,,

خانه‌ی من همیشه پر از فضای اشعار منوچهر و آمیخته با رنگ‌های زنده‌ی نقاشی‌های اوست. خنده‌های منوچهر برایم فراموش‌شدنی نیست.

یک فنجان چای با ویوالدی

یک فنجان چای با ویوالدی

من و منوچهر خانه‌ای داشتیم پر از صلح و صفا و صمیمیت

من و منوچهر خانه‌ای داشتیم پر از صلح و صفا و صمیمیت. هر روز صبح، صدای موسیقی کلاسیک (چایکوفسکی، ویوالدی، اشتراوس و ...) در تمام خانه می‌پیچید. از تمام گوشه کنارها رد می‌شدند و می‌آمدند درون اتاق‌خواب‌ها. صدای موسیقی گوش‌هایمان را نوازش می‌داد و ما را از خواب بیدار می‌کرد. من و آریانا می‌فهمیدیم که صبح است و اهالی خانه باید برخیزند. منوچهر صبحانه را حاضر کرده و روی میز چیده بود. او بشاش، بعد از ورزش صبح‌گاهی و با صدایی بلند ما را به صرف صبحانه دعوت می‌کرد. این روزها هم صبح که از خواب بیدار می‌شوم منوچهر در نظرم می‌آید که چگونه روز را برایمان با شادی شروع می‌کرد.
منوچهر هنرمند کاملی بود. شعر می‌گفت، نقاشی می‌کشید، فیلم می‌ساخت، تئاتر کار می‌کرد و نمایش‌نامه و فیلم‌نامه هم می‌نوشت. برای همین، ما با گروه‌های گوناگون هنری از جمله شاعران و نقاشان و فیلم‌سازان و ... رفت و آمد داشتیم. هر وقت به خانه‌مان فکر می‌کنم تصاویر و خاطرات کافه نادری و کافه فیروز در ذهنم تکرار می‌شود. دهه‌های چهل و پنجاه برای همه‌ی کسانی که در عرصه‌ی فرهنگ و هنر فعال بودند، سال‌های سختی بود. نه محفل و یا پاتوقی وجود داشت و نه کسی جرات داشت که آزادانه حرفی بزند و یا کاری انجام دهد. مجله‌ها تحت فشار زیادی بودند و همه جا سرسختانه تحت نظارت بود. در تمام این سال‌ها و با تمام فشارها، کافه نادری و کافه فیروز حال و هوای خاصی داشت. سر هر میز بحث داغ شعر و ادبیات و هنر بود. خیلی‌ها بودند. خیلی‌ها که هیچ جایی رفت و آمد نداشتند، ‌پایه‌ی ثابت کافه نادری بودند. در خانه‌ی ما هم چون کافه نادری، بحث‌های هنری و ادبی بین دوستان بسیار داغ می‌شد. سروصداها بلند و گفت‌و‌شنود‌ها پُرشور. خاطرم هست احمد شاملو در به در دنبال صادق چوبک بود تا با او مصاحبه‌ای کند برای چاپ در کتاب هفته. صادق هم از این مجلات فراری بود و برای هیچ مجله‌ای تن به مصاحبه و یادداشت نمی‌داد. احمد با منوچهر صحبت کرده و قرار گذاشته بودند برای هفته‌ی بعدی که صادق می‌آید خانه‌ی ما، او هم بیاید تا آن دو با هم آشنا شوند. هفته‌ی بعد که دور هم جمع شده بودیم، احمد بحث را کشید به کتاب‌های صادق. صدای بحث و گفت‌وگو به قدری بالا رفته بود که ننه‌خانم هاج و واج مانده بود گوشه‌ی اتاق که نکند دعوا شده باشد. کنارش رفتم و گفتم: «چیز خاصی نیست نگران نباش.» همگی هم‌زمان حرف می‌زدند، هر کسی چیزی می‌گفت. خود صادق اما هیچ حرفی نمی‌زد. گوشه‌ای نشسته بود و نظری نمی‌داد. احساس کردم که باید جو خانه را عوض کنم. چشمم به سبد بافتنی‌هایم افتاد. در آن پلیوری بود که برای خودم بافته بودم، که به اشتباه در بافت بی‌اندازه بزرگ شده بود. آن را برداشتم و به داخل سالن بردم. منوچهر تا آن را دید زد زیر خنده و آن را از من گرفت و داد به صادق و گفت: «بیا صادق این پلیور را پری آن‌قدر بزرگ بافته که فقط به هیکل تو می‌خوره، بگیر و ما را از دستش راحت کن.» ‏صادق پلیور را گرفت و خندید. رو کرد به احمد و گفت: «بیا این هم یک مطلب داغ برای مجله، هنر بافندگی، یادگاری فراموش‌نشدنی از پری، همسر شیبانی، به صادق چوبک.» بحث داغ و فریاد تبدیل شد به یک سلسله شوخی و خنده.
