,,

سفر پناهگاهی است برای گریز از زندگی ملال‌زده‌ی امروز، ماندن در آپارتمان‌های هم‌شکل، کار کردن پشت میزهای هم‌قواره و سنگین شدن با غذاهای نیمه‌آماده. راهی برای رهایی از گم شدن در دودآلودی بی‌درکجایی به نام کلان‌شهر.

سفر به باغ چندسالگی

سفر به باغ چندسالگی

خانه به دوشی، برای همه «جبر» نیست. گاهی هم «انتخاب» است

خانه به دوشی، برای همه «جبر» نیست. گاهی هم «انتخاب» است. کسانی هم هستند که در گذر از عادات مرسوم و سرنوشت کالایی و محتومِ دنیای امروز به سفر پناه می‌برند. مسافر به معنی کسی که اسباب زندگی چندانی ندارد و شب در هر کجا که رسید می‌خوابد. شاید چند روزی همان‌جا مکث ‌کند و یا با طلوع آفتاب به سفرش در مسیری دیگر ادامه ‌دهد. سفر پناهگاهی است برای گریز از زندگی ملال‌زده‌ی امروز، ماندن در آپارتمان‌های هم‌شکل، کار کردن پشت میزهای هم‌قواره و سنگین شدن با غذاهای نیمه‌آماده. راهی برای رهایی از گم شدن در دودآلودی بی‌درکجایی به نام کلان‌شهر. در دنیای ماشینی امروز، غربت یک احساس همگانی است. غربت، دل‌زدگی و ملال. کسانی که تصمیم می‌گیرند بر امر ملال بشورند نظم موجود و تحمیل‌شده را بر هم می‌ریزند و راه دیگری را انتخاب می‌کنند.
مهدی و منیژه زوجی‌اند که سال‌ها در سفر زندگی کرده‌اند، تجربه‌ی دوچرخه‌سواری و سرکردن طولانی‌مدت در چادر را دارند. چند سال هم در ماشینی که با آن به سفر می‌رفتند زندگی کردند. زمانی که جاده‌ها بسته شد و مردمِ ترسیده‌ی روستاها تلِ خاک و درخت و مانع جلوی راه‌ها گذاشتند و مسافر و غریبه‌ را به شهر و روستایشان راه ندادند، آن‌ها هم به اجبارِ همه‌گیریِ کرونا به مزرعه‌شان در نیاسر برگشتند که خان‌های ساده و سنگی دارد.
اول‌بار که دیدمشان پاییز بود. هوا تازه سرد شده بود. منیژه را در آستانه‌ی در بلند چوبی خانه یادم است با شال بافتنی بر دوشش. زنی زیبا و امیدوار. تاجیک‌ها به زن باردار، «امیدوار» می‌گویند. آمده بودند نیاسر کوتاه‌مدت بمانند و تا سرما زور‌آور نشده راه بیفتند سمت هوایِ گرمِ جنوب. قرار بود بچه‌شان در جزیره‌ی قشم، لب ساحل دریا به دنیا بیاید.
این‌ها را منیژه با اعتمادبه‌نفسِ زنی که مردی دوستش دارد برایم گفت. ماشینشان، خانه‌شان بود.‌ چند سالی بود که همه‌ی وسایل خانه و زندگی را فروخته بودند تا به سفر بروند. شنیده بودیم که اهل کوه و دوچرخه‌اند. در طبیعت زندگی می‌کنند. کارشان فروش محصولات ارگانیکی بود که خودشان تولید می‌کردند، ما (خانواده سه‌نفره‌ی ما) دورِ ماشینِ استیشن ونی که خانه‌شان شده بود می‌چرخیدیم و مهدی طبقه‌ها و جزییات خانه‌ی متحرک را نشانمان می‌داد. صندلی‌ها را برداشته بودند و پشت ماشین به قواره‌ی دو نفر برای نشستن و خوابیدن جا داشت. با قفسه‌هایی برای کتاب و جامدادی. کلِ یک زندگی جمع‌و‌جور و خوش‌رنگ.
شب شد. خانه‌ی سنگی به تیر برقی وصل نبود. تاریکی با روشنایی پی‌سوز و چراغ گردسوز کم شد.‌ نورِ کم به سایه‌‌ها جان داد. آن شب در تاریکی، دیدنی‌های بسیار دیدم. برق چشم‌ها، نقش‌های پرده‌ی گلدوزی و شعفِ آمدن مسافر کوچک در راه. خشکه‌ی درخت توت در بخاریِ هیزمی تیز می‌‌سوخت و صدا می‌کرد و آب را برای چای جوش می‌آورد. شب خوبی را در خانه‌ی مهدی منیژه به یاد دارم. زمستان در پیش بود و آن‌ها مشغول جمع کردن و رفتن سمت جای گرم بودند تا به فصل گل سرخ برگردند.
