,,

احمد محمود از دیارِ جنوبِ تفتیده و آن خانه‌سرای بزرگِ پدری بود که نخل و درختِ توتش از پایتخت‌نشینی، سَر بود. خانه‌ای خشتی با حیاطی هرچند نُقلی و هشتی و اندرونی و اتاق‌های تو‌در‌تویِ انباشته از خاطرات کودکی و نوجوانیِ احمد.

تبعیدی جنوب

تبعیدی جنوب

احمد محمود از دیارِ جنوبِ تفتیده و آن خانه‌سرای بزرگِ پدری بود که نخل و درختِ توتش از پایتخت‌نشینی، سَر بود

سرقلمِ نخست
یک روز از راهِ اداره به دیدنش رفتم. نشانی‌اش را کیوان به من داده بود. خودم از کیوان گرفته بودم. مدت‌ها بود که بهش گفته بودم آدرسِ خانه‌ی احمد محمود را بدهد. پشتِ گوش انداخته بود. خلاصه آن روز که برزخ شدم و ازش خواستم، عقب نشست و گفت: «باید ازش اجازه بگیرم یا نه؟ اون هزار تا گرفتاری داره، می‌گه دو سه ساله رمانش رو دستش مونده. از بس که این و اون می‌رن پیشش، نمی‌ذارن کار کنه.»
اداره‌ام میدان رسالت بود و تا خانه‌اش در نارمک، دور نبود. ساعت، حوالی سه و چهار بود. زنگ خانه را زدم. در را که باز کرد، دیدمش که با شلوارِ کبودِ جین و پیراهن چهارخانه در قاب درِ آپارتمان ایستاده بود. آپارتمانی میانه‌سال و متوسط‌الحال. لبخندِ پذیرایش را پشت سبیل‌های جوگندمی‌اش پنهان کرده بود. خوش و بش کوتاهی و پیش افتاد و من هم در پی‌اش رفتم. فکر می‌کردم وارد که بشوم، بوی کتاب می‌خورَد به دماغم. درِ چوبیِ ورودی را باز کرد. دو هاله‌ی ناهم‌اندازه داشت. رنگ و جلایش رفته بود. یادم نمی‌آید پشتِ دریِ فلزی داشت یا نه. تو رفتم. اتاقش کوچک بود؛ ریزه میزه و کم‌رنگ و رو. معلوم بود که اتاق‌خواب بوده و اتاقِ کارش کرده‌اند. میزش نزدیک پنجره، زیرِ کوتی از کتاب و جامدادی و کاغذهای پخش و پلا و قندان و لیوان و خرت‌و‌پرت‌های دیگر، شکم داده بود. زیرِ میز هم یک عالَم کتاب و مجله روی هم ریخته بود.
روی صندلی که نشست، تعارف کرد بنشینم، نشستم. پرسید: «چای که می‌خوری؟»
میل نداشتم. در اداره خورده بودم. اشاره کرد به کاغذهای انباشته‌ی روی میز؛ «از همان رو وردار!»
خوش‌خط نوشته بود و درشت. چند جا،ردِ مدادپاک‌کن معلوم بود. مثلِ ردِ حلزون روی زمین. گفته بود دارد جلد دومِ «انجیر معابد» را می‌نویسد. پاکیزه نوشته بود و خوانا. با خودم گفتم خوش‌به‌حالِ تایپیست!
گفت: «خوب بخون! می‌خوام بدونم چطوره.»
حسِ سنگینی داشتم. سنگینی‌اش مالِ شوق و مسئولیت بود و یک‌جور افتخار. اولین کسی بودم که یک فصل از دست‌نوشته‌ی کتابش را می‌خواندم. چه عیبی می‌توانست داشته باشد؟ نثرش سلیس و محکم و روان بود. مدادش را روی دسته‌ی کاغذها انداخت و دست بُرد طرفِ جامدادیِ گلدان‌مانند و مداد را برداشت و گفت: «این آخری‌شه! امروز یه کم تنبلی کردم. چای زیاد خوردم و سیگار پشت سیگار. این شد که الان ساعت چهاره و من هنوز یه مدادِ کارنکرده دارم!»
