,,

تخریب خانه‌های تاریخی در ایران تشدید شده از شیراز و یزد گرفته تا کاشان و اصفهان و تهران. تنها در پانزده سال گذشته هشتصد خانه‌ی تاریخی در تهران خاک شده است.

سندروم جراحتِ سوگِ معطل

سندروم جراحتِ سوگِ معطل

میزان خرید خانه از سوی ایرانی‎ها در ترکیه در سه سال گذشته ده برابر شده است

این عکس برای من یک پونکتوم است. واژه‌ی نچسبی است اما رولان بارت آن را نام‌گذاری کرده، بارت در کتاب «اتاق روشن» اصطلاحی در مواجهه با اثر هنری (به ویژه عکاسی) به کار می‌برد با همین عنوان. نوشته «پونکتوم جراحتی‌ است که عکس بر بیننده وارد می‌کند.» مثالِ نویسنده‌ی فرانسوی در توضیحِ فهمِ این واژه برای منِ خواننده عکسی از زیباییِ مردِ جوانی است که در آستانه‌ی اعدام قرار دارد. نوشته «در حالی ما محو زیباییِ مردِ جوانیم که می‌دانیم او خواهد مرد، مرده است.» جایِ جراحتِ جامانده از زیباییِ این مرد می‌توانم هزار هزار عکس بنشانم، از معصومیتِ چشمانِ خاک شده‌ی محسن محمدپور گرفته تا نگاهِ بهت‌زده‌ی «خاشه جوان» درست چند ساعت پیش از اعدامش. جراحتِ تصویری من اما همین عکس است؛ آشوبِ خاک در ویرانیِ یک تاریخ. وحید تلفن کرده، من دوربینم را کول کرده‌ام و در آتشِ مردادِ کاشان، خلوتیِ خیابانِ محتشم را پر کرده‌ام، رسیده‌ام به ابتدای محله‌ی «سرپله» تا ویرانیِ خانه‌ای ۴۰۰ ساله را روی نگاتیوهای مجازی شده‌ی حافظه‌ی دوربینم ثبت کنم، وحید قبل از من رسیده، هِن‌هِن می‌کند، آب می‌خورد و توی همان خاک و خل و گرما سیگارِ سنگینش را آتش می‌کند و هنوز پا به پا نشده آتشِ سیگارش تا خط تعارف سرخ می‌شود، می‌گوید رفته از زیرِ دست و پایِ ماشین‌های سنگین، زیرزمینِ نیمه‌مخروبِ خانه را دید زده. چاق است و سرتق، راننده‌های شهرداری هرچه نعره زده‌اند گوش نداده، رفته با کامپکتِ کوچکِ خاکی‌اش درست چند ساعت پیش از نابودی خانه، نقش و نگارِ روی یکی از رف‌های زیرزمین را ثبت کند. خوشم می‌آید از این لجبازی‌اش، چاقی‌اش. خوب دیده خانه‌های کاشان را، خوب چرخیده توی کوچه‌های خاک‌خورده‌ی شهر، وقتی فحش می‌دهد، فحش خیلی زشت که می‌دهد یعنی بیش از آن‌که عصبانی باشد غمگین است، می‌شناسمش. حالا هم فحش می‌دهد، می‌گوید تا به امروز در این شهر چنین نقشی را در هیچ خانه‌ای ندیده بود. من اما آرامم، عکس می‌گیرم، ثبتِ جراحتِ تصویری. همیشه این‌طور بوده‌ام، تاخیرِ سوگ دارم،‌ شاید سندروم کشف نشده‌ای باشد، احمدِ محزون را هم که خاک کردیم آرام بودم؛ بساطِ قبرستان را چیدم، شامِ شب را سفارش دادم و میان یک دسته فامیلِ سیاه‌پوش از این کوچه به آن کوچه پیِ مداح گشتم، حتا آن‌قدر بی‌حواس که با آهنگِ پخشِ ماشین ضرب می‌گرفتم، چند سال باید می‌گذشت تا غیابِ محزون بنشیند تویِ وجودم، سندرومِ جراحتِ سوگِ معطل!
