کوچهها، کوچهها، کوچهها، کوچهها و قصههای جاری، صداها، بوها، آن کسی که از گذر کوچه گذشته و به کوچهی بعدی میپیچد و این چنین سیری را رفتن و رفتن.

کوچهها، کوچهها، کوچهها، کوچهها و قصههای جاری، صداها، بوها، آن کسی که از گذر کوچه گذشته و به کوچهی بعدی میپیچد و این چنین سیری را رفتن و رفتن. من کوچههای بسیاری در شهرها و روستاهای مختلف سرزمین خودم دیدهام. همین ساعت که دارم این یادداشت را مینویسم همچنان خود را در خم یک کوچه میبینم بین یزد تا تهران. البته که در پاگرد نایین یک ساعت و نیم معطل و سرپا و کمی سرماخورده هم شدم تا اتوبوس بعدی برسد و به کوچهی بعدی پا بگذارم. اجازه میخواهم که ساعت را نیز بنویسم ساعت چهار و پنج دقیقه پس از نیمه شب از هفدهمین روز شهریورماه 1401
دارم از قصهی اجرا شده در یزد میروم به قصهای که ساعت دوازه ظهر همامروز در باغ کتاب تهران قرار براجرایش است، تمام این رفتن و رفتن از خانه همسایه به خانه همسایهی دیگر رفتن است. تهران، کاشان، یزد. میبد حتا تبریز و تربت جام تا اصفهان گو اینکه یک پیکیرهی کلی باشد برای قصههای گذاشته شده توی کوله پشتیام، که خانهها و کوچهها در هم تنیدهاند، انگار که یک شهر باشد با کوچهها در گسترهی قصهها و لهجهها و صداها، کوچههای به هم وصل شونده.
این سالهایی که قصهها را به شهر و روستاهای مختلف وطن رساندهام، یکی از مکانهایی که هنوز و همواره به قصه نشسته و مینشینم کوچهها هستند و از آن میان دو تصویر همیشه با من خواهد ماند چرا که جان تازه گرفتم:
یک: از سی بهمن تا دو اسفند 1400 برای قصه به هرمزگان رفتهام، سیام بهمن بندر خمیر بودهام و چه قصههایی، چه قصههایی، از بندر خمیر که برمیگردم به کتابخانهی «ایسین» میروم، کتابخانهای در یکی از روستاهای بندرعباس. قرار میشود اول اسفند به کافهای بروم به اسم کنچیل، بندرعباسیها به کوچه میگویند «کنچیل»؛ معرفیها را محمد سایبانی کرده است. جمعی از جوانان بندرعباس شروع کردهاند به زیباتر کردن کوچههای بندرعباس و محلهی خواجه عطا و کافه که چراغ روشن کوچه شده است.
وارد کوچهای میشوم که با کافهی اواسطش زیباتر هم شده، سمت بالای خیابان، وسط کوچه که بایستی دریا در چشم است، ورودی کوچه قایقهای گذاشته شده و پیاده رو کنار دریا ماهی فروشها و زنانی که نان محلی میپزند بساطشان را پهن کردهاند، تا پل هوایی خواجهعطا شاید سی قدم بلند فاصله باشد، قرار قصه ساعت هفت عصر است، خورشید که غروب کرده باشد و به قول بندریها زرد شب؛ به رئوف که کافه کنچیل را اداره میکند تماس میگیرم تا آخرین هماهنگیها را کرده باشم و میروم. سه پسر حدودا هشتساله کنار یکی از میزهای کافه ایستادهاند. یکیشان دوچرخه دارد، رئوف لطف میکند که حمزه برای بچهها قصه میگویند و بچهها دورهام میکنند که قصه؟ چه قصهای؟ و این گفت را با خنده میگویند، دور یک میز مینشینیم و کتابهایم را بیرون میآورم، میگویم من قصهگوی بچههای ایران هستم. شهرهای مختلف میروم و رفتهام برای قصه. تعریف میکنم که روز قبل کجا بودهام و روزهای قبلتر کجا، همهی اینها را به زبان بندری میگویم و میگویم که اگر دوست دارند بروند دیگریها را هم صدا بزنند، آنکه دوچرخهسوار است میگوید؛ من میروم خانهها چفت هم و در هم فرو رفتهاند، درِ یکی دو خانه را میزند دو پسر دیگر میآیند، با پنج نقاشی ثمین باغچهبان شروع میکنم، همزمان حواسم به چشمهایشان هست و ریز ریز خندیدنهاشان. کم کم پسر بچهها و دو دختر هم اضافه میشوند آنها را روی سکو مانندی نشستهاند و من روبهرویشان، وقتی میخواهم «خوابت نمیبرد خرس کوچولو» مارتین وادل را بخوانم میپرسم؛ که اگر خوابتان نبرد چه کارهایی میکنید؟ هر کدامشان ایدهای دارند و میگویند، قصه را که میخوانم نگاهم به چشمهایشان است، با خودم فکر میکنم نکند خستهشان کرده باشم که یکیشان همان که اول کار هم بود یادم میآورد که قصهی آهای گوسفندهای شیطون وقت خواب است را نخواندهام. میپرسم؛ که دوست دارید خواب چه چیزهایی را ببینید؟ حالا دیگر دوست شدهایم، یکی دو نفرشان به طنز و شوخی برگزار میکنند و دیگریها هم جوابهایی میدهند و خواب دریا، مادر، یک ماهی بزرگ و از این دست را میگویند. قصهی آهای گوسفندها قصهی پر اَکت و حرکتیست، خودم هم در اوج هستم وقتی ذوقشان را میبینم و رفاقتشان را و خندیدنهایشان را، چند نفر از مشتریهای کافه هم به قصه و به بچهها نگاه میکنند.