بهار که شد با بچه و ماشین بزرگ‌تری برگشتند. هر روز کار داشتند. بیش‌تر از زنبورها حتا. مشغول آماده کردن خانمانِ بزرگ‌تر برای پشتِ ماشینِ باری بودند. هر روزی که سر می‌زدیم، به کار ساختن بودند. مهدی بود و اره و چوب و مُقار و پیچ. خانه‌ی چوبی می‌ساخت برای پشت کامیونت. خانه‌ای مجهزتر با اتاق و کمد و حمام و آشپزخانه‌ی سفری. خانه‌ای لامکان که ببرد به هرجایی که دلش خواست.‌ منیژه کار خانه و مزرعه به کنار، نگه‌داری طفل و تهیه‌ی غذا، که ترجیحا گیاهی باشد، و تبلیغ و فروش محصولات در صفحه‌ی مجازی را برعهده داشت. گاهی هم دم چشمه‌ی بالادست یا دشت‌های پایین، خانواده‌ی سه‌نفره‌ی آن‌ها را می‌دیدم که دوچرخه‌سواری می‌کنند، در سایه‌ی درختی کتاب می‌خوانند. غروب‌ها برای حرف زدن با ما و همسایه‌ای که آمده کنار آتشی و خوش‌تر شب‌هایی که رفیقی با کاروانِ سفیدی از راه برسد و ساز و گفت‌وگو کنار آتش.‌ حرف زدن با آدم‌هایی که در سفر زندگی می‌کنند تصور معمول از زندگی را می‌شکافد.‌ زندگی ملال‌انگیز تکراری ترک برمی‌دارد و رخنه‌ای به سمت جهان دیگر باز می‌شود؛ جهانی این زمانی.‌ کشف عطر و طعمِ دمنوش یک گیاه کوهی، ماجرایی از یک‌جاده‌ی فرعی، تن شستن به آب‌هایی که از قیانوس هند گذشته تا به ساحل قشم برسد، شنا در آب دریا به وقتِ طلوع، پیدا شدن یک گونی پر از نارگیل آفریقایی که امواج به ساحل آورده یا سر‌رسیدن قایق‌های کوچک صیادانِ میگو به وقت ناهار.‌ در این مدل زندگی برای برآوردن نیازهای اولیه تلاش می‌کنی ولی در عوض هنوز چشم‌ها به همه‌ی امور عادت نکرده و دچار کوری نشده است. هر روز ندیده‌های زیادی برای دیدن هست و فرصت پرسش از خود و هستی.
دور شدن و جدا ماندن از تعلقات و زندگی معمول در تاریخ ما هم سبقه داشته، و اغلب شامل زندگی درویش‌گونه است که نمود ریاضت و پارسایی و بی‌نیازی از دنیاست و به تارکان دنیا و اهل نظر منتسب است. نوعِ زندگی مهدی و منیژه دیگر آن سودای تاریخی را ندارد. هر چند به جهانِ زیبایی‌های والا نزدیک‌تر می‌شود، اما برگشت به گذشته در کار نیست. بلکه با وصل کردن اکنون به گذشته، به زمان حال، غنا و قوت بیش‌تری بخشیده می‌شود که خود فهم و لمس کامل‌تری از زندگی در اکنون است.
چشم‌چشم کردن توی تاریکی و دیدنِ نورِ سرخِ کم‌جانِ فانوس در دامنه، حظِ کشف و لمس را به دنبال دارد.‌ زندگی در دامنه‌ی کوهِ روبه‌رو جریان دارد. تازگی‌ها چند صد متری بالاتر و در پشتِ مزرعه‌یِ آن‌ها یک پزشک وسطِ شیبِ کوه، خانه‌باغی سر پا کرده. شب‌های تعطیل چراغ‌های انبوه این خانه از سرِ شب تا صبح روشن‌اند.
اسمش را گذاشته‌ایم «کبابیِ دکتر». خانه‌ی دکتر مدلِ خانه‌ی اغلب داراترها، ساختمانی بزرگ و بلندمرتبه و درخشان است با حیاط طبقه در طبقه تا پایین کوه با تیرک‌های عَلَم شده و چراغ‌های رنگی سبز و قرمز و آبی و سفید. مثل همان‌ها که قدیم، کبابی‌های لب جاده، برای جلب مشتری روشن‌ می‌کردند. بررسی تفاوت‌هایِ میانِ دو خانه‌ای که دوشادوش هم در دامنه‌ی کوه ساخته شده‌اند، بیانگر دو نوع شیوه و کنش زندگی است.
