این متن، برگردان روایت گونهای است از مصاحبه با علی صابری، او متولد 1333 در بیدگل، در دانشگاه تهران، حسابداری صنعتی خوانده است و در سالهای 1357 تا اسفندماه 1387 از حسابداران شرکت ریسندگی و بافندگی بوده است.

یازده هزار و دویست و هشتاد و چهارمین نفر
من یازده هزار و دویست و هشتاد و چهارمین نفری بودم که در حسابداری استخدام شدم
من یازده هزار و دویست و هشتاد و چهارمین نفری بودم که شهریور 1357در حسابداری شرکت ریسندگی و بافندگی استخدام شدم. استخدام من توسط آقای تفضلی تایید شد و در قسمتِ مالی شرکت، شروع به کار کردم. حسابدار صنعتی بودم. حسابداری صنعتی، در حقیقت حسابداری قیمتِ تمام شده است. در این واحد باید قیمتِ تمام شدهی یک متر– هر پارچهای- را حساب میکردیم. در هر دورهی شش ماهه، سود و زیان شرکت را هم تهیه میکردیم و به مدیریت تحویل میدادیم. سود و زیان و ترازهای نهایی شرکت را سالانه تهیه میکردیم. بعد شرکت حسابرسی کوپِرز که بعد از انقلاب شدند شرکت آگاهان، کارهای ما را حسابرسی میکردند و به سود و زیانِ نهایی شرکت میرسیدیم. سود و زیان و ترازنامهی شرکت، تحویل مدیر مالی و مدیرعامل شرکت میشد.
زمانی که من استخدام شدم، از درب قسمت اداری کارخانه وارد میشدیم. روبهرویمان یک هشتی بود، وارد هشتی که میشدیم سمتِ راست، دفتر مدیریت بود. یک در باز میشد به تدارکات و روبهروی هشتی، اتاقِ رئیس حسابداری بود. رئیس حسابداری آقای حاج حسین دیانت بود. رئیس حسابداری و تدارکات و مسئول فروش در قسمتی بودند که به دفتر مدیرعامل ختم میشد. آقای تفضلی که میآمد، معمولن ما او را نمیدیدیم چون زودتر از همه میآمد ولی وقتی میرفت او را میدیدیم. تا دو، سه هفته قبل از فوتشان در دفتر بودند. یادم هست که روزهای آخر تکیه داده به عصا راه میرفت. آقای تفضلی برجستهترین مدیرعامل کارخانه بود. هر مدیرعامل با تیم مدیرانش کارخانه را میچرخاند. آقای مهندس دهدشتی، مدیر تولید بود. آقای طلایی رئیس تدارکات؛ مرحوم صدوقی رئیس کارگزینی. این آقایان مدیران ارشد و مورد تایید آقای تفضلی بودند. آقای تفضلی آن زمان رئیس هیات مدیره هم بود.
آن زمان شرکت نه کامپیوتر داشت، نه سیستم حسابداری مدوّن. در مجموعههای دیگر هم نبود. روش حسابداری همهجا از جمله شرکت ریسندگی روش سنتی بود. هیچ آرشیوی نبود و هیچ اطلاعات و سیستمی که مدون شده باشد و بتوان به آن مراجعه کرد هم نبود. مثلن قبل از من آقای مقدس مسئول این قسمت بودند، ایشان همهی اطلاعات در ذهنش بود. اگر آقای مقدس یک لحظه نبود، آن اطلاعات هم نبودند. وقتی آقای مقدس به تدارکات منتقل شد و من نشستم روی صندلی حسابداری، چیزی که بتوانم به آن رجوع کنم، نبود. یک بخشاش را از دانشگاه اطلاع داشتم و یک بخشی هم باید از نفر قبلی اطلاعات میگرفتم؛ که اگر نمیخواست اطلاعات بدهد، کار میماند. حقیقش تجربهی سرزدن و آشنایی با همهی کارگاهها به کارم آمد، تا بیشتر با کم و کِیف هزینهها روبهرو شوم.