 شهرداری هربار بهانه‌ای برای صاف کردن خانه‌های تاریخی جور می‌کند، آمارش را وحید بعدها درآورده، من را در ساحتِ «باب وودوارد» می‌بیند، خالق رسواییِ واترگیت، فکر می‌کند چند سال نشستن در تحریریه‌ی یک روزنامه‌ی دولتی من را به اندازه‌ی یک برنده‌ی پولیتزر موثر کرده، حالا حتما می‌خواهد با آمارش بتوانم جهانی را متوجه بازیِ کثیفِ شهرداری کنم! می‌گوید اول شهرداری چند کارتن مقوایی را در خانه آتش می‌زند تا دود کند، بعد خودش به خودش زنگ می‌زند که آتش را خاموش کند، بعد خودش با ماشین آتش‌نشانی آب به خانه می‌بندد، حتما که آن‌ها هم می‌دانند خانه‌های ۴۰۰ ساله به آتش حتا نمی‌میرند، فقط آب است و شرم که آن‌ها را از پا در می‌آورد، بعد بهانه جور کرده‌اند به نام مردم محله که خانه‌ی 400 ساله شده مرکز تجمعِ معتادان و ناامن است، همان دست فرمان معروف و زننده. پاراف به معاون مربوطه؛ «در راستای مطالبه‌ی شهروندان اقدام شود!» بعدتر با یک پرس‌وجوی معمولی می‌فهمیم قصه از چه قرار است، خانه‌ی ۴۰۰ ساله‌ی ابتدای محله‌ی سرپله چند ماه بعد می‌شود آشپزخانه‌ی هیئت محل، وحید سیگار به سیگار دود به ریه‌هایش می‌دهد، غمگین است. مثل ابو که حتما غمگین است، زندگی‌اش را 20 سال پیش رها کرد تا ویرانه‌ای را به شکوهِ گذشته‌اش کاخ کند، آباد کند، کرد. افتاد پشت متمولینِ خارج‌نشین، کشاندشان به شهر، وادارشان کرد به جای خریدِ نقاشی‌هایِ گران در حراج‌های پرافاده‌ی ابوظبی، کلنگی‌هایِ راسته‌ی کوچه‌های خاکیِ بافت را بخرند، آبادی‌اش با ابو، آباد شده حتما که حالا احمدآقا بقالی سر کوچه‌ی مسجد صفاری با گردشگرانِ چشم آبی مثل بلبل انگلیسی بلغور می‌کند. ابو خزیده توی غارش، رونق که افتاد به بافت، تازه به دوران رسیده‌ها هم رفتند سمتِ دلال‌ها. می‌فهمم حالش را، برایش از دوستی ندیده نشانه رو می‌کنم، شب برایش از قولِ رضا می‌نویسم «در این خرابه کفاره‌ی خلق زیبایی تسلیم شدن به رنج نامحدود خواهد بود» می‌گویم رنجی که از خلق زیبایی بر انسان تحمیل می‌شود، حد و نهایتی ندارد. می‌نویسم «ابو اینو خوندم یاد تو افتادم»، یک شکلکِ چشمک‌زن پیوستِ جمله است، دایره‌ی زردِ جلف، کنار جمله‌ام دو تیکِ آبی می‌خورد، چند دقیقه بعد می‌نویسد: «ممنونم!» قدردانیِ ساده‌ی‌ به‌یاد بودنش را چند دقیقه بعدتر با فرستادنِ یک قطعه‌ی موسیقی آوازی جبران می‌کند، مثل این‌که کاسه‌ی آشی داده باشی به همسایه و او با پر کردنِ شیرینی پس داده باشد. ابو را می‌فهمم، غم‌زدگی‌اش را می‌فهمم،‌ غارنشینی‌اش، خستگی‌اش. چه خانه‌هایی که از تباهی نجات نداده، چه ویرانه‌هایی که آباد نکرده، چه روهایی که نینداخته به آدم‌ها تا معیشتِ مردمانی تکان بخورد، تا شکوهِ گذشته بماند و از شرم فرونریزد، آشپزخانه نشود، وحید فحش ندهد و من معطل یک سوگ نمانم.

نظرات کاربران