کنترل همه‌ی عناصر طبیعت با روشن نگه‌داشتن تمامی شب، در مقابل تاریک ماندن در شب در کنار کوه و درخت و ماه و گله و باد. سرگذشت مهدی منیژه را مستقیم از روایت خودشان می‌خوانید. این گفت‌وگو در صبحی روشن به وقت نان پختن، پای تنور ثبت و ضبط شده است. مهدی منیژه در فضای مجازی در اینستاگرام با صفحه‌ی «mehdimanijeh@» حضور دارند. در پُست‌هایشان جزییات بیش‌تری از سفرهای این سال‌ها و تجربه‌ها و دیده و شنیده‌هایشان گذاشته‌اند که می‌شود سر صبر خواند و تماشا کرد.

منیژه: چشم که باز کردم توی خانه‌ی حیاط‌دار زندگی کردم، خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم توی تهران هم همین‌طور است. خانه از نظر من حیاط و حوض و اتاق‌های تو در توست با یک آشپزخانه‌ی کاملا جدا. تابستان‌ها، زیر آسمان خوابیدن و توالتِ تهِ حیاط رفتن؛ خانه غیر از این‌ها نبود. پدرم اهل سفر بود. می‌خواست که یک‌جا نمانیم. دوران بچگی هم که خانه‌ی مادربزرگم می‌رفتیم رویام این بود که کاش خانه‌مان آن‌قدر دور بود که راهمان کلی طول می‌کشید. نمی‌خواستم سریع برسم. توی راه بودن، در حرکت بودن برایم جالب بود. نمی‌خواستم یک‌جا بمانم. تا این‌که با مهدی ازدواج کردم. پیدا کردنِ خانه توی تهران خیلی سخت بود. گران بود. چون آپارتمان به‌نسبت ارزان‌تر بود، به‌خاطر شرایطِ مالیِ اولِ ازدواج مجبور شدیم آپارتمان اجاره کنیم. بماند که توی این ده ماه، یک ماه هم توش نماندیم. مهدی هم توی باغ بزرگ شده بود. تو آپارتمان داشتیم دیوانه می‌شدیم، تجربه‌ی آپارتمان‌نشینی نداشتیم. گفتیم حالا که شرایط خانه داشتن توی تهران را نداریم و راستش هم خیلی دوست نداشتیم تو شهر زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم به یک روستا برویم و نیاسر را برای زندگی انتخاب کردیم و آمدیم نیاسر. یک خانه‌ی حیاط‌دار پیدا کردیم و داخل حیاط کِشت‌و‌کار می‌کردیم. ولی خانه امروزی بود. آشپزخانه سرهمِ هال و حمام توی ساختمان و کاشی‌کاری... . همسایه‌مان یک خانه‌ی قدیمی داشت، گفتیم برویم آن‌جا. اجاره‌اش کردیم. خیلی خراب بود و سقفش داشت می‌ریخت. اتاق‌هاش پر از خاک شده بود. صاحب‌خانه گفت من این را به شما مثلا 150 هزار تومان می‌دهم، بدون هیچ هزینه‌‌ای. یعنی اگر می‌خواهید این‌جا بنشینید هرچه خرجِ خانه کردید با خودتان است. که ما درستش کردیم و سقف را برداشتیم و دیوارها را درست کردیم و تو یک خانه‌ی کامل روستایی شروع کردیم به زندگی کردن. با این‌که روستا آمده بودیم و آب و هوا و مناظر خوبی داشتیم ولی در همه‌ی آن چند سالِ‌ خانه ‌تعمیرکردن هم بیش‌تر تو سفر بودیم. پس خانه برای ما به معنای تعلق داشتن به جایی و ساکن شدن نبود، اولش پیکان‌وانت داشتیم که با همان سفر می‌کردیم و پشتِ آن می‌خوابیدیم. خانه‌ی ما همان ماشین بود و همه‌جا انگار حیاطِ خانه‌ات است. یک فصل دریا حیاطت است، یک فصل کویر، و یک فصل هم جنگل. محدودیتی نداشتیم. بعد از پیکان‌وانت، ون گرفتیم. صندلی‌ها را برداشتیم و باز شکل خانه فرق کرد و برای ما پشت ون شد خانه. جای خواب و کمد لباس درست کردیم و ون دیگر شمایل خانه هم گرفته بود. البته همه‌ی فعالیت‌ها بیرون بود، ورزش، دوچرخه، زندگی، توی بازار قدم زدن و با افراد مختلف معاشرت داشتن؛ ما یک دریا حیاط داشتیم برای نشستن و لذت بردن. فقط برای خواب بود که می‌رفتیم توی ون و می‌خوابیدیم. تجربه‌ی جالبی بود. بعد گفتیم اگر بخواهیم بدون هیچ سقفی با هم زندگی کنیم چه جوری می‌شود؟ یعنی حتا ماشین هم نباشد! تصمیم گرفتیم با دوچرخه برویم سفر و اصلا خانه اجاره نکنیم و فقط چادر داشته باشیم. از شیراز راه افتادیم و رفتیم تا بندرعباس. هزار و چهارصد کیلومتر رکاب زدیم. در طول این دوران یادم نمی‌آید شبی خانه اجاره کرده باشیم، حتا برای حمام و این‌ها. چون جنوب کشور رفته بودیم که اهل تسنن هستند، مسجدهاشان دوش داشت. برای حمام آن‌جا می‌رفتیم و یا اگر آبی یا برکه‌ای توی راه بود همان‌جوری حمام می‌کردیم. خانه برای ما شده بود چادر، دو دست لباس و یک قابلمه و نفری یک ظرف برای غذا و لیوان؛ این شده بود خانه‌ی ما. بعد از آن سفر بود که فهمیدم چقدر وسایل الکی داریم. چرا فکر می‌کنیم بزرگ بودنِ خانه مهم است؟ این همه وسایلی که جمع کرده بودیم، برایم بی‌معنی شد. یک ماه و نیمی شده بود و با کم‌ترین امکانات توی چادر زندگی می‌کردیم.