قصهها که تمام میشود یکی دو نفرشان میروند و دفتر نقاشیهایشان را میآورند که ببین چه نقاشیای کشیدهام، میبینم. رنگها و به کارگیریشان بینظیر است، خطها دنیاییست. میگویند که فردا شب هم میآیی و من که گمان نکنم و باید راهی یزد بشوم همهی اینها به بندریست و بچههای کنچیل که شعر «صالح سنگبر» را تداعی میکنند توی جانام:
توی کنچیل غمت گیرامکه
نشتم و بیخو زمین گیرامکه
ب: 22 خرداد 1401 است، ساعت هفت و سی دقیقه عصر در خانهی بازی کاریز کاشان قصه دارم، جوری حرکت کردهام که ظهر دیگر کاشان باشم تا که موهایم را هم اصلاح کرده باشم و قهوهای بخورم در یکی از کافههای خیابان علوی و یکی از داستانهایم را همانجا بازنویسی کنم. حواسم از ساعت پرت شده و میبینم که چهار عصر است. از خیابان علوی تا کمالالملک را همیشه توی کوچههایی میاندازم که منتهی به مسجد آقابزرگ میشود و بعد خیابان، عجلهوار دارم کوچه را میروم که سر خم کوچهای که میپیچد تا به سمت مسجد آقا بزرگ کشیده شود در خانهای را نیمه باز میبینم دو دختر و یک پسر نگاهم میکنند و خندهکنان، متقابلا من هم میخندم. یکی از دخترها که ظاهرا بزرگتر است به کتابهای کودک که دستم است اشاره میکند و میگوید که میفروشیشان؟ میخ میشوم، آرایشگاه و موها را فراموش میکنم. میگویم نه ولی قصه میگویم.
-قصه میگویی؟ یعنی چه؟
توضیح میدهم که قصههای کتابها را برای بچهها میخوانم و میگویم؛ میخواهید برای شما هم بخوانم؟ که میگویند؛ بله. کجا. همینجا در خم کوچه روی زمین مینشینیم.«در هر شرایطی دوستت دارم» را میخوانم زیر آواز میزنم. تشویقم میکنند و قصهی «آفرین خرس کوچولو» را که میخواهم بگویم، میپرسم؛ دوست دارید کجاها را کشف کنید؟ جوابم را که میدهند، من از ذوق کلامشان و لحن لهجهدارشان ذوق زدهام. قصه را میخوانم اواسط قصه هستم که گویا مادر همان دختر که اول کار باب کلام را باز کرده بود صدایش میزند. دختر میگوید دارم قصه گوش میدهم، قصه را تمام میکنم. به ساعتم نگاه میکنم دیگر زمانی برای کاری جز رسیدن به قصهی دیگر ندارم وعده میدهم که هر وقت به کاشان بیایم و ببینمتان باز هم برایتان قصه میخوانم دو تا از کتابهایم را امضا میکنم. تقدیمشان میکنم که جانم را زندهتر کردهاند و میروم تا به قصهی دیگری برسم؛ کوچه، کنچیلها را یکی پس از دیگری. کوچههایی لبریز قصهها، حرفها، صدا زدنها و هرچه که زندگیست.
نظرات کاربران