قبلا گفته بود که هر روز صبح وقتی قمقمه‌اش را پُرِ چای می‌کند، دوازده‌تا مداد می‌تراشد و می‌نشیند به نوشتن و آخرین مدادش که کُند شد، کارِ آن روزش تمام است. رُک و بی‌تعارف بود. سنگین و محکم حرف می‌زد. مثل کوهنوردی که پاهایش را سنگین و بااحتااط برمی‌دارد. گفت: «راستش وقت نکردم اون داستانتو بخونم، ولی قول می‌دم دفعه‌ی بعد که می‌آی خونده باشم!»
بلافاصله خندید و گفت: «ولی تو که قصد نداری فردا پس‌فردا بیای؟...»
قلمِ دوم:
دیدار و گفتارش آن‌قدر کشش داشت که تنها شنیدنِ حرف‌هایش درباره‌ی داستانم، مرا به خانه‌اش نکشانَد. البته داستانم را با جان و دل نوشته بودم. تایپش هم کرده بودم. گفتم انگیزه‌ای بشود که بخواندش. بعید می‌دانستم نویسنده‌ی «مدارِ صفر درجه» و «همسایه‌ها» بنشیند داستانِ پیزوری مرا بخواند. منی که هنوز در دالِ داستان مانده بودم. دلم پیش داستانم بود. گفته بودم لابد چیزی زیرِ داستانم می‌نویسد و همان، رزومه‌ام می‌شود. خیلی کِیف دارد که یک نویسنده‌ی استخوان‌دار با دست‌خط خودش زیر داستانِ آدم یادداشت بنویسد. مگر ما چندتا نویسنده‌ی سرشناسِ زنده، لنگه‌ی احمد محمود داریم؟ اصلا نداریم. تک است. به قولِ بچه‌ها گفتنی؛ ملخِ اجل، تخم آدم‌های معروف را خورده بود! شاملو و گلشیری هر دو در یک سال (۱۳۷۹) رفته بودند و ادبیات را با همه‌ی نامردی‌ها و نامرادی‌هایی که در حقش شده بود، تنها گذاشته بودند. حالا فقط سیمین مانده بود و علی اشرف و شاید هم یکی دو نفر دیگر. این از اقبالِ من است که جوانیِ بسیارانی را ندیده‌ام. بسیارانی که زاده‌ی دهه‌های بیست و سی بودند و بالیدگانِ دهه‌های چهل و پنجاه و یکی مثل محمود را که از به بارنشستگان دهه‌های پنجاه، شصت و هفتاد بود. خوزستانیِ خونگرمی که فلاخنِ حوادثِ روزگار، او را به تهران پرتاب کرده بود، که می‌گفتند قلبِ فرهنگ و نوشتن و کتاب بود و مرکزِ خطاب و عتاب.
احمد محمود از دیارِ جنوبِ تفتیده و آن خانه‌سرای بزرگِ پدری بود که نخل و درختِ توتش از پایتخت‌نشینی، سَر بود. خانه‌ای خشتی با حیاطی هرچند نُقلی و هشتی و اندرونی و اتاق‌های تو‌در‌تویِ انباشته از خاطرات کودکی و نوجوانیِ احمد که بی‌مهری زمانه، جوانی‌اش را در بند و تبعید و کوچِ ناگزیر سپراند و در پیرانه‌سر به خانه‌ای کوچک در شهری شلوغ، رانده بود تا بنشیند و بخواند و بنویسد. دیگر از آن گلگشت‌ها با دوستان در کنارِ شط و شنا و ماهی‌گیری خبری نبود چرا که نه آن شور و حالِ جوانی مانده بود و نه آن دوستان و نه آن دل و دماغ که بود و دیگر نیست.