مهدی: من ملایر به دنیا آمدم. پدرم توی روستا باغ انگور داشت. بهار که می‌شد، می‌رفت آن‌جا. تا ده، دوازده سالگی مدرسه‌ که تعطیل می‌شد می‌رفتم پیش پدرم. پیشش بودم تا آخر هفته‌ها که با دعوا و کتک من را برمی‌داشتند و می‌بردند برای نظافت و حمام و دوباره شنبه، یکشنبه فرار می‌کردم سمت باغ. بزرگ‌تر که شدم، پدرم تابستان‌ها من را سر یک کاری می‌گذاشت مثلِ دوچرخه‌سازی و تعمیر لوازم الکتریکی و ...، تا موقعی که خانه‌مان رفت «درکه». بابام به همسایه‌مان گفت که می‌خواهم پسرم را دو سه ماهِ تابستان پیش یک آدم مطمئن بگذارم. ایشان هم ما را برد پیش آقا بهمن. راه افتادیم و رفتیم وسط کوه، از مسیر کوه‌نوردی خارج شدیم و رفتیم بالاتر که دوتا سگ شروع کردند به سر و صدا کردن. یک ترسی از سگ‌ها تو دلم ریخته بود که یکهو دیدم پیرمردی آن میان درخت آب می‌دهد. سال 79 بود. اول‌بار آن‌جا بود که یکی را دیدم که بدون برق و با یک‌سری امکانات اولیه زندگی می‌کرد. هم عجیب و غریب بود و هم رویایی. قبول کردم پیشش بمانم. چهارده سالم بود. آقا بهمن شبیه بابابزرگم بود. با این‌که آن‌جا کارهای فیزیکی سختی داشت ولی تا سال 84، که رفتم سربازی، هر موقع که وقت خالی داشتم پیشش می‌رفتم و نتیجه‌اش هم شده تجربه و زندگیِ همین مدلی که الان داریم... الگویی‌ست که از زندگی آقای مخبر برداشتیم. یک زندگی طبیعی و سالم، حالا چه در سفر باشیم یا ساکن جایی، الویت‌ها همان است. وقتی امکانش را دارید چرا سفر نکنید؟ اگر مثلا این‌جا برق نداریم توی سفر هم همین است. اگر یخچال نداریم توی سفر هم همین است. چه در سفر و چه در ماندن اولویت‌های خودمان را داریم؛ مثل نان پختن. ما با دوچرخه هم که سفر می‌کردیم آرد می‌بردیم که گاهی خودمان نان بپزیم. چون مهم است که چه نانی بخوریم. گاهی هم دلستر و چیپس می‌خوریم، این‌جور ترسی نداریم که این‌ها دشمنِ زیست است. ولی این‌جور تنقلات اولویت زندگیمان نیست. اولویت این است که غذای درجه یک تولید کنیم. تا جایی که امکان دارد فریزری نباشد. اگر نان هست آردش سبوس‌دار باشد.
جایی هم که می‌رویم متناسب با فصل است، زمستان‌ها می‌رویم جای گرم، تابستان‌ها می‌رویم جای سرد مثل آذربایجان. فلسفه‌ای هست که بهش معتقدم ولی هنوز نتوانستم کامل انجامش بدهم. این است که شما هر چقدر که اثاثیه و متعلقات داشته باشی، بیش‌تر هم برده‌اش می‌شوی.