هزینههای شرکت سه بخش میشد. اول هزینههای تولید بود. هزینههایی که مستقیمن به خط تولید ارتباط داشت؛ عمدهترینشان دستمزد و مواد اولیه بود. بعد از آن، هزینههای کمکی یا هزینههای خدماتی را داشتیم؛ هزینههایی که به خط تولید کمک میکردند. فرض کنید نیروگاهها (مولدهای انرژی)، توربینهایی که انرژی تولید میکردند و یا کارگاه خیاطی، واحدی که لباس کارگری میدوخت، برای خط تولید بود. علاوه بر اینها، هزینههای عمومی و هزینههای اداری هم بود. حقوق کارمندان، همهی آنها که به اسم کارمند استخدام بودند و در خدمت خط تولید کار میکردند، هزینههای پستی، هزینههای پذیرایی مهمانسرای شرکت، هزینههای تعمیر و نگهداری، اینها هزینههای عمومی و اداری میشدند. آقای مهندس دهدشتی که بعد از آقای تفضلی مدیر شد به کار ما اعتماد داشت و قیمتها را از بخش ما میخواست. وقتیکه میخواست با ارتش یا خریداران بزرگ قراردادی ببندد، میگفت قیمت این پارچه را شما حساب کنید. برای تعیین قیمت تمام شده، اطلاعات را از قسمتهای مختلف میگرفتیم که ببینیم روی آن پارچه چه کارهایی انجام شده؛ مواد اولیهاش پنبه است یا پلیاستر؟ عرضش چند است؟ تراکمش چند است؟، قسمت تکمیل چه کارهایی برایاش انجام داده؟ یک پارچه چاپ داشت، یک پارچه رنگ میشد. مسیری را که ما مدنظر داشتیم، شامل کل عملیاتی بود که مواد اولیه تا رسیدن به قسمت تکمیل پارچه، طی میکرد. دیگر هزینهها را هم که به درصد معلوم بود، اضافه میکردیم و میگفتیم که قیمت تمام شدهی این پارچه برای ما، این است. اینطوری، مدیر اطلاعاتش کامل میشد و راحتتر میتوانست با مشتری چانه بزند و سود شرکت را تعیین کند. آقای دهدشتی واقعن مدیرعامل خوبی بودند، متخصص این حوزه بود و صبح اولِ وقت تا آخرِ وقت حضور داشت. هفتهای یکی، دو روز به دفتر تهران میرفت. به همهی کارگاهها و قسمتها سر میزد و به خاطر کم کاری، هر کسی را بازخواست میکرد و از همه کار میخواست. مدیر لایقی بود، ولی نتوانست بماند. در حقیقت اعضای هیات مدیره با ایشان موافق نبودند و شرایط رفتنش را فراهم کردند. سالانه یک مسافرت خارج از کشور میرفت. یک روز گفتند که آقای دهدشتی قصد دارد به مسافرت خارج برود. معلوم بود که آقای دهدشتی دیگر برنخواهد گشت.
بعد از ایشان، آقای دیانت که رئیس حسابداری بودند، مدیرعامل شرکت شدند. از آن زمان و حتا زمان آقای دهدشتی، یک سری مسائل سیاسی هم وارد شرکت شد و دستهبندیهایی به وجود آمد. درست است که در زمان آقای تفضلی انقلاب شده بود ولی آقای تفضلی آن قدرت را داشت که نگذارد کارخانه در بحبوحهی انقلاب و جنگ، سیاسی شود.
آقای دیانت هم چند سالی بودند و بعد از سال 1372، آقای دیانت هم از مجموعه جدا شدند و آقای مهندس مستوفی وارد مجموعه شدند. در اصل، از آقای دیانت خواستند که از مجموعه استعفا دهد. آقای مستوفی از شرکت سرمایهگذاری ملی ایران آمده بودند. سرمایهگذاری ملی ایران جزء سهامداران شرکت بود. آقای مستوفی مردِ خوبی بود ولی در حدِ مدیرعاملی شرکتِ ریسندگی نمیتوانست باشد. هر کسی از یک شرکتِ لوکسِ تهران میآمد، نمیتوانست در کارخانه کار کند، او هم نتوانست. بعد از ایشان مهندس محمدی و همراه ایشان آقای فولادی آمدند. مهندس فولادی به همراه آقای محمدی آمدند، اول به عنوان مدیر مالی و بعد مدیر فروش هم شدند. این دو آقا با هم کار میکردند. هنوز شرکت حقوقها را به موقع پرداخت میکرد. ولی متاسفانه سالهای 77-76 پارهای اختلافات بینِ این آقایان به وجود آمد که باعث فاصلهی بین آنها شد. نهایتن فاصلهی این دو آقا زیاد شد. از آن زمان مشکل شرکتِ ما خودش را نشان داد. حقوقهایمان یک ماه، دو ماه عقب افتاد. آقای فولادی سال 79، 80 از کارخانه جدا شد و آقای محمدی یک سال بعدش، سال 1381 از مجموعه رفت. این دو نفر که از مجموعه جدا شدند، مشکلات خودش را بیشتر نشان داد. پرداختیهای کارخانه بیش از سه ماه عقب افتاد. البته زیان شرکت زمانی که آقای دیانت رئیس حسابداری بودند هم بود. چون قسمت ما برای کارگاهها سود و زیان تعیین میکرد. کارگاه به کارگاه، شش ماهه و یک ساله. همان زمان گفتیم ریسندگی شمارهی یک دارد ضرر میدهد. بافندگی یک هم زیانده شده بود و خوب یادم هست بافندگی اتوماتیک یا همان شمارهی دو آن موقع سود و زیانش مساوی بود.
