهلوی اول و پایان جنگ جهانی دوم -1325 خورشیدی و 1945 فرنگی! برپایی احزاب سیاسی در ایران و تظاهرات و مونستراسیونهای حزب چپگرای توده به اوج میرسید. آشنایی با سرگذشت و فعالیتهای سیاسی این حزب و شاعران و نویسندگانِ طرفدار آن که یکی از آنها ابوالقاسم لاهوتی، یک نظامی اهل کرمانشاه بود با این دو بیت شعر از ایشان که بنده در صفحه 275 کتاب عطر گیسو، خاطرهها و نغمهها خطاب به طبقهی کارگر آوردهام:
به دو دست آبلهدار تو، که به جز دو بازوی کار تو
نبوَد معاون و یارِ تو، نه خدا، نه شیخ، نه پادشا
هله خیز و عزم نیرو کن، تو خدا هر آنچه نکرد، کن
بکُش و ز جامعه طرد کن، همه مفتخوار درنده را
که صد البته امثال اینگونه اشعار در فضای ملتهب آن روزها برای جوانانی بیتجربه اما انقلابی که کلهشان بوی قورمه سبزی میداد، بسیار دلانگیز و دلنشین بود و به خود میبالیدند و البته بنده هم که زمانی جزء طبقه کارگر بودهام!... و حالا سرگذشت غمانگیز گویندهی این شعر و بسیاری اشعار دیگر ایشان و نیز جریان کمونیستی چپ برخاسته از گردانندگان اتحاد جماهیر شوروی و سران آن دچار چه سرنوشتی شد و تحولات تدریجی تاریخ چگونه فرضیه و تئوری کسانی را که داعیهی فرمانروایی بر جهان داشتند و به مانند گروه مزدکیانِ دوران انوشیروان عادل!! که کلیهی اموال و داراییهای موجود در کرهی ارض را به طور تساوی متعلق به همه ساکنان جهان میدانستند، دگرگون کرد و سرانجام سلطهی ناگزیر سرمایهداری را حتا در رژیمهای اشتراکی دو اَبَرقدرت جهانی یعنی شوروی و چین برقرار نمود. به دیده عبرت بنگریم و با گوش هوش به این تک بیت والاترین حکیم و شاعر همهی دوران، سعدی شیرازی، توجه کنیم:
آنچه دیدی برقرار خود نماند
و آنچه بینی هم نماند برقرار
و اما برگردم به کارخانه ریسندگی. آنچه لازم به یادآوری است، مهربانیها و خوشرفتاریهای سرپرستان و بازرسان کارخانه نسبت به کودکان بود که آنان در موقع سرکشی و نظارت در کار، هر زمان که ما را در کار شبانه و خوابآلود میدیدند، با مهربانی و همان لهجهی شیرین کاشانی اشاره میکردند که: «بُرُو، بُرُو جونِم، نیم ساعت بخواب و خسّگیتو درکن، اووَخ برگرد.» من هیچگاه رفتار انسانی و مهربانانهی آن نیکمردان را فراموش نخواهم کرد. نام برخی از ایشان را بعد از 85 سال به خاطر دارم« آقایان وکیل، ناظم، راد، رجائی، والی ...»
گاهگاهی به این فکر اندر میشوم و به خاطر میآورم که روز و روزگاری درب ورودی این کارخانه با آن تابلوی چشمافسا نصب شده در سردَرِ آن چه بیا و برو و عظمت و کرّ و فرّی داشت و چه مایه کامیونهای لبالب از مواد اولیه از این در وارد فضای گسترده کارخانه شده و کامیونهای متعدد دیگر، لبریز از محصولات ممتاز آن از آنجا خارج میشدند. در این حال و احوال و یادآوری خاطرات خوش و پرنشاطی که از کاشان آن روزها داشتم؛ ناگهان این غزل جادویی و جاودانی حافظ در خاطرم نقش بست:
یاد باد آنکه سر کوی تواَم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل چو از پیرِ خرد نقل معانی میجست
عشق میگفت بهشرح آنچه بر او مشکل بود
آه از این جور و تظلم که در این دامگه است
وای از آن عیش و تنعم که در آن محفل بود...
اینک ماییم و جای خالی یکی از عظیمترین و مشهورترین کارخانههای کاشان، در ویرانهای غمانگیز و حسرتزا و این سوال که: امکان ساختن ماکتی افتخارآمیز از آن کارخانه با تصاویری از بخشهای مختلف آن و همچنین مدیران و کارمندان لایق و مدبر و پرشور و حالشان وجود دارد که آنها را با افتخار و سربلندی در موزهها یا نهادهای فرهنگی و اجتماعی کاشان به معرض نمایش و تحسین و عبرت بینندگان به خصوص نسل جوان قرار دهیم؟
نظرات کاربران