منیژه: راستش توی سفر با دوچرخه بود که نگاه من خیلی عوض شد و زندگی برایم تغییر کرد. بعد از آن سفر تصمیم گرفتیم هرچی وسایل داریم و نداریم بفروشیم. بعدش سه چهار ماه هم با ون رفتیم که ببینیم امکان دارد تمام وسایل زندگی همان یک ماشین بشود؛ شد. فهمیدیم داشتن این همه وسیله اشتباه است. یخچال و لباسشویی و هر چی را فکر کنید فروختم و یک تعداد کمی را گذاشتم بماند که متوجه شدم باردارم. انگار توی چالش افتاده باشیم. درست وقتی که تصمیم گرفته بودیم خانه نداشته باشیم و وسایل را هم فروخته و کارمان را هم تعطیل کرده بودیم و گفتیم یک مدت خانه‌به‌دوشی را تجربه کنیم. حالا آمدنِ بچه! اولش مستاصل شدیم. حالا شرایطمان چه‌طور می‌شود؟ روال طبیعت هم این‌طور است که برای داشتنِ بچه به مسکن و خانه احتااج داری؛ باید یک‌جا بنشینی، مگر می‌شود باردار باشی و سفر بروی. ولی دیگر این تصمیم را گرفته بودیم و این بچه هم دقیقا وسط تصمیم ما آمد. پس ما باید این راه را با هم برویم. طیِ آن سال‌ها زمینی در نیاسر گرفته و خرجش کرده بودیم، ولی خانه‌ای به این شکل که الان است، آماده نشده بود. وسایل اضافی را ریختیم توی اتاقی که روی همان زمین ساخته بودیم و باوجودِ بارداری‌ام رفتیم سفر. خانه‌ی من شد همان حیاطی که هرجایی دلم می‌خواهد باشد، هر روز با هر هوایی که خودم انتخاب می‌کنم، نه این‌که مجبور باشم یک‌جا بمانم. تمام بارداری‌ام را توی طبیعت بودم و همه‌چیز هم خیلی عالی بود. توی بهترین آب‌ها شنا کردم و بهترین چیزها برایم مهیا بود. تولد بچه‌مان به فصل سرما خورد. آمدیم نیاسر یک‌سِری وسایل بچه را تهیه کردیم و ریختیم توی ماشین و دوباره رفتیم. برای زمستان حساب کرده بودم که به جنوب برسیم و بچه را آن‌جا به‌دنیا بیاورم. رسیدیم قشم و بچه هم دی‌ماه به دنیا آمد و باز رفتیم توی ماشین، لب دریا و تا دو ماه من لب دریا بودم. آن موقع فهمیدم توی سخت‌ترین شرایط، زندگی را مزه‌مزه می‌کنی و می‌فهمی. برای یک زن تولد بچه و نگه‌داری نوزاد، شرایط ویژه‌ای است، ولی ما با این شرایط ساحل تو خلیج فارس کمپ کردیم و همه‌چیز عالی بود.
مهدی: طی سال‌های سفر، خیلی از آدم‌ها اولین سوالشان این است که شما پول از کجا می‌آورید. من می‌گویم وقتی تو بیایی توی طبیعت، طبیعت به تو یاد می‌دهد پولت را از کجا بیاوری. قبل از این‌که ما تصمیم بگیریم و بزنیم به جاده یک مغازه‌ی نانوایی توی «درکه» داشتیم که درآمد خوبی هم داشت. روزی که تصمیم گرفتیم نانوایی را تعطیل کنیم هیچ پس‌اندازی نداشتیم. یعنی این‌جور نبود که فکر کنیم مثلا این‌قدر پول داریم و تا دو سال جواب مخارج ما را می‌دهد. با همه‌ی مشتری‌ها، که اغلب دوستمان شده بودند، خداحافظی کردیم و گفتیم آقا ما این مدت کارِ خوراک کردیم و حالا تصمیم گرفتیم برویم سفر. مغازه‌ی نانوایی تعطیل شد و فکرش را هم نکرده بودیم که از این به بعد می‌توانیم اینترنتی نان بفروشیم و باز با مشتری‌های قبلی کار کنیم. اولین ایده‌ برای درآوردن خرج سفر این بود که یک‌سِری چیزهای دستی تولید کنیم. منیژه با نقاشی کشیدن و کارهای هنری، من با تراشیدن چوب و چیزی ساختن. می‌توانستیم در بدترین شرایط خرجِ خورد و خوراکِ خودمان را دربیاوریم. به کارهای ساده برای کسب درآمد فکر کردیم. گفتیم سوغاتی‌های هر شهری را بگیریم و ببریم یک شهر دیگر بفروشم. گفتیم دیگر تهِ تهش یک قابلمه می‌گذاریم روی آتش و یک آش محلی درست می‌کنیم. چون راستش درآمد مسئله و دغدغه‌ی ما نبود. گفتیم نهایتش پولمان که تمام شد یکی دو هفته همان‌جایی که رسیدیم یک کارهایی می‌کنیم و پول درمی‌آوریم.
