,,

مخروشید زنان و جگر مخراشید، که این‌ها همه قصه‌ایست در گوش باد

زیارت خاتون غصه‌دار

زیارت خاتون غصه‌دار

قرار دادن زنی هم‌ریشه با ایزد بانویی باستانی پشت پرده

در زندگی هر انسان معناها و ابعادی هست که هرچندگاه یکی از این معناها قوت میگیرد و معناهای دیگر در تاریکی میماند تا گذشت زمان و معنایی دیگر. آنکس که این را میداند در رنجی آشکار برای خود و پنهان برای دیگران آنقدر میزید تا به گوهری یکدانه بدل شود؛ چون الماس در دل تاریک سنگ.  بهرام بیضایی یکی از آن اندک گوهرهاست که در دل جامعهای سرگردان و خسته هر یک از آثارش چون گوشهای از این الماس میدرخشد و آگاهی میبخشد.

پردهی نئی داستان زنی است که او را خاتون غصهدار صدا میزنند. بیرون از زیارتگاهی نشسته پشت پردهای نئی، داستان زیارتکنندگان را میشنود و مریضان در زندگی هر انسان معناها و ابعادی هست که هرچندگاه یکی از این معناها قوت میگیرد و معناهای دیگر در تاریکی میماند تا گذشت زمان و معنایی دیگر. آنکس که این را میداند در رنجی آشکار برای خود و پنهان برای دیگران آنقدر میزید تا به گوهری یکدانه بدل شود؛ چون الماس در دل تاریک سنگ.  بهرام بیضایی یکی از آن اندک گوهرهاست که در دل جامعهای سرگردان و خسته هر یک از آثارش چون گوشهای از این الماس میدرخشد و آگاهی میبخشد.

پردهی نئی داستان زنی است که او را خاتون غصهدار صدا میزنند. بیرون از زیارتگاهی نشسته پشت پردهای نئی، داستان زیارتکنندگان را میشنود و مریضان را شفا میدهد تا نوبت به سه مرد میرسد؛ برات، ایلیا و جَندل. که هرکدام از دردی لاعلاج مینالند، سراغ هرکس رفتهاند درمان نشدهاند تا وصف خاتونِ غصهدار را شنیدهاند و برای شفا به نزد او آمدهاند. یکی از بیخوابی مینالد، یکی از استسقاء و دیگری از جذام. خاتون غصهدار شرط میکند به اینکه هرکدام از این سه نفر باید داستان چگونه مبتلا شدن به آن بیماری را بدون دروغ بگویند تا شفا یابند و اینجاست که داستان، روایت تعزیهواری میشود از روز محشر که پروردگارش زنیست نشسته پشت پردهای نئی، گوش میسپارد همچنان که زیارتکنندگان دیگر و اگر دروغی بگویند، خاتون غصهدار میفهمد و دیگر از شفا خبری نیست! 

«تعزیه شاید صحیحترین توصیف از تنها نمایش بومی ارائه شده در جهان اسلام باشد. تعزیه نمایشیست آیینی که قالب مضمون آن از سنن مذهبی ریشهدار متأثر است. این نمایش گرچه در ظاهر اسلامیست اما قویا ایرانیست که در اصل از میراث خاص سیاسی و فرهنگی خود ملهم است. ویژگی این نمایش آن است که صراحت و انعطاف را با حقایق کلی در میآمیزد و با یگانه ساختن هنر عامیانهی روستایی-شهری، هیچ مرزی میان صورت ازلی و انسان، ثروتمند و فقیر، فرهیخته و ساده، تماشاگر و بازیگر نمیگذارد بلکه هر یک شریک و غنا بخش دیگری میشود.»(گفت وگو با بهرام بیضایی)

در این داستان، بیضایی از رعیتی که فرزندش قادر به راه رفتن نیست تا قاضی و امیر ری را به زیارت زن پشت پرده نئی میآورد. هر یک داستان خود را میگویند و ما هم در پیچ و تاب حرفهایشان، در پسِ ذهنمان لحظههایی از زندگی خودمان برایمان تداعی شود. و این مگر جز محشر است که هر کس بیدروغ به آنچه کرده شفاعت میدهد؟

«برات: کاش میدیدمش! وقتی میبینم و میدانم زیر نگاهش هستم، تنم به لرزه میافتد. » (پرده نئی؛ صفحه 17)

و کیست که ما را میبیند و ما ازدیدنش عاجزیم و پنهان و پیدای ما را میداند؟

باری سه مرد داستانشان را میگویند و ما چون زیارتکنندههای دیگر در مییابیم هر یک از این سه مرد به زنی که سر راهشان قرار گرفته، ظلم کردهاند، که اگر چه آن پرده داستان است؛ اما داستانیست بیزمان، در مکانی غریب و این یعنی توانستنِ بودنِ آنچه در داستان است، که من را رنج است و نیک میدانم زنان دیگر را هم رنج است و برای روشنمردانی چون بیضایی نیز.