نقاشی‌های منوچهر تمام دیوارهای خانه را پوشانده بود. او دوست داشت در هنگام کار کردن به موسیقی گوش بدهد. امواج موسیقی آمیخته با رنگ‌های نقاشی‌های روی دیوار نبض زندگی را بیش‌تر می‌کرد و کلام اشعارش را آهنگین‌تر.
منوچهر تابلویی داشت به نام «کهکشان» که در آن سنگ و سیم و شیشه به کار برده بود. این تابلوی بسیار بزرگ در سالن خانه به دیوار بود. ننه‌خانم هر وقت برای شست‌وشوی دیگ و قابلمه سیم ظرف‌شویی کم می‌آورد، بدون آن‌که به ما بگوید می‌رفت و تکه‌ای از سیم روی تابلو را می‌کند و ظرف‌ها را می‌شست. منوچهر وقتی ماجرا را فهمید خندید و گفت: «این کار ننه به نقاشی من حرکت داده چون هر بار کمپوزیسیون کار مرا تغییر می‌دهد.» این عوض شدن فرم در تابلو و تحرک در نقاشی از جوانی در فکر منوچهر بود. پس از دوره‌ی آبستره‌اش در مجموعه نقاشی‌های «سفری به اعماق یک چشم» و سپس در مجموعه نقاشی‌های متحرک (دو سیستم سینتیک) سعی کرد این تحرک را به‌نحوی نشان دهد.
یکی از دوستان نقاش منوچهر سهراب سپهری بود. سهراب و منوچهر نه‌تنها هر دو زادگاهشان کاشان بود، بلکه نسبت فامیلی دوری هم با هم داشتند. منوچهر در شعر و نقاشی راهنمای سهراب بود، ‌او هم احترامی خاص برای منوچهر داشت. سهراب می‌گفت؛ «این منوچهر بود که مرا با شعر، موسیقی و نقاشی آشنا کرد. و بعد هم برای رفتن به دانشگاه هنر تشویقم کرد.» یکی از خصوصیات شیبانی این بود که همیشه در دنیای منحصر به خودش زندگی می‌کرد. خلق یک اثر هنری، نقشِ اول را در زندگی او داشت. ولی در معرفی آثارش کم‌تر کوشش می‌کرد. در این مورد، سهراب همیشه او را برای برگزاری نمایشگاه نقاشی تشویق می‌کرد و حتا در چندین مورد در آماده کردن تابلوها برای نمایش صمیمانه او را همراهی می‌کرد. دورانی بود که هنر نقاشی در این ملک و بوم به سکوت نشسته بود و گالری‌ها تعطیل شده بودند. من و منوچهر به عادت همیشگی سر میز ناهارخوری نشسته بودیم و قهوه می‌خوردیم. یاد سهراب کردیم و اصرار همیشگی او در گذاشتن نمایشگاه. به این فکر افتادیم که چگونه فضای بسته‌ی هنری را بشکنیم و نقاشی‌های منوچهر را به نمایش بگذاریم. در ابتدا صحبت از این بود که ای کاش خودمان یک گالری داشتیم. ولی بعد به این فکر افتادیم که چرا خانه‌ی خود را تبدیل به گالری نکنیم؟ هرچند این فکر برایمان در ابتدا خنده‌آور بود ولی بازگویی آن با چند تن از دوستان و تشویق آنان باعث شد جدی‌تر به این برنامه فکر کنیم و آن را عملی سازیم.
خالی کردن خانه و آماده کردن آن برای گالری یک مشکل اساسی بود. اما دوستان صمیمانه به کمک ما آمده و تمام اثاث و لوازم خانه را در یک اتاق انبار کردند و خانه را آماده‌ی نصب تابلوها. در این فاصله کارِ قاب تابلوها هم تمام شد و به دیوار نصب شدند. اعلام افتتاح نمایشگاه را من و منوچهر با تلفن به دوستانمان خبر دادیم و آن‌ها هم به دوستان خود. به این ترتیب خبر افتتاحیه‌ی نمایشگاه منوچهر، دهان به دهان به گروه بسیاری رسید. در زمانی که مردم از هنر به علت مشغله‌ها و گرفتاری‌ها فاصله گرفته بودند جمعیت بسیاری با شوق به نمایشگاه ما آمدند. منوچهر تحت‌تاثیر این استقبال قرار گرفته بود و می‌گفت: «مردم در هیچ شرایطی هنرمند را تنها نمی‌گذراند.»
منوچهر در سال‌های آخرش، با وجودی که بیماری انرژیِ سابق را از او گرفته بود ولی دست از طراحی و نقاشی نمی‌کشید. خانه‌ی من همیشه پر از فضای اشعار منوچهر و آمیخته با رنگ‌های زنده‌ی نقاشی‌های اوست. خنده‌های منوچهر برایم فراموش‌شدنی نیست. به قول شاملو «راز لبخند زدن را از شیبانی نیاموختیم. رمز شکفتن گل‌ها باز گفتنی نیست.»

نظرات کاربران