منیژه: حتا همین کار را هم کردیم. مثلا رفتیم قشم و چند روز ماندیم و دیدیم پول جا و این‌ها ممکن است به جیبمان نخورد. به پیشنهادِ صاحبِ اقامتگاه که گفت من دو تا نیروی کاری می‌خواهم، ماندیم و شب‌ها کارهایش را می‌کردیم. یک اقامتگاه توی طبیعت داشت. یک بار هم توی هرمز با دوچرخه بودیم و خیلی هم گرسنه. رفتیم نهار خوردیم و آمدیم کارت بکشیم گفتند ما کارتخوان نداریم و این دور و بر هیچ دستگاهی نیست. گفتیم ما غذا خوردیم و قرار است یک‌جا توی همین جزیره کمپ کنیم، حالا چکار کنیم. نگاهی به ما کردند و گفتند بیایید برای ما ساز بزنید، برای بچه‌هایی که داخل آشپزخانه هستند. ما رفتیم ساز زدیم و پول غذامان شد ساز زدن. یک‌جا رفتیم قهوه‌خانه چای خوردیم و آن‌جا هم به جای پول چای ساز زدیم.
مهدی: ولی راستش هیچ‌وقت به نقطه‌ای نرسیدیم که خیلی بی‌پول باشیم. مخارج ما کم بود و با یک هفته کار کردن راحت می‌توانستیم یک ماه سفر کنیم. این‌که درآمد دغدغه‌مان نبود کمک کرد که همه‌چیز جور شود و راه بیفتیم. البته کسانی که درآمد برایشان دغدغه‌ی اصلی است ممکن است این تجربه‌ برایشان خیلی سخت‌تر باشد. وقتی هزینه‌های اضافی را از زندگیمان حذف کردیم بیش‌تر از خرج روزانه و خورد و خوراک خرجی نداشتیم. غذای طبیعی و سالم هم هزینه‌ی بالایی نداشت، مخصوصا برای ما که خودمان کُننده‌ی کار هستیم. آرد خوب همیشه تو دست و بالمان است و نانِ خوب، یک غذای کامل است.
منیژه: برای سفر با بچه، باید بیش‌تر هزینه می‌کردیم. ماشین خیلی کوچک بود و مجبور بودیم یک ماشین بزرگ‌تر بگیریم. بعضی شب‌ها بچه نمی‌خوابید و لازم بود راه بروی تا خوابش ببرد و ون خیلی کوچک بود و این امکان را به ما نمی‌داد. بعد آمدیم به زمینی که در نیاسر داشتیم که یک اتاق داشت و همه‌ی وسایل را ریختیم آن‌جا. یک کامیونت گرفتیم و حدود هشت نُه ماه مهدی تنهایی مشغولِ ساخت خانه‌ی سیار شد. از اسکلت شروع کرد و چوب زد و یک خانه‌ی سیار پشت کامیونت درست کرد که حمام داشته باشد و یک آشپزخانه‌ی کوچک و یک اتاق‌خواب و یک‌سِری جا برای وسایل سرما و گرما. خانه را بزرگ‌تر کردیم که بچه بتواند چهار‌دست‌و‌پا برود و بازی کند، توی یک ماشین کوچک که نمی‌شد. طبیعت قابل کنترل نیست. این تجربه را داشتیم که وقت‌هایی بارندگی می‌شود و نمی‌توانی از ماشین بیرون بیایی و مجبوری بنشینی توی ماشین. به‌خاطر شرایط و هزینه‌های بچه باید از نظر اقتصادی هم مستقل می‌شدیم. پشت ماشین طبقه زدیم برای محصولات و تولیداتی که داشتیم. گفتیم این همه‌جا، هر شهری که می‌رویم، از تولیداتشان که توی شهرهای دیگر نیست تهیه می‌کنیم و پنجشنبه و جمعه‌ها درِ ماشین را باز می‌کنیم و می‌فروشیم. برای همین پشتِ مینی‌بار را طوری تهیه کردیم که هم مغازه بود و هم آشپزخانه. حمام و یک نشیمن کوچک هم داشت. از یک‌سالگی بچه تا دو‌سالگی رفتیم توی آن کابینِ پشتِ بار. یک سال کامل با بچه سفر کردن و زمانِ زیادی توی جای کوچکی زندگی کردن را تجربه کردیم. سفر خیلی متفاوت شده بود. چون پنج‌شنبه جمعه‌ها می‌رفتیم جاهای توریستی هر شهری و در مغازه را باز می‌کردیم و این معاش ما را تهیه می‌کرد و بچه توی جای خوش‌آب‌و‌هوای هر شهری بازی می‌کرد. همین‌طور زندگی می‌کردیم تا این‌که کرونا شد. مردم همه وحشت‌زده بودند، همه فکر می‌کردند که نکند ما ناقل باشیم و پذیرای این سبک زندگی نبودند. ما هم دیدیم این‌جوری شد و نمی‌توانیم راحت جابه‌جا بشویم و جایی بمانیم، گفتیم برگردیم به مزرعه‌‌ی نیاسرمان. خانه‌اش چندان مناسب نبود. اولش توی همان کابین پشت ماشین زندگی می‌کردیم تا شرایط اتاق و خانه آماده‌ شد. تنور که ساخته شد دوباره نان پختیم و این‌بار اینترنتی سفارش نان و کلوچه گرفتیم برای مشتری‌های قدیم و جدید. این روزها، خیلی‌ها می‌ترسند و نمی‌توانند خودشان را جای ما بگذارند. آن‌قدر تبلیغات و راحت‌طلبی آدم‌ها زیاد شده که باعث شده راکد بمانند.