سه مرد به سه زن ظلم کردهاند و در پایان داستان این سه زن یکی میشوند، همان زنی که پشت پرده نئی نشسته است به شفا. خوب است بپرسیم که چرا هر سهی این زنان در مواجهه با مردانی چند، یکی میشوند؟

نام زن وَرتاست. ورتا جدا از اینکه ریشهی زبانی آرامی دارد به معنای گل، هم هارمونی با اَرتا، ایزد بانوی عشق در اساطیر ایران کهن پیش از زرتشت نیز هست. زبان حاضر ایران ریشه از زبان آرامی دارد و این به گمان من میتواند اشارهای باشد از ریشه داشتن این ظلم بر زنان، که از گذشتهای دور میآید. َارتا بخشندهی تمام گناهان است در ایران باستان، اوست که پاداش کارهای نیک و بد به دستیاریاش داده میشود. و اگر بتوانیم از هوش بیضایی در انتخاب اسم زنِ داستان و مکان و زمانی نامعلوم بگذریم، از این نمیتوان گذشت که «روان ما تنها سطح اندیشه و مسائل روز نیست بلکه لایههای گوناگون تاریخ و پیش از تاریخ را هم در خود دارد» و این تاکیدی است بر گفتهی بیضایی که معتقد است؛ اسطورهها نمیمیرند، بلکه تغییر شکل میدهند.

هنگامی که وَرتا از دست ایلیا میگریزد؛ از کنار تندیس لاجوردینِ زنی باستانی میگذرد که تا نیمه از خاک بیرون آمده است. از میان سنگچینهای ویرانهای سالدیده میگذرد با طاقهای شکسته، که کف کاشیکاری آن ماننده به اسطرلابیست و...(پرده نئی_ صفحهی 146) و همچنانکه ورتا را میگذراند از کنار تاریخ و اسطورهاش میکند، نگاه ورتا بر تندیس زن لاجوردین چون خط شهابی بر لایههای تاریک ذهنمان میگذرد و چیزی مثل خاطرهای دورلحظهای روشن و تاریک میشود. شاید رنجهایی که دیده یا شنیدهایم، شاید لحظههایی که درمانده بودیم و شاید تنهاییهایمان. و مگر تعزیه جز این است؟ «در تعزیه تماشاگر با مطرح شدن اعمال قهرمانان و اشخاص به تشخیص رنجهای خود میرسد. به ویژه برای زنان مایهی تَشفای خاطر بوده زیرا رنجهایشان در مقایسه با مصایب قربانیان کربلا بس ناچیز مینماید.»

قرار دادن زنی همریشه با ایزد بانویی باستانی پشت پرده و شنایاندن رنجهایش در قالب تعزیه تنها میتواند ساختهی یک ذهن با هویت ایرانی باشد که هم خود را میشناسد هم جامعه، و هم فرهنگ و تاریخش را.

ارتا اگرچه به او ظلم نشده و ایزد بانوی عشق، زایش، مهر، شجاعت و خرد است، ولی ورتا نیز، زنیست که با وجود ظلمی که به او شده، همهی این صفات را داراست. او دخترِ دبیری است که زندگی را با کتاب گذرانده، دختری است که بر خلاف زنان همعصرخود، خط میداند و عشقی در رویایش دارد که نمیداند کیست؟

«ورتا: رویای من از جنس دیگریست. اگر من نمیخوابم او رنج من را به خواب میبیند. او پِی من میگردد و روزی سرانجام من را مییابد، این قصهایست که دایه گفت وقتی در کودکی سر به دامنش میخفتم. » (پرده نئی- صفحهی 116)

دایه حتمن این قصه را از مادرش شنیده و مادر دایه از مادرش و این قصهای است که همهی زنان این سرزمین میدانند و در گوش دخترانشان میخوانند، آن هنگام که سر بر سینهی مادرانشان گذاشتهاند، آن هنگام که ترسی چون گذشتن سایهی یک مرد؛  سبب پریدنشان از خواب بوده است.