اتفاق مهم همینجاها بود. این اطلاعات را ما تحویل میدادیم. کارگاه بافندگی شمارهی چهار هنوز سود داشت. بافندگی پنج هم سود میداد. بخشی از بافندگی سه سود میداد و بخشیاش سودی نداشت. کارگاه تکمیلکُنی وابسته به اینها هم هنوز وضعش خوب بود. ما این گزارشات را با تجزیه و تحلیل گذاشتیم روی میز مدیران ارشد. آقایان باید تصمیم میگرفتند که چه کار کنند؛ که کارگاهی که زیان میداد، تولیدش را عوض کنند یا نه، کامل بسته شود؟ کارگاهی که امسال نه سود داشت و نه زیان، سال بعدش میافتاد توی زیاندهی و اینطور شد که سال به سال و کارگاه به کارگاه شروع کرد به زیانده شدن.
مدیریت جدید هم که آمد، زیانده بودنِ بافندگی شمارهی یک را گزارش دادیم و گفتیم که زیانده است. آنها آمدند خط تولید بافندگی شمارهی یک را کامل عوض کردند. دیگر فقط پارچههای تنظیف بافته میشد، برای نظافت و موارد بهداشتی. معمولن این پارچهها را کیلویی خوب میفروختند. این خط تولید کمی حالت زیاندهی خود را جبران کرد، ولی نهایتن این کارگاه نمیتوانست به آن وضعیت ادامه بدهد. ماشینهایش همه فرسوده بودند. تعداد کارگرهایش هم زیاد بود. این کارگاه جز اولین کارگاههایی بود که بسته شد. از سالهای قبل، گزارش زیاندهیاش داده شده بود. ولی اقدام درستی برای حل مشکلاتش انجام نگرفته بود. چون مدیران بعدی از اعتبار و توانایی مرحوم تفضلی برخوردار نبودند.
زیردستها هم کمکاری میکردند و سوء استفاده میشد. وقتی مدیری وارد مجموعه میشد، همیشه چهار تا کارگر پشت در اتاقش بودند و میگفتند؛ «به ما مساعده بده.» مدیر یا باید مساعده میداد یا نمیداد. اگر نمیداد برایش مشکل درست میکردند و اگر میداد هم گروه بعدی توقع داشتند و این چرخه ادامه داشت. زمان آقای دارایینژاد، اوج سیاسی شدن کارخانه بود. این مدیریت جدید، سیاسیتر از همهی قبلیها بود. در زمانهای قبل هم، کارگران سیاسی شده بودند و به اسم این دسته یا آن دسته، به مدیریت خط میدادند و در تصمیمات غیرمستقیم دخالت میکردند؛ ولی از سال1381 خودِ مدیریت هم سیاسی شد.