مهدی: به‌هر‌حال در زندگیِ در سفر رفاه و امکانات چندانی آماده نیست و لازم است برای تهیه‌ی نیازهای اولیه هر دفعه یک‌سِری کارها را تکرار کنی. برای همین از نظر جسمی باید خیلی ورزیده‌تر باشی و تنت به کارتر باشد. گاهی واقعا فشار زیاد است. اوایلِ این‌طور زندگی، اغلب، ده پانزده روزِ اول سفر خیلی کلافه می‌شوی و می‌گویی ول کن. میل به پیدا کردن یک‌جای مناسب و ماندن و اجاق را روشن کردن، این‌که بدانی آب در دسترس داری و شرایط اولیه‌ی زندگی مهیاست، تو را به خودش می‌کشانَد. توی این نوع سفر، نمی‌رویم وسط شهر تا توی پارک کمپ کنیم. معمولا کمپ‌ها را توی طبیعت انتخاب می‌کنیم. این‌جور جاها چوپان یا کشاورزی می‌آید و سری می‌زند. گاهی ایراد می‌گیرد که چرا آمدی این‌جا. چرا نرفتید توی روستا که مسجد و سرویس بهداشتی دارد بمانید؟ مشکوک می‌شوند. از نیروی انتظامی تا مردم عادی؛ گاهی درگیری پیش می‌آید. یکی می‌گوید: «این‌جا زمین من است پاشو همین الان برو». تکرار این موارد خسته‌ات می‌کند. بعضی جاها هم کشاورز مَشتی است و خوشحال هم می‌شود و دوست دارد که بیش‌تر بمانیم. گاهی دو سه هفته یک‌جا می‌مانیم. توی سفر امکانات حداقلی هم نگه‌ات می‌دارد. آدم در سفر هم باز جایی می‌خواهد تا محکم شود و بماند.
منیژه: مردم هم طی این سال‌ها بیش‌تر پذیرای ما بودند. مردمِ ایران واقعا مهمان‌نواز هستند، بچه‌هاشان می‌آمدند پیش ما و از زندگی ما می پرسیدند. همیشه فکر می‌کنم شاید این‌طوری یک اثری گذاشته باشیم. امیدوارم یک خاطره‌ی خوب از دوران کودکی‌شان باشیم. هر کس زندگی ما را می‌دید ناخودآگاه می‌گفت: خوش به حالتان. کاش ما هم می‌توانستیم آن‌قدر راحت سفر کنیم. خصوصا سفری که با دوچرخه بودیم. همه این آزادی را به چشم می‌دیدند، همه می‌گفتند کاشکی ما هم زندگی‌مان را می‌توانستیم منحصر به یک چادر کنیم، ولی خُب می‌ترسند. سبُک شدن راحت نیست؛ رنج دارد. تبلیغات آن‌قدر موثر است که می‌گویند بدون یخچال هم مگر می‌شود زندگی کرد؟ یادشان رفته که مادربزرگ‌هامان مگر چه می‌کردند. این هم یک نوعِ زندگی است. نمی‌شود گفت سخت است یا آسان.