 ورتا که جز عشق، نماد زایش نیز هست، آنجا که میگوید؛ سه روز مردهای را با خود حمل کردم تا فرو گذاشتمش و چشم ما همراه تصویری که بیضایی در خیالمان نقش میزند به سمت گودال کوچکی میرود در زمین، که دستهای ورتا آن را با خاک میپوشاند. نماد مهر است آنجا که میبخشد و شجاعت، آنجا که با  ایلیا در بیابانی تنهاست و با تیری که از روی زمین برمیدارد و به پای اسبِ ایلیا میزند و از او هیچ میسازد. از همه بیشتر ورتا نماد خرد است، خردی که قاضی آنرا از آنِ مردان میداند نه زنان، اما بیشتر در کلام ورتا با آن مواجه میشویم. وقتی همصحبت با مردان است، نمونهاش جوابیست که به برات میدهد:

«برات: شما او را دوست ندارید. پس به کی وفادارید؟

ورتا: به خودم! » (همان - صفحهی 24)

در جایی دیگر ورتا به برات میگوید:«مرا ورتا صدا مکن! ورتا روزی که به این خانه پا گذاشت مرد! من اُم جابرم! مادر آیندهی مردی چون تو . » (همان-صفحهی 28)

و خرد چیست؟ جز درست دیدن نادیدهها، جز دیدن غایت هر چیز و دیدن آنچه که از دیدهها  پنهان است. و زن خردمندِ داستان مثل همهی رهروان داستانهای آیینی که در آن زائر از سختیها و امتحانات زیادی میگذرد تا به سرمنزل مقصود برسد، به پشت پرده نئی رسیده، پردهای که مادر و دایه برایش بافتهاند تا پشت آن بنشیند و کسی چهرهاش را نبیند. حَرمی که بتواند در آن ببخشد و داستانش را برای زیارتکنندگان بازگوید و رویایش را بیابد.

پایان داستان همان میشود که در داستان مادرانمان بود، گناهکاران بخشیده میشوند، خاتون غصهدار رویایش را مییابد که امیرماکان است و امیرماکان نیز رویای خود را، که ورتاست. و ایزد بانوی مهربانمان چون خورشید پشت ابر از پشت پردهی نئی بیرون میآید با زیبایی که میدرخشد.

شاید در نگاه اول بگوییم چه دلیلی دارد داستان اینگونه تمام شود؟ و این پایان، داستانی را که به واقعیت تلخ جامعه بیشتر نزدیک است به رویایی دور و شیرین تبدیل میکند، پاسخ را به جوابی از بیضایی وامیگذارم وقتی از او میپرسند چرا فیلم؟ میگوید: فیلم نوعی گریزگاه بود از جهان ناسازگار بیرون، روی پرده، جهان مهربانی بود که در آن همه چیز به خیر میانجامید. او امید دارد و به دنبال روزنی در تاریکی است.  نمایش زیستن، برای کسی که نمیخواهد در تاریکی بماند. او امید دارد و میخواهد به ما نیز هدیهاش دهد.

بهرام بیضایی حرمت رویای زنان سرزمینش را نگه داشته و پا نگذاشته است به رویایی که از کودکی با آن بزرگ شدهایم. او میداند که این رویا حریمی است که مردها به آن راه ندارند، اگر چه پایانش مردی ایستاده باشد از جنس رویا. او امانتداری است که رویای مادرانمان را شبیه همان تندیس لاجوردین، از دل خاک بیرون آورده، گرد و غبار را از تن آن زدوده و به گونهای جلوی چشمانمان به نمایش گذاشته که زیباییاش دو چندان شود.

پردهی نئی الگوییست از جامعهای که هر جای این کرهی خاکی میتواند باشد، از زنی در لباس مدیر یک شرکت معتبر در آمریکا گرفته تا زنی در پوشش نیمه برهنهی قبیلهای فراموش شده که همه یک رویا دارند و یک مرد؛ که بیضایی بیشمار میبیندشان. در خستهخانهی زیارتگاهی، زنانی هر یک سر بر دامن مادرانشان گیسو افشاندهاند و رشتههای باریک زیباییشان بافته میشود با رویایی که داستان است و راستان نبود اگر مردی اینگونه نمینوشت و زنی آنگونه نمیسرود:

«مخروشید زنان و جگر مخراشید، که اینها همه قصهایست در گوش باد.» (پرده نئی، صفحهی 114)

 

 

 

 

 

منابع

1- بیضایی، بهرام، پرده نئی: تهران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چاپ هفتم1396

2- قوکاسیان، زاوان، گفت وگو با بهرام بیضایی: تهران، انتشارات آگه، چاپ اول 1371

3- پوراکبری، محمود، نقد و تحلیلی بر فیلم نامه پرده نئی

4- جی. چلکووسکی، پیتر، حاتمی، داود، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها، چاپ اول 1384

 

نظرات کاربران