گروه آقای دارایینژاد آمد. دارایینژاد به عنوان رئیس هیات مدیره و مهندس دشتیزاده به عنوان مدیرعامل انتخاب شده بودند. بیشتر اختیارات در دست رئیس هیات مدیره بود. هیات مدیرهای که در واقع وجود نداشت. شرکت ریسندگی کمکم بیصاحب شد. وقتی صاحب مجموعه بالای کار نیست و دلش نمیسوزد، مجموعه از بین میرود. مشخص بود شرکت دارد سقوط میکند. در زمان آقای دارایینژاد، بحران به اوج رسید. تصمیاتِ اشتباهِ زیادی گرفته شد. چه در خریدها و چه فروش مایملکِ کارخانه. تیمِ همراهِ آقای دارایینژاد هم با ایشان آمده بود. مدیر مالیاش آقای مظفری بود که اول رفت شرکت نساجی. شرکت نساجی سرمایهاش از ریسندگی بود اما حسابداری جداگانه داشت. ولی شمارهی دو جزء ریسندگی بود و کلِ حسابداریاش در دفتر امور مالی شمارهی یک انجام میشد. شمارهی سه، یا همان شرکت نساجی، جدا بود ولی گزارشهای نهایی را به صورت تلفیقی تهیه میکردیم. تلفیقی یعنی مجموعه ریسندگی و بافندگی و نساجی.
تیم مالی دارایینژاد نتوانست بلافاصله توی مجموعهی ریسندگی وارد شود. ولی دستور انتصابها و تغییرِ مدیریتها در جریان بود و نفرات جدیدی میآمدند و با نفراتی قطع همکاری میشد و یا از مجموعه جدا میشدند. مثلن مهندسی آورده بود که کارهای تحلیلی را انجام دهد. این آقا از من که بیست و پنج سال در مجموعه بودم، اطلاعات میگرفت و به آنها میداد تا خطمشی شرکت را مشخص کنند. معمولن جلسات هیات مدیره را ده شب به بعد و در مهمانسرا برگزار میکردند. گرایش به خط و خطوط سیاسی خیلی پُررنگتر بود. سال1381 شروعِ کارِ فروختن زمینهای کارخانه بود. دقیق نمیدانم به چه ترتیب؛ ولی شرکت چند تا خانه به عنوان مهمانسرا داشت. خانههای مهندسین و مدیران غیربومی شرکت بود، همه را فروختند. بعد، شروع به فروشِ باشگاه ورزشی کردند. بعد کارخانهی جین را فروختند و بعد کل مجموعهی شرکت ریسندگی و بافندگی را که حدود هفتاد و شش هزار متر مربع بود. به شرکتی آلمانی فروختند که نمایندهاشان، شرکت دمیک بود به مدیرعاملی شخصی به نام بابایی فینی.
بانک ملی هم به خاطر وام از شرکت طلبکار بود. کارخانه هم در عوض هفت هزار متر از زمینش را به بانک فروخت؛ یعنی بانک طلبش را برداشت و مازاد مبلغ را به شرکت داد. فکر میکنم حدود چهار و نیم میلیارد شد. در آن زمان، زمینی را که به شرکت دمیک فروختند هفت میلیارد و ششصد میلیون تومان قیمتگذاری کردند و قرارداد بستند و آقای بابایی وکیل قوی گرفت و زمین را خرید. قرار شد که قسمتی خیابان و یک قسمت فضای سبز شود و کلِ مجموعه ریسندگی از مرکز شهر منتقل شود.
همهی زمینهای کارخانهی شمارهی یک فروش رفت. بازگشتِ پولش را یک سری مواد اولیه خریدند. اما این مواد اولیه، موادی نبود که توی شرکتِ ما مصرف شود. مواد اولیهی کارخانهی ریسندگی نبود. پس کجا معامله میشد؟ به جای پول، مواد اولیه دادند و یک تعداد موتور سیکلت؛ که به بازنشستهها و کارگرها میفروختند. زمینی که فروختند، مورد اختلاف واقع شد و تا سالها همینطور ماند و بعدن حدود هفتاد درصد زمینها به نامِ این شرکت شد. تا زمانی که من در مجموعه بودم، سال81-82، از این معاملات رقمی حدود یک و نیم میلیارد به شرکت بدهکار بود و حتا یک متر زمین را به ایشان تحویل ندادند. ولی خب به نامشان هست. این از دورهی دارایینژاد که اثراتش تا خیلی بعدتر باقی ماند. در آن دوره برای فروش زمینها تمام اعضای هیات مدیره، اختیارات را به رئیس هیات مدیره داده بودند. ولی باز هم حقوقها عقب میافتاد. یادم هست که هفتهای ده هزار تومان به کارگرها حقوق میدادند. به کارمندها هم همانقدر میدادند. دوران خیلی سختی بود. در این دوره، تعدادی از کارگران به بیمه بیکاری معرفی شدند که از بار مالی شرکت مقداری کاست.