مهدی: برگشتن به طبیعت حس‌هایی را که توی آدم‌ کشته‌ شده و یا خیلی کم‌رنگ شده را به ما برمی‌گرداند. مثلا اگر سیبی بگیری دستت بو کنی، می‌بینی چه بوی خوبی دارد. حالا اگر بویایی‌ات از دست رفته باشد، مثلا سرما خورده باشی و بویی نشنوی، نگاهی به سیب می‌کنی و از رنگ و مزه‌اش لذتِ ناقصی می‌بری چون بویش را حس نکردی. بو بخش مهمی از طبیعت است. یا مثل پیاده‌روی در طلوع. در طول روز همه پیاده‌روی می‌کنند ولی کسی که قبل از طلوع برود پیاده‌روی، چنان انرژی‌ای از طبیعت می‌گیرد و احساسی به سراغش می‌آید که اثرش تا شب هنگام همراهش است. من وقت‌هایی که خوابم می‌بَرَد و ساعت هفت و هشت صبح پا می‌شوم دیگر آن حس و حال و انرژیِ پنج صبح را ندارم. این دریافتِ ناخودآگاه است و تنها با مقایسه‌ تفاوتش را درک می‌کنی. همین که حیوانات سر یک زمان‌های خاصی از شبانه‌روز بنا به موقعیت خورشید و یا ماه و ستاره، صداهایی درمی‌آورند، اثرِ دریافتِ انرژی از کائنات است که در آن‌ها قوی‌تر از انسان‌هاست. در وجود آدم‌ها هم بوده که کم شده و از دست رفته، مثل بینایی و شنوایی ما که ضعیف‌تر شده. شنوایی کسی که توی شهر زندگی می‌کند ضعیف‌تر است چون مدام مجبور است صداهای مزاحم و مخل را نشنود. به‌مرورِ سالیان بینایی و شنوایی ضعیف می‌شود. من بیش‌تر از دو سه سال توی شهر نبودم، برای همین توی شهر خوشحال نیستم. ولی وقتی به طبیعت برمی‌گردم خیلی سرحالم و حس می‌کنم که باید همین‌جا باشم.
منیژه: حالا یک سال است که آمده‌ایم توی خانه‌ای که روی این زمین ساختیم و این‌جا مستقر شدیم. یعنی از دو سالگیِ «سپند». ولی شرایطمان با زندگی در سفر تفاوت زیادی ندارد، هرآن هم آمادگی این را داریم که جمع کنیم و برویم سفر. شاید خانه و وسایل و امکانات به آدم امنیت ذهنی بدهد ولی هرجایی می‌تواند خانه باشد و این باعث آزادیِ فکر و خلاقیت می‌شود. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. توی سفر آدمِ آزادی هستی. این همه وسایل جمع کردن دیگر معنی ندارد. این نظر شخصی من است، نمی‌توانم بگویم این زندگی برای دیگران هم خوب است یا نه. چون سختی‌های زیادی دارد. این نیست که فکر کنید همیشه توی تفریح و شادی و آب و هوای خوش هستید. آب محدود است. برق نداری. توی این زندگی باید قناعت کنی. خیلی نمی‌توانی مصرف‌کننده باشی. سختی‌های فیزیکی زیادی دارد. خطرهایی مثل این‌که بچه از صخره نیفتد یا حشرات نیشش نزنند. به هر حال توی طبیعت هستی و همه‌ی این اتفاقات هست. از لحاظ روانی مادری که داخل چهاردیواری باشد امن‌تر است و شاید برای من سخت‌تر؛ ولی روند رشد بچه توی طبیعت خیلی متفاوت است. بچه که طبیعت را لمس کند با گرما و سرما و باد و آفتاب بدنش را قوی می‌کند.
برای ما هم خیلی پیش آمد که خسته شدیم، مخصوصا وقتی بچه آمد. ولی من همیشه نقطه‌ی امیدم به این بود که هزاران سال اجداد ما همین‌جور زندگی کردند و این تکنولوژی پدیده‌ی جدیدی است که باعث شده انسان یادش برود چطوری با سرما مبارزه کند، با گرما مبارزه کند. بدن آموخته نیست و سریع گرمازده می‌شود و یا سرما می‌خورد. بدن دفاع یاد نمی‌گیرد تا بتواند با هر چیزی مبارزه کند. اگر این راه اشتباه بود، مردمانِ گذشته آن همه زندگی نداشتند. در‌حالی‌که دست‌کم از نظر روحی سالم‌تر و هنرمندتر بودند تا آدم‌های امروزی. چرا آدم نخواهد بدنش گرما و سرما را بفهمد و با باران و باد و خاک روبه‌رو بشود؟ چون بعد از مدتی می‌بینی که بدن چقدر خوب می‌تواند مقاومت کند. به‌هر‌حال آدم خسته می‌شود؛ خستگیِ فیزیکی با خوابیدن محو می‌شود. چیزهایی را این‌جا توی این زندگی نداری ولی به جایش چیزهای ارزشمندی داری. بیش‌تر آرامش هست تا آسایش. به نظر من، آدم مثل آب می‌ماند که اگر یک‌جا بماند می‌گندد، باید در حرکت باشد. انسان با یک‌جا ماندن زیر کشیده می‌شود و می‌رود پایین و پایین‌تر. هرچی که آب در جریان باشد گواراتر است.

نظرات کاربران