تنها دارایی پدربزرگم یک کارگاه شَعربافی بود كه از پدرش به او رسیده بود که آن هم خراب و قسمتی از کوچه شده بود.

پدربزرگم مشهور به شارضا، شَعرباف بود. شارضا، همان شاه رضا است كه در گویش كاشی اینگونه شده است. در گویش كاشی همه چیز فشرده میشود. مثال بارز آن زیارت « سُلتوراحمد» كاشان است كه در ابتدا « سطان امیر احمد» بوده است. یا محلهی درولو که همان درب یلان است.
سرِ پدربزرگ من طاس بود. خودش میگفت به خاطر نیش عقرب در بچگی طاس شده است. پدر من که فرزند اول او بود، در سال راهاندازی رادیو به دنیا آمده بود. وقتی پدرم به دنیا آمد، پدربزرگم در پادگان بیسیم سرباز بود و همزمان با خدمت او، ایران توسط متفقین، اشغال و پادگان آنها تخلیه شده بود. او بعد از سه سال به خانه آمد. پدربزرگم از عدم دفاع ایران، برابر شوروی و بریتانیا، دفاع میکرد و میگفت؛ « اگر تسلیم نمیشدیم، ایران هم مثل عثمانی صد تکه میشد.» پدرم، چند روز قبل از فوت پدربزرگم، برای بار اول و آخر او را دکتر برد. دكتر به پدرم گفته بود؛ « با وجود این سرطان پیشرفته ده سال پیش باید مرده باشد.»
تنها دارایی پدربزرگم یک کارگاه شَعربافی بود كه از پدرش به او رسیده بود که آن هم خراب و قسمتی از کوچه شده بود. کارگاه شعربافی او یک فضای سه در چهار متر بود که فقط یک دستگاه شعربافی در آن، جا میشد. البته همهی کارگاههای شعربافی کوچک نبودند، کارگاه محلهی گلچقانه تا بیست شعرباف در آن كار میبافتند. کارگاههای شعربافی سقفهای بلندی داشت. از روزنههای سقف، نوری كه به پایین میتابید، ستونهایی از نور درست میكرد که درون آنها، ذرات معلق در هوا، پیدا و در پیچ و تاب بود. شارضا میگفت؛ «زمان ما کسی به کارمند دختر نمیداد ولی به شعرباف میدادند. آنقدر که شغل شعربافی رونق داشت.» شعربافها کلهپاچه زیاد میخوردند. چون آبِ کلهپاچه چسبناك بود. آب كلهپاچه را با دهانشان به نخهای ابریشمی پوش میدادند تا چسب ِنخها بیشتر شود. شارضا میگفت؛ « آلمانها آمدند توی کارگاههای شعربافی و دستگاهها را وارسی کردند تا اینکه چند سال بعد ماشینیاش را ساختند و همهی شعربافان رفتند کارخانه ریسندگی و بافندگی و کارگر آنجا شدند.»
هنوز بعد از چند دهه، صدای بوق کارخانه به نشانهی تعویض شیفت و ذکر ارباب تفضلی به نشانهی نیکوکاری، خاطرهی جمعی مردم است. ارباب تفضلی موسس کارخانجات ریسندگی و بافندگی با شارضا هممحلهای بودند. پدربزرگم میگوید؛ « صبحها، در راهِ رفتن به كارخانه، سر کوچهی ما که میرسید به رانندهاش میگفت برو به شارضا بگو بیاید. انگار نه انگار که او ارباب بود و من یک کارگر ساده.»
نظرات کاربران