بعد از دارایینژاد، مدیریتها وقفهای و موقتی بود. آقای مهندس ناصح آمدند. دورهای بود که اعتصابهای شرکت به اوجِ خودش رسید. سال 81 اعتصاب شروع شده بود. چون حقوقهای ما عقبافتادگی داشت. پرداختیها به کارگران هفتگی بود. زمانهای بود که دستهبندی و باندبازی ادامه داشت. خب در هر دورهای، بازنشسته داشتیم. باید حقوق و سنوات میدادیم. هزینهها بسیار بالا بود. آقای ناصح یک دورهای رئیس هیات مدیره هم شد. همان زمان که اعتصابات به تهران کشید؛ حتا گروهی رفتند مرقد امام و بست نشستند؛ جاده را بستند و رفتند جلوی مجلس و وزارت کار. مدیران میخواستند به کارخانه تسهیلات داده شود تا بتوانند حقوق کارگرها را بدهند. مدیریتهای مختلف آمدند. آقای مهندس سعیدی یک دوره آمدند. از نظر من شخص سالمی بود که بهشان بیاحترامی هم شد. کارگرها ریختند توی دفترش. شیشه اتاقش را شکستند و زدندش. ضرب و شتم شدید. خانم سیما تفضلی آن زمان، عضو هیات مدیره بود. واسطه شد و با کارگرها حرف زد و غائله را ختم کرد.
خانم تفضلی، اوایل به قسمتهای مختلف سر میزدند و اطلاعات میگرفتند. از من هم اطلاعات میگرفتند. ولی با اعضای هیات مدیره نتوانستند کار کنند. کارگرها واقعن خانم تفضلی را دوست داشتند ولی با او همکاری نشد؛ نه از طرف هیات مدیره و نه از طرف برخی سرپرستها و نه مدیریتِ شهری. ایشان دورهی کوتاهی مدیرعامل شرکت بودند. آن زمان من مدیرمالی شرکت بودم. یکبار که میخواستیم حقوقها را پرداخت کنیم و هیچ پولی نداشتیم. به هر دری زدیم، پول جور نشد. در نهایت ایشان زنگ زدند به یکی از آشناهایشان در تهران، که «پول داری به ما قرض بدهی؟» و قرار شد آن شخص خبر بدهد و بعد از یکی دو ساعت شمارهی حساب خواست و صد میلیون تومان پول گرفتیم. خانم تفضلی سریع چک نوشت که برویم بانک بگیریم و بعد بلافاصله حسابداری پول را برای پرداخت حقوق کارگران گرفت. به خانم تفضلی هم رسید دادیم که یعنی صد میلیون تومان از طرفِ ایشان وارد مجموعه شد. خانم تفضلی این پول را هنوز از مجموعه طلبکار است. سالهای بعد که مدیریتها باز عوض شد، وقتی که خانم تفضلی خواسته بود تا این پول را بهشان برگردانند، یکی از آقایانِ هیات مدیره گفته بود که؛ «مثل کارگرها که از ما طلب دارند، شما هم طلب داشته باشید.» و این حرف خیلی بیاحترامی است به کسی که پول قرض داده تا مشکل کارخانه را حل کند. حتا زمانیکه میخواستند از این مجموعه جدا شوند، کارگرها اعتصاب کردند. در آن زمان، فکر میکنم چیزی حدود شصت میلیون تومان در حساب شرکت بود که مشتریها به حساب ریخته بودند تا ما حقوقها را بپردازیم. ولی پولی که کارگرها از ما طلبکار بودند، بیش از اینها بود. همان زمان به خانم تفضلی گفتم که خانم تفضلی این مقدار پول در حساب شرکت هست و شما اگر بخواهید میتوانید به عنوان طلبتان این پول را بردارید. ولی ایشان گفت: «نه، این پولِ کارگرهاست.» و از مجموعه جدا شدند.