این‌ها و شاید بیش‌تر از این‌ها، در طول یک هفته دغدغه‌ام بودند. آن «فردا و پس‌فردا» به هفته‌ی بعدش انجامید. پنجشنبه بود و می‌توانستم سرِ کار نروم. نرفتم. رفتم خانه‌ی محمود. توی راه در ذهنم نقد و نظرِ او را راجع به داستانم، ساخت و بازساخت می‌کردم و دوست داشتم به خیر بگذرد. می‌گفتند جدّی است و با کسی شوخی ندارد. از طرز حرف زدنِ آن روزش دانستم که رک و راست است و رودربایستی ندارد. به خودم گفتم، از سبکِ رئالش معلوم است که جدی است. با همین کَل و کلنجار رسیدم محله‌شان. از اتوبوس که پیاده شدم، دو تا کوچه بالاتر، پیچیدم و ده بیست قدمِ بعد، دمِ درِ خانه‌اش بودم. این بار کمی طول کشید تا در باز شد. تا در چارچوبِ در ظاهر شود، رفته بودم جلو. وقتی درِ راهرو را باز کرد، رخ به رخ شدیم. دوباره سلام و چاق‌سلامتی و بلافاصله، او پیش و من پشتِ سرش. راست راه می‌رفت. نه خَم و خیزی، نه قوزی. درِ اتاق را که باز کرد، نسیم‌مانندی به صورتم خورد. تو که رفتم، پنکه‌ی پاکوتاهی می‌چرخید. روی کاغذها کتاب گذاشته بود که بادِ پنکه پریشانشان نکند. صندلی‌اش را گذاشته بود این طرفِ میزِ تحریر. روی قندیل‌های لوستری که وسط سقف آونگ بود خاک شوره بسته بود. سقف اتاق نه کوتاه بود و نه بلند. به‌قاعده بود. مثل بیش‌تر خانه‌های تهران. اما نسبت به سقف‌های شهرستان‌ها و روستاها کوتاه بود. این سقف‌ها بیش‌تر به درد زمستان می‌خورند که زودتر گرم شوند و گرما را زود هدر ندهند. سقف‌های کوتاه، تابستان‌ها مصیبت‌اند. زنجیر لوستر آن‌قدر کوتاه بود که فکر می‌کردی تهِ لوستر، بی‌واسطه به سقف وصل شده است؛ مثل آدم‌هایی که گردنشان به قدری کوتاه است که انگار سرشان را به سینه‌شان چسبانده‌اند. عینهو رییسِ اداره‌مان که یقه‌ی پیراهنش از گوش‌هایش می‌زد بالاتر و غبغب نداشت. شاید برای همین بود که هیچ‌وقت بادی به غبغب نمی‌انداخت و وقتی حرف می‌زد، صدایش از انباری شنیده می‌شد! برای همین بود که در بیش‌ترِ جلسات اداری، معاونش حرف می‌زد. یعنی احساس میتینگ بهش دست می‌داد و سخنرانی می‌کرد.
قلم سوم
وقتی پرسید چای بریزم، با آن‌که چای خورده بودم و راه افتاده بودم، نه نگفتم. بلند شد و فلاسک را از روی میز برداشت و آمد نشست. لیوان‌ها و سور و سات چای عصرانه را از پیش آماده کرده بود. چند پَر بیسکوییتِ حصیری‌بافت، توی پیش‌دستیِ چینیِ گلدار چیده بود. پرسید: «پُرملات یا کم‌ملات؟» گفتم: «هر جور شما می‌خوری.»
گفت: «من شاید خواستم آب زلمبو بخورم!»
و بغض خنده‌اش واترکید. یک لیوان را یک‌رنگ پُر کرد. گفت: «این، مالِ من.»
رنگ چای به سیاهی می‌زد. مثل آن‌که قیر را آب کرده باشند! گفتم: «برا من خیلی کم‌رنگ.» قاطیِ خنده گفت: «این آبِ زیپو رو نخوری که سبک‌تری!»
