این روایت به نقل از خانم مُسِنی است. سر جمع خاطراتش از سالهای 1350 دربارهی پدر نساجی ایران، آقای حسن تفضلی
.jpg)
این روایت به نقل از خانم مُسِنی است. سر جمع خاطراتش از سالهای 1350 دربارهی پدر نساجی ایران، آقای حسن تفضلی. شاید درک این روایت در شرایط کنونی معنا و مفهومی دو چندان داشته باشد تا بتوان مقایسهای کرد میان عملکرد خیرها و خیریههای این روزها و کار انسانهایی همچون آقای تفضلی که کارشان، نه نان گذاشتن در سفرهی مردم کمبضاعت و بیبضاعت، که ایجادِ فرصت و امکان شغلی است. هم شرف و عزت نفس را پاس داشته باشند، هم چرخ اقتصاد را بچرخانند و رونق دهند.
«ما یک خانوادهی معمولی بودیم. همسرم رانندهی بیابان بود. با یک درآمد مکفی که ما را از زندگیامان راضی کرده بود. از آنجا که همیشه یک حادثه در کمین است تا کاسهی زندگی را دَمَر کند، دور از انتظار، از کمین بیرون جَست و همسرم با کامیونش تصادف کرد. چند نفر هم کشته شدند. بعد از طی مراحل قانونی؛ دادگاه و جلب رضایت خانوادههای دَم، قاضی برای همسرم حکمی پنج ساله برید و او را به زندان قصر فرستاد. حالا من مانده بودم با سه بچهی قد و نیمقد. دو پسر یازده و هشت ساله و یک دختر شیرخواره و خانهای استیجاری، بیهیچ دخل و پساندازی. نه پدر و مادری داشتم، نه کس و کاری تا فشاری که قضا و قدر بر دوشم انداخته بود را تاب بیاورم. آنقدری هم عزت نفس داشتم که نخواهم به این و آن رو بیندازم. به همان اندازه توان از کف داده بودم که نتوانم با شرایط کنونیام کنار بیایم.
یک روز با یکی از زنهای همسایه نشستم به درد دل کردن و گفتن از شرایط زندگیام. او پیشنهاد داد، فردا ساعت دو بعدازظهر جلوی کارخانهی ریسندگی و بافندگی شمارهی یک (واقع در پانزده خرداد کنونی) بایستم و همین که ارباب با اتومبیل بیرون میآید جلو بروم و مشکلم را با او در میان بگذارم که حتمن دستم را میگرفت و ناامیدم نمیکرد. فردا دست پسرهایم را گرفتم و یکی هم به بغل زدم و رفتم جلوی در کارخانهی ارباب ایستادم. توی دل خدا خدا میکردم ناامید برنگردم و اگر روزی ما دست ارباب است، تفضلی شود. که زن همسایه تعریفها کرده بود از مکنت و داراییاش. در فکر خودم بودم که درب کارخانه باز شد و بنز مشکی رنگی از آن بیرون آمد و از کنارم گذشت. من ارباب را ندیده بودم اما از اتومبیل و وجنات شخصی که در صندلی عقب نشسته بود حدس زدم باید ارباب باشد. اما رویی نداشتم تا جلو بروم. انگار کسی پایم را بریده بود. چشم به اوستا کریم داشتم تا نظری کند که ارباب دست روی شانهی راننده زد. اتومبیل ایستاد. او از آن پیاده شد و جلو آمد. باید از نگاه مستاصل و سر و وضع بچههایم دستگیرش شده بود، گرهای در زندگی دارم که چنین معطل و چشم انتظارم.
پرسید: «چی شده خواهر؟ کاری داری؟ منتظر کسی هستی؟»
گفتم؛ « نه با خود شما کار دارم.» زبان از دل گشودم و از وضعیت زندگیام گفتم و ملتمس گفتم اگر اینجا هستم نه از سر گدایی که از واماندگی است. یک آدم چهقدر باید در نگه داشتن عزت نفسِ زنِ تنهایی مثل من، فهیم و بزرگاندیش باشد تا بگوید؛ « ببین خواهر، من پولی به شما نمیدهم. اگر الان بدهم تا آخر عمر هم خودت و هم بچههایت به این و آن رو میاندازید و عادت میکنید به دست دراز کردن. کاری که میکنم این است که از فردا جفت بچههایت را برای کار بفرستی کارخانه تا از فردا حقوقبگیر شوند.» نگاه به بچههایم کردم. آنها هنوز کودک بودند و باید کودکی میکردند. دستی بر سر پسر کوچکم کشیدم و گفتم؛ « آقا اینها که هنوز بچهاند. چه کار میتوانند بکنند که قابلیت کارگری کارخانهی شما را داشته باشد؟»
گفت؛ « تو چه کار داری؟ از فردا آنها را بفرست من میدانم چه کنند.»
فردا ساعت هشت دستِ جفت پسرهایم را گرفتم و جلو درب کارخانه تحویلاشان دادم. کار بچههایم در آن کارخانهی بزرگ فکر میکنید چه بود؟ آب دادن به گلها، جمع کردن برگ درختها و کارهای پیش پا افتاده که بیشتر شبیه بازی کردن و سرگرمی بود. اما چیزی که آخر هر ماه عایدمان میشد حقوق کامل دو کارگر ریسنده بود.
دوران محکومیت همسرم تمام شد. به خانه برگشت. با پولی که از درآمد پسرها پسانداز کرده بودیم ماشینی خرید و منبعِ روزیمان کرد. پسرها پاگیر کارخانهی ارباب شدند. سی سال تمام خدمت به نساجی ایران کردند. صاحب زن و زندگی، خانه و ماشین شدند. حالا در تمام این سالها به این فکر میکنم آن روز که ارباب، مستاصل من را دید میتوانست به راحتی دست در جیبش کند و با پولش نانی در سفرهی آن شب من و بچههایم بگذارد. شاید هم تا پایان محکومیت همسرم، اما نکرد. او نان بزرگتر را در سفرهی خانوادهی ما گذاشت، که چرخ زندگی را ما را چرخاند، که به ما زندگی دوبارهای را آموزاند.»
نظرات کاربران