بعد از دورانی که خانم تفضلی از مجموعه رفتند دیگر هیچ کسی نمیتوانست کارخانه را نجات بدهد. همهجا تعطیل بود، کارگاهها، بخش اداری. حتا اگرکارمندی در دفترش کار میکرد، به زور بیرونش میآوردند که بیا اعتصاب کن. کارمندها هم میرفتند توی این اعتصابها. بیاحترامی هم به خیلیها شد، به مدیران میانی. من همیشه هفت صبح توی اتاقم بودم، چه زمانی که کارمندِ جزء بودم و چه زمانی که مدیرمالی شدم. خوب یادم هست دورهای بود که راننده وقتی دنبالم میآمد تا من را برساند شرکت، با چه سرعتی میراند. میگفتم: «با این سرعت کجا میروی؟» انگار ببری کشتارگاه. چون محیط بد بود. کارگر عصبانی بود، حق داشت. ولی به قدری عصبانی بود که دیگر من و این و آن را نمیشناخت، از همه طلبکار بود. درحالیکه ما هم مثل خودشان بودیم، ما هم معوقات داشتیم. ولی میرفتیم پشت میز، بلکه کاری کنیم برای کارخانه. بعد از آن بود که آقای مهندس جلالزاده از تهران معرفی شدند.
آقای جلالزاده که آمدند، پیشِ این آقا، علیه مدیرانِ میانی صحبت کرده بودند و گفته بودند که مشکلاتِ مجموعه تقصیر اینهاست. آقای جلالزاده همراه خودش، آقایی آورده بود بنام ستوده. این آقا معاونش شد و بعد مدیر فروش. صداقت آقای جلالزاده خیلی بیشتر از آقای ستوده بود. از آقای جلالزاده خواسته بودند که برای حل مشکل کارخانه، مدیران میانی را بیرون کند. ولی او منطقی جواب داده بود که وقتی من یکی را نمیشناسم، نمیدانم به چه دلیل ایشان را بیرون کنم، چرا باید این کار را بکنم؟ آقای جلالزاده با همهی مدیرها کارکرد و من هم با ایشان همکاری کردم. چون وابسته به هیچ خط و خطوطی نبودم.
آقای جلالزاده ارتباطات خوبی در تهران داشت. گویا زمانی که آقای احمدینژاد شهردار بود؛ مدیر حراست شهرداری بوده و میتوانست به دولتیهای جدید وصل شود. دستش باز بود. خیلی بیشتر از مدیرانی که قبلش داشتیم. در این دو سال تسهیلات گرفت، حدود نُه تا نُه و نیم میلیارد تومان. در مقابلِ تسهیلاتی که برای شرکت میگرفت، تعهد و چک و سفته نمیداد. به عنوان کمک میگرفت. از طریق وزارت صنایع، از طریق ارتباطاتی که داشت، پیگیر میشد. ما اطلاعات جمع و جور میکردیم. همان اطلاعاتی که مدیران قبلی نمیدیدند، اطلاعاتی که وضعیت چهطور است. ما با آقای جلالزاده و مدیران میانی و آقای ستوده هفتگی جلسه داشتیم. آقای جلالزاده برخلاف تیمهای قبلی تمام هفته را کاشان بود. تا اواخر سال دوم که کمتر میآمدند و بیشتر دفتر تهران بودند، آخر هفته که میآمدند یک جلسه سهشنبه شب یا چهارشنبه شب بعد از کار اداری توی مهمانسرا میگذاشتیم. مدیران میانی، فروش، تدارکات، تولید، بازرگانی، همه. چیزی حدود هشت، ده نفر مینشستند و همهی مسائل شرکت بررسی میشد. تولید کجاست؟، خرید کجاست؟، بازرگانی چه کرده؟، فروش چه کرده؟ مالی چه کرده؟ چهقدر چک و پول وارد مجموعه شده؟ چه پولهایی خارج شده؟ و الان برای هفته آینده چه برنامهایی داریم؟ برنامه میریختیم، فردا و پسفردا هم حقوق پرداخت کنیم. منابعمان کجاست؟ مصارفمان کجاست؟ حقوق هست، مواد اولیه هست، گاز هست، رانندهها هستند، همهی اینها را میخواهیم پرداخت کنیم، مینشستیم و برنامهریزی میکردیم و لیستش را میگرفتیم و دو روزِ آخر هفته این کارها را میکردیم و گزارش را به مدیر عامل تحویل میدادیم. او هم پیگیر میشد و تسهیلات را برای مجموعه میگرفت. با تسهیلاتی که توی این دو سال گرفت، خط تولید نسبتن کار کرد، پول میرسید و معوقات را میدادند. در آن دو سالی که با ایشان به عنوان مدیر مالیاشان کار کردم، به رانندههای سرویس کارخانه، هفتگی پول میدادیم. شرکت گاز را آخر هر هفته برایشان چک فرستادیم. برای ادارهی برق پول میدادیم و دیگر برقمان قطع نمیشد. پول تامین اجتماعی را میدادیم. مواد اولیهای میآمد. شرکت گاز هم دیگر گازِ شرکت را قطع نکرد. مدیرعامل هفتهای یکبار چندتا لیست را از من میگرفت. یکیاش لیستِ کل چکهایی که وارد مجموعه شده و از مجموعه خارج شده و موجودی چکها. هفتهی بعد وقتی برای بررسی مینشستیم میدانستیم چه داریم؛ چه چکهایی اضافه شده و چه خرجهایی کردهایم. با ایشان دو سال بودم، تا سال 87 که دیگر زمان بازنشستگیام رسید. آقای جلالزاده گفت؛ «تا من هستم بمان، سال دیگر با هم میرویم، اگر رفتیم با هم برویم.» گفتم: «من نمیتوانم.» حقیقتش بیشتر به خاطر مشکلات خودم بود. ولی گفتم تا زمانی که کار داشته باشید توی این مجموعه کار خواهم کرد. آقای جلالزاده هم مشکلاتش زیاد شده بود؛ تاحدودی اصطکاک با فرمانداری داشت. آقای جلالزاده خودش صبح میرفت تهران، شب برمیگشت و از آنطرف میرفت اصفهان. فردایش باز تهران، این وزارت، آن وزارت تا تایید وزارتخانهها را میگرفت و بعد میآمد کاشان و باز مجبور بود برود اصفهان، چون اصفهان قبول نمیکرد و باز با ارتباطاتی که از تهران داشت پیگیر میشد تا این وام را وارد مجموعه کند.
پس از سی سال کار در شرکت آقای جلالزاده با بازنشستگی من موافقت کرد و من آخر اسفند 1387 بازنشست شدم. آقای جلالزاده هم سال بعدش، سال89، از مجموعه جدا شد و رفت. ولی اثر خودش را گذاشت. سال 1384 میخواستند شرکت ورشکسته اعلام شود و کامل به فروش برسد ولی آقای جلالزاده با پولهایی که وارد شرکت کرد، اجازه نداد که شرکت اعلام ورشکستگی کند. وقتی ورشکستگی شرکتی را اعلام میکنند، آن شرکت بسته میشود. آنوقت گروهی برای تسویه میآیند. یک هیاتی مینشینند و کارهای نهایی را میکنند و شرکت منحل میشود و همه چیز تمام میشود. آقای جلالزاده جلوی این کار را گرفت. مقداری از وامها خرج مواد اولیه شد، یعنی همه مستقیم به کارگرها داده نشد. برای مواد اولیه هم پول میداد، تا این پول دوباره وارد چرخهی تولید شود. بنابراین خط تولید توانست دو سالی کار داشته باشد. سال آخر باز اعتصاب بود. ولی نمیبستند. کار هم انجام میشد. تا وقتی که دیگر نتوانست پول وارد مجموعه کند. بعد از آقای جلالزاده، دیگر دورهی مدیریتها و سرپرستهای موقتی بود. یک زمانی آقای محمدپور بود، یک زمانی آقای ربانی بود، یک زمانی آقای صامت بود. در این سالها من نبودم و نمیدانم دقیق چه گذشته است. دیگر از آن لحظهای که پیکانِ کارخانه را تحویل دادم تا الان که یازده سال است، پایم را توی مجموعه نگذاشتهام و از نگهبانیاش داخل نرفتهام. این بُریدن و تمام شدن رسم بدی شده بود توی مجموعهی ما؛ شاید من بیش از همه نرفتم. کسانی که از گذشتهشان جدا میشوند، تنهاتر میشوند. همیشه باید شرایطی باشد که هرکس بتواند به گذشته برگردد و خوب و بدش را به یاد آورد. چندباری همکارها زنگ زدند که بعدازظهرها، وقتی خلوت است و کسی نیست، بیا. ولی من هیچوقت نرفتم. یعنی راستش، پایم پیش نرفت.
نظرات کاربران