و ادامه داد: «مثلِ منی که یه جا تِلِپ می‌شم و روزی یه پاکت بلکه بیش‌تر سیگار می‌کشم، کم‌رنگش اثر نداره، دلمو می‌شوره می‌بره، ضعف می‌زنم...» یا چیزی شبیهِ این گفته بود. در مزه‌مزه‌ی چای بودیم که سرِ حرف را باز کرد.
-  داستانو خوندم. کجا نوشتیش؟
-  تهران.
-  ولی من سراغ و نشونی از تهران در داستانتون ندیدم.
در یک‌آن، کلِ داستان از جلوی چشم‌هایم گذشت.
گفت: «البته لازم نیست داستان‌نویسِ تهرانی حتما تهران رو تو داستان‌هاش به تصویر بکشه، می‌تونه یه جای دیگه رو که داستانش اون‌جا اتفاق افتاده، نشون بده. مثلا من الان نشستم تو خونه‌م، تهران، و دارم همین «درخت انجیر معابد» رو می نویسم که قصه‌اش توی جنوب اتفاق افتاده.»
دیدم با حسرت این حرف را می‌زند. یادم نیست به چشم‌هایش نگاه کرده بودم ببینم برای شهرش خیس شده یا نه، ولی یادم هست که بغضی در صدایش بود. گفتم: «خب شما استادین، بلدین چطور بنویسین که خواننده‌ها خودشون رو تو شهرتون ببینن.»
سیگاری آتش زد و دودش را فرو نبرد؛ دیدم که توی دهانش چرخاند و از بینی بیرون داد و گفت: «آره، ولی نه! فقط بلد بودن نیست. عشقه، علاقه‌س. من دلم اون‌جاس. پیشِ خونه‌مون. با اون حیاط تاریک از درختاش. اون دیوارهای آجریِ بندکشی نشده‌اش. اون در و پنجره‌های کوچیک و بزرگش. آدم اون‌جا که دنیا می‌آد و کودکی‌اش در اون‌جا می‌گذره، بخوای نخوای یه دلبستگی بینشون ایجاد می‌شه که اگه اون سرِ دنیام بری، ولت نمی‌کنه. همراته. خونه واسه آدم حکمِ امنیت رو داره. کوچیک و بزرگ نداره. محقر و مجلل نداره. گِلی باشه یا بتون آرمه، توفیری نمی‌کنه. ببینین من این‌جا راحتم. همه‌چی دمِ دستمه؛ حموم، توالت، آشپزخونه، وسایل گرما، سرما، برق و گاز و تلفن، همه‌چی. ولی باز دلم اون‌جاس. خیلی دلم می‌خواد اون‌جا رو بکنن کتابخونه، بکنن موزه...»
حالا دیگر صدایش می‌لرزید. گردنش سرخ شده بود. تند تند پلک می‌زد و بی‌اختیار با انگشت‌هایش بازی می‌کرد. نگاهش را از من پنهان می‌کرد. گفت و گفت و گفت. دیدم داستانم فراموش شده. انگار خودش بو برده باشد، برگشت سرِ موضوع: «چند جا رو علامت گذاشتم، روشون کار کن! نصفِ بیش‌ترِ راه رو اومدی...»
دل تو دلم نبود. بزرگ‌ترین نویسنده‌ی حیّ و حاضر داشت از داستانم تعریف می‌کرد. گرمایی را احساس می‌کردم که توی رگ‌هایم می‌خزید و داغم می‌کرد. ناگهان پرسیدم: «انجیر معابد کی تموم می‌شه؟»
نیم‌خندی کرد و گفت: «تموم که نمی‌شه، من خسته می‌شم و یه جایی سر و تهِ‌شو می‌بندم.» به دیوارهای لخت اتاق زل زد و گفت: «داستان‌های یه نویسنده، هیچ‌وقت تموم نمی‌شن؛ وقتی تموم می‌شن که عمرش تموم بشه!»
برای خودش چای ریخت و خواست لیوانم را پُر کند که گفتم نمی‌خورم.
بیرون پنجره داشت تاریک می‌شد که بلند شدم، تا درِ کوچه آمد و گفت: «بازم بیا این طرفا.»

